eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
10.9هزار دنبال‌کننده
154 عکس
5 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
درڪعبهءروےتوهرآنڪس‌ڪہ‌بیاید ازقبلـهءاَبروےتـودرعینِ‌نمـازست اےمجلسیا‌ن‌سوزِدلِ‌حافظِ‌مسڪین ازشمع‌بپرسیـدڪہ‌درسوزوگُدازست "حافظ‌شیرازے" 🏝صبحم بخیر می‌شود با سلام بر آستان سبز و پدرانه‌ی شما... صبحم بخیر می‌شود با پرگشودن و اوج گرفتن در آسمان یاد شما... صبحم بخیر می‌شود با پناه گرفتن در حریم اهورایی مهر شما... با شما همه چیز خیر است ... شکر خدا که شما را دارم ...🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _ارغوان چرا اومدی اینجا...!من که گفتم لازم نیست کسی پیشم بیاد دلخور صورتش را از من برگرداند و با درآوردن روسری‌اش بدون اینکه من مخاطبش باشم با غرغر گفت _حالا باید برای اومدن به خونه بابا حاجی هم از خانم اجازه بگیرم. اصلاً دوست داشتم بیام خونه پدربزرگ و مادربزرگم، والا....یادش رفته منم نوه صاحب خونم با حرف ارغوان به یاد فروش خانه افتادم و صاحب خانه‌ای که یکی زیر خاک و یکی گم شده و ناپیدا بود.باز دلم گرفت _آخه چه جوری می‌خوای اینجا زندگی کنی؟ بی‌شرفا همه چیز رو بردن. این همه سال کسی جرات نکرده بود چپ طرف خونه حاج آقا کشوری نگاه کنه، انگار مثل کفتار بو کشیدن _ممنون که اومدی.... به خاطر امروز که سرت داد زدم معذرت می‌خوام. آخه اگه محمدرضا با اون غیرتی که داره بفهمه آقا فرهاد منو برده بیمارستان خیلی ناراحت میشه. منم به خاطر این عصبی شدم. خواهش می‌کنم این موضوع بین خودمون بمونه. پشت چشمی برایم نازک کرد و یک دانه از چیپس هایی که خودش اورده بود داخل دهانش گذاشت و با دهان پر گفت _حالا انگار محمدرضا بیاد.... من بدو بدو میرم جلوش.... که مژده بده شوهر من زنتو بغل زد برد بیمارستان _عه....حتی حرفشم زشته ارغوان غمگین سرم را پایین انداختم و نگاهم را به انگشتر یادگاری محمدرضا دادم.با اینکه گشاد بود دلم میخواست همیشه همراهم باشد. داخل انگشتم چرخاندمش و با یادآوری خاطراتش لبخندی بر لبم آمد. _می‌دونی یه بار که می‌خواستم جلو دوتا مرد سوار قاطر بشم نزدیک بود دست روم بلند کنه! ارغوان کنجکاو روی موکت کنارم نشست و مشتاق پرسید _واقعا...! باورم نمی‌شه، آخه محمدرضا از وقتی که می‌شناسمش خیلی آروم و کم حرف بوده، با اینکه نظامیه اصلاً بهش نمیاد خشن باشه _راست میگی، محمدرضا دلش نمیاد حتی یه مورچه رو آزار بده،بعداً که با شخصیتش بیشترآشنا شدم اصلاً باورم نمی‌شد که یه نظامی هم می‌تونه انقدر رمانتیک و با احساس باشه. البته پدر خودمم نظامی بود و از هیچ حرف عاشقانه‌ای برای مادرم دریغ نمی‌کرد.ولی خب.... محمد رضاروی خط قرمزایی که داره خیلی حساسه و بازیر پا گذاشتنش، برخوردش خشن میشه و با کسی شوخی نداره..... شخصیت محمدرضا هر روز برام جالب و خواستنی‌تر می‌شه. _واقعا برات خوشحالم لیلا که با تمام وجودت داری عشق رو احساس می‌کنی. ولی این آقای عاشق اگه بیاد تو رو تو این وضعیت ببینه، به من نمیگه چطور تونستی دختر خالتو، دوستتو تو این وضعیت وِل کنی ؟ پس لجبازی نکن بیا بریم خونه ما، محمد رضام اگه اینجا زنگ بزنه نباشی حتماً به من زنگ می‌زنه... شماره منو داره _نه ارغوان نمی‌تونم.....خاله داره از پدرت جدا میشه، تو این شرایط اصلاً درست نیست من بیام خونه شما ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
1_1501270068.mp3
7.38M
لیلا💞محمد رضا
میانبرهای رمان تو لیلای منی خشت ۱💞 خشت۱۰💞 خشت۲۰💞 خشت۳۰💞 خشت۴۰💞 خشت۵۰💞 خشت۶۰💞 خِشت۷۰💞 خِشت ٨٠💞 خشت۹۰💞 خشت۱۰۰💞 خِشت ها نامرتبه؟👇 https://eitaa.com/makrmordab/7647 راستی ناشناسم داریم،😊 اگه خواستید گمنام😶‍🌫 یه سر به ما بزنید👇 https://gkite.ir/es/9649183 موفق باشید🌸 عزیزان تو لیلای منی vip نداره❌ خواهشا پیوی سوال نکنید
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _ارغوان.... ارغوان...! پاشو دارن در می‌زنن،پاشو بریم ببینیم کیه _اَه.... اذیت نکن دیگه لیلا، می‌خوام بخوابم، اول صبحی چه گیری دادی به من.تمام دیشب از ترس نتونستم بخوابم _میگم دارن درو از جا در میارن اون وقت میگی بزار بخوابم، مثل اینکه یادت رفته اینجا دیگه خونه بابا حاجی نیست به زور ارغوان را بلند کردم و با هم سمت در رفتیم. به در نرسیده ارغوان آهسته و با حرص گفت _دیوونه، خب اگه صاحب خونه جدید باشه نمیگه شما دوتا اینجا چه غلطی می‌کنید؟ توجهی به اعتراضش نکردم. بالاخره باید با صاحبخانه جدید روبرو می‌شدیم و به او می‌گفتم صاحب اصلی خانه کیست و هنوز زنده است. در را که باز کردم مردی با قد و قامت بلند پشت به در ایستاده بود. اگر بوی محمدرضا را نمی‌شناختم در نگاه اول فکر می‌کردم محمد رضاست. _سلام ،بفرمایید! با صدایم برگشت و با نگاه گذرایی سرش را پایین انداخت و مودبانه سلام کرد _سلام، ببخشید اینجا منزل آقای حاج مرتضی کشوریه؟ لبه چادرم را به هم نزدیک کردم و با دلهره ای که به یکباره به جانم افتاد پرسیدم _ بله، من نوه‌شون هستم، ایشون نزدیک یک ماهه به رحمت خدا رفتند _بله اطلاع دارم،بنده از همکاران آقای محمدرضا کشوری هستم. جسارتاً شما چه نسبتی با ایشون دارید؟ قبل از من ارغوان لنگه دیگر در را باز کرد و به جایم جواب داد _ما دختر عمه‌های آقای کشوری هستیم، اتفاقی افتاده؟ مرد که انگار مردد بود حرف بزند دستی به صورتش کشید و با کمی مکث گفت _راستش ما خیلی با پدر ایشون تماس گرفتیم اما جواب ندادند.چند باری هم به شماره تلفن همین خونه زنگ زدیم ولی کسی برنداشت. اینه که مجبور شدم حضوری مزاحم بشم. متأسفانه آقای کشوری در عملیاتی شرکت داشتند که توسط جاسوس‌ها مکان اختفاشون لو رفته و ایشون اسیر میشن. با این خبر احساس کردم تپش قلبم برخلاف همیشه که بالا میرفت کُندشد _البته ما هم نفوذی داشتیم و با خبری که دریافت کردیم،آقا محمد رضا مورد شکنجه‌های سختی قرار گرفته. واقعاً برام آسون نیست اینو بگم.... اما به گفته همکار نفوذی ،به احتمال نود درصد.... ایشون رو به شهادت رسوندن. متاسفانه پیکرشون هم به دست مانرسیده و فعلًا مفقودالاثر هستن ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝می‌دانم که هستید، حضور گرم و سبزتان را هر لحظه احساس می‌کنم، سایه‌ی امنتان را بر سرم و دعای پربرکتتان را در زندگی‌ام می‌یابم اما ... اما چه کنم این قلب بیقرار را ؟ چه کنم این جان عاشق را ؟ چه کنم این چشمان منتظر را ؟ چه کنم این روح حسرت‌زده را ؟ ... کاش بیایید و یک دل سیر نگاهتان کنم صدای دل انگیزتان را بشنوم و عطر دلنشینتان را ببویم ... پیش از آنکه بمیرم ...🏝 روزتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _لیلا جان... خدایا چه کار کنم؟ فکرم انگار متوقف شده بود و حرکات و نگرانی ارغوان را نمی‌دیدم و چیزی احساس نمی‌کردم. باور نکرده بودم.... محمدرضا به من قول داده بود که برمی‌گردد و باز می‌گشت. امکان نداشت مرا تنها گذاشته باشد. یک ساعت بود قاصدی که می‌گفت من دیگر محمدرضا ندارم رفته بود. ذهنم ناخودآگاه حرف‌هایش را تکرار می‌کرد و قلبم انکار. از جا بلند شدم و با گذاشتن چادر گلدار خانجون سر جای همیشگی‌اش به سمت آشپزخانه راه افتادم تا چیزی برای صبحانه آماده کنم. ارغوان هم با چشم‌های گریان پشت سرم راه افتاد _چه کار می‌خوای کنی لیلا؟! _می‌خوام صبحونه درست کنم. تو چی می‌خوری؟ با تعجب اشک‌هایش را پاک کردو روبه رویم قرار گرفت _حالت خوبه؟ اصلاً فهمیدی چی شده ؟چرا اینقدر آرومی و گریه نمی‌کنی؟ نگاه خیره ام را که دید ادامه داد _تو الان تو شوک رفتی .خواهش می‌کنم از این حالت بیا بیرون، خدای ناکرده سکته می‌کنی _ارغوان!...اگه بخوای یه سره حرف بزنی ظهر میشه، می‌دونی من چند روزه صبحانه نخوردم؟ بزار کارمو انجام بدم بی توجه به چشم‌های گشاد شده ارغوان تخم مرغ‌هایی که دیروز خریده بودم از کابینت بیرون آوردم و با پختن آنهابه سالن بازگشتم وشروع کردم با ولع خوردن _تو نمی‌خوری؟ اگه نیم رو دوست نداری مربای آلبالو هم دارم. ارغوان که از رفتار من درمانده شده بود با برداشتن چادرش همزمان که سمت در سالن می‌رفت جواب داد _نه نمی‌خورم باید برم، بابام از دیشب تا حالا صد بار زنگ زده جواب ندادم.گفته بودم با فرهاد میریم شمال قبل از ظهر بر میگردیم.ولی بازم میام بهت سر می‌زنم. _باشه برو عزیزم، مواظب خودت باش "اگه همه دنیا با هم جمع بشن و بگن تو دیگه نیستی باور نمی‌کنم چون قلبم....! با تمام رگ و پی و پمپاژی که داره انجام میده،فریاد می‌زنه تو هنوز هستی" دقایقی نگذشت که ارغوان با عجله و گوشی به دست به سالن بازگشت. _لیلا نرگس پشت خطه ، می‌خواد با تو حرف بزنه ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
بچه ها اسم کانال به کلید طلایی🔑 تغییر کرده گممون نکنید😊
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _الو لیلا.... خوبی ؟ صدای گرفته و بغض دارِ نرگس اصلاً خوشایندم نبود. دلم می‌خواست از هر صدا و گفتاری که به من یادآوری می‌کرد اتفاقی برای محمدرضا افتاده دور باشم. _ممنون، شما خوبین؟ _نه خوب نیستم.... لیلا مامانم مُرد. با این خبر دلم برای دل محمدرضا گرفت که چقدر ممکن بود از این خبر ناراحت شود. _متاسفم، تسلیت می‌گم عزیزم _از بعد مراسم بابا حاجی ندیدمت، نه تو رو نه محمدرضا رو،چرا گوشیشو جواب نمیده؟بی انصاف یه بار زنگ نزد از حال مامان بپرسه.نزدیک یه هفته اس بهش زنگ می‌زنیم در دسترس نیست. فهمیدم از حال محمدرضا خبر ندارد. باید می‌گفتم تا فکر نکنند عزیز دلم بی مهر و بی‌وفاست _امروز اومدن خبر دادن گم شده و خبری ازش نیست. گفتن تو ماموریت اسیر شده _چییی.....؟! _نمی‌خواستم تو این وضعیت این خبرو بهتون بدم، ولی تحمل اینکه کسی درباره محمدرضا فکرِ بد کنه ندارم.چرا دایی تلفنش رو جواب نمیده؟ نرگس که انگار از حرف‌های من شوکه شده بود بعد از چند ثانیه مکث با گریه گفت _لیلا محمدرضا کجاست؟ داغ مامانم هنوز سرد نشده.... لیلا داداشم نفهمیدم کی گریه ام گرفته بود و صورتم خیس شده بود.چشم‌هایم را بستم و با فرو بردن بغضم جواب دادم _نمی‌دونم.... منم هیچی نمی‌دونم ولی مطمئنم محمد رضا برمی‌گرده نرگس که از گریه آرام شد همه چیز را برایش تعریف کردم.از کارهای دایی مهران و گذاشتن خانجون به خانه سالمندان واینکه حالا نه جایی برای رفتن داشتم و نه پول زیادی برای خرج کردن. _نمی‌دونم چرا همه اتفاقا داره یهویی سرمون میاد... مامانم که حالش خراب شد از بابام خواست ببریمش ترکیه، آخه خانواده مامانم همه اونجا هستند.خیلی انتظار کشید تا محمد رضا رو برای آخرین بار ببینه ولی قسمت نبود. اونجا که رسیدیم خیلی زود حالش وخیم شد و بردیمش بیمارستان که به ساعت نرسید و مامانم تموم کرد. بابا خیلی عصبانی شد و با پرسنل بیمارستان درگیر شد و الانم با وثیقه شوهر خالم آزاده. دماغ دکتر بیمارستان رو شکسته و فعلاً نمی‌تونه ترکیه رو ترک کنه تا تکلیف دادگاهش مشخص بشه. بابا الان وضعیت روحی خوبی نداره ولی بهش میگم عمو چیکار کرده، سعی میکنم کارت محمدرضا رو برات شارژ کنم از اون خونه بری یه هتل تا ما بیایم. با تعریفی که کردی دیگه نباید اونجا باشی...فکر کنم عمداً دارن کاری میکنن زودتر خونه روخالی کنی.وگرنه اصلا سابقه دزد تو اون محل نداشته.فعلاً برای چند روز اقامت می‌تونم واریز کنم. ولی به محض اینکه پول دستم رسید دوباره واریز میزنم. _خیلی ممنون...منم شدم باعث زحمت شما _این چه حرفیه؟....تو عزیز و امانت برادرمی که معلوم نیست الان تو چه وضعیه ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
دیدم‌بخواب‌دوش‌ڪہ‌ماهےبرآمدے کزعڪسِ‌روی‌اوشبِ‌هجران‌سرآمدے تعبیررفت‌یارِسفرکرده‌میرسد.. ای‌کاش‌هرچه‌زودترازدر،درآمدی "حافظ‌شیرازے" 🏝دلم تنگ است... هلاڪ یڪ دیدار... عطشناڪ یڪ لبخند... بی‌قرار یڪ صوت دل‌انگیز... نمی‌شود این جان خستہ را با پایان این انتظارِ طولانے،آرام ڪنے؟... نمےشود این چشمان بہ راه مانده را بہ جمال زهرایےات روشن ڪنے؟... تو آن عزیزترین عزیز مصر وجودے و من آن فقیرترین و بینواترین مشتاقِ منتظر...🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر بعد از صحبت و ملاقات خصوصی که با یکی از فرماندهان محمدرضا داشتم دلم بیشتر به آشوب افتاد. نبود محمدرضا کم کم به پوست و استخوانم وحشت تزریق می‌کرد و با گذشت زمان ترس اینکه واقعاً دیگر او را نبینم تنم را به لرزه می‌انداخت.برای همین چند روز بود که پیگیر ملاقات با یکی از مافوق هایش شده بودم _ببین دخترم.... ما واقعاً از اینکه نمی‌تونیم خبری از همسرتون داشته باشیم و کمکی به شما کنیم متاسفیم. یه سری مطالب به خاطر مسائل امنیتی نمیشه بازگو بشه،اما اگه ایشون اسیر باشن و زنده ... به احتمال خیلی زیاد در اردوگاه زرگویز زندانی شده نگاهم را از جعبه دستمال کاغذی روی میز گرفتم وبه مرد میانسال روبرویم دادم و با نگرانی پرسیدم _این اردوگاهی که میگید کجاست؟ _متعلق به حزب کموله اس که در سلیمانیه عراقه _این دیگه چه حزبیه؟خطرناکن؟ _خب الان نمی‌تونم زیاد توضیح بدم ولی این گروه یه حزب سیاسی و مسلح درکردستان ایرانه که با عقاید کمونیستی و چپ رادیکال فعالیت می‌کنه. مقر فرماندهیشونم خارج از ایران و در کردستان عراقه که بر علیه نظام ایران فعالیت می‌کنند. ما طی تحقیقاتی که داشتیم متوجه شدیم برخلاف ظاهر، کومله و گروهک منافق مجاهدین خلق با هم همکاری دارن.خیلی از بچه‌های ما به خاطر اطلاعاتی که الان در اختیار ماست شهید یا اسیر شدند. متاسفانه مورد محمدرضا مشخص نیست که گیر کدوم حزب منافق افتاده _خب الان باید چه کار کرد؟نمیشه که دست روی دست بذاریم و کاری نکنیم _ما بیکار نبودیم ، ولی زمان می‌بره تا وضعیت محمدرضا مشخص بشه. بسپارید به خدا،انشاالله که صحیح و سالم و با افتخار برمی‌گرده ناامید به مسافرخانه ای که سه روز بود در آن اقامت داشتم بازگشتم.برای اینکه در هزینه صرفه‌جویی کنم از رفتن به هتل خودداری کردم و همراه ارغوان مسافرخانه ساده ای در حومه شهر پیدا کردم. از تنهایی، اضطراب و دلتنگی دچار افسردگی شده بودم.سرنوشت نامعلوم محمدرضا و دلی که هر بار از یادآوری‌اش به تلاطم می‌افتاد به شدت ضعیفم کرده بود.با باقیمانده پولی که داخل کارت بانکی محمدرضا مانده بود یک گوشی ساده خریدم تا در مواقع لزوم با ارغوان ارتباط داشته باشم. نرگس هزینه مسافرخانه را واریز کرده بود و باید امروزسه روز اقامتم در آنجا را تصویه می‌کردم. جلوی میزصاحب مسافرخانه که پیرمرد مهربانی بود ایستادم و کارت بانکی را مقابلش گرفتم _سلام ....لطفاً هزینه سه روز رو تصویه کنید تا مشخص بشه چند روز دیگه اینجا می‌مونم. _قابل نداره دخترم _خواهش میکنم _این کارت که مسدوده..! حواسم پرت بود و نفهمیدم کی کارت را کشیده بود. _چی؟!... ولی من دیروز یه گوشی باهاش خریدم _شاید امروز مسدودش کردن، می‌خوای خودتم امتحان کن ولی فایده نداره مسدود شده درمانده روی نزدیک ترین صندلی نشستم و چشم هایم را بستم " خدایا.....حالا باید چیکار کنم؟باز به کی رو بزنم؟" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر از اینکه هزینه اتاق مسافر خانه را فرهاد حساب کرده بود،شرمنده و با خجالت سرم را پایین انداختم.نمیدانستم باید چه بگویم، اما باید تشکر میکردم _ازتون خیلی ممنونم.محمدرضا یا دایی که اومد حتماً باهاتون حساب می‌کنند. ببخشید که همش مزاحم شما می‌شم دسته چمدانم را که همان چمدان محمدرضا بود گرفت و در حالی که سمت خروجی حرکت می‌کرد جواب داد _به جای این حرفا بیاین زودتر بریم که ارغوان تا حالا ده بار زنگ زده، چه کار کردین؟ کجا رسیدین؟ مجبورشدم با ارغوان برای هزینه اتاق مسافرخانه تماس بگیرم و حالا به خانه پدری ارغوان بروم.منِ تنها جایی برای رفتن نداشتم! تا چند ماه پیش سرخوش و قدردان خداوند بودم که اگر پدر و مادرم را از دست داده‌ام لااقل سایه بابا حاجی و خانجون بالای سرم است و بی‌خانمان نیستم.بعد از اینکه محمد رضا وارد زندگی ام شد اصلاً دیگر احساس بی کسی نمیکردم و حضور خدا را در زندگی ام بهتر احساس کردم. اما شیطان با هر بار شکر خدا، بیشتر سراغت می‌آید _پس چی شد ؟دیدی خدا تنهات گذاشت؟ دیدی یکی یکی داره دلخوشیات رو ازت می‌گیره؟ این بود خدای مهربونت؟ داره محتاج همون آدمی که ازش بیزار بودی میشی 《فاستعذ بالله، انه سمیع علیم》* به یکباره آوا و طنین صدای پدرم در گوشم پیچید و این افکار شیطانی را به هم ریخت. هر بار که دچار امتحان سختی می‌شد، این آیه را تکرار می‌کرد و میگفت _خوشحالم خدا الان حواسش به منه که داره امتحانم می‌کنه، ولی از اون طرف شیطونم بیشتر روی آدمی که داره امتحان میشه زوم می‌کنه.باید مواظب باشیم که از این موقعیت به نفع خودش استفاده نکنه. فرهاد چمدانم را صندوق عقب گذاشت و درِ جلوی ماشین را برایم باز کرد _بفرمایید "حواسم هست عزیزم،عمراً جلوی ماشین با مردی غیر از تو بشینم" _ممنون عقب راحت‌ترم ماشین را دور زدم و با باز کردن در عقب از سمت چپ سوار ماشین شدم. دلخوری فرهاد را از ضایع شدنش احساس کردم اما برایم مهم نبود. خطِ قرمز محمدرضا خط قرمزِ من هم بود. در این مورد با کسی رودروایسی نداشتم. فرهاد با کُندی پشت فرمان نشست وبا روشن کردن ماشین سمت خانه حمید آقا راه افتاد. _شما همیشه انقدر خشک و رسمی رفتار میکنین یا فقط با من اینجوری هستین؟ اخم‌هایم در هم رفت و ترجیح دادم جوابش را ندهم _می‌خواستم یه خبر خوش بهتون بدم، اما با این اخمی که شما دارین ..... تازه متوجه شدم آینه جلوی ماشین درست رو به صورت من تنظیم شده.... صورتم را سمت شیشه چرخاندم و باز سکوت کردم. _ازم خواسته بودین دنبال خانجون بگردم.... پیداش کردم *۲۰۰ اعراف ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
اندروصالِ‌روی‌تو،اےشمسِ‌تابناڪ اشکم‌چوسِیل‌جانبِ‌دریاروانہ‌است درکویِ‌دوست‌فصلِ‌جوانےبسررسید بایدچہ‌ڪرد،این‌همہ‌جورِزمانه‌است "امام‌خمینےره" 🏝سلامی از خسی بی‌مقدار به عطر ملیح نرگس‌زارها... سلامی از ذره‌ای سرگردان به روشنای بی‌بدیل عالم... سلامی از جانی عطشناک به زلالی دلنشین چشمه‌سارها... سلامی از یتیمی تنها به مهربان‌ترین پدر... سلامی از من به شما...🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر نگاهم را از خیابان گرفتم و مشتاق پرسیدم _واقعا...!کجاست؟ _نه دیگه.... شما جواب سوال‌هایی که من پرسیدم ندادید بهم برخورده "خدایا گیر چه آدمی افتادم. خوب به درک که بهت برخورده، حالا چون پول اتاقمو حساب کرده فکر کرده می‌تونه پسر خاله بشه بی تفاوت جواب دادم _اشکال نداره، حتماً بالاخره به ارغوان می‌گید _نه.... مگه ارغوان از من خواسته بود دنبال خانجون باشم که به اون بگم؟ باید کمی با او جدی صحبت می‌کردم تا دست از سرم برداردودائم سعی نکند مرا به صحبت بکشد. خان جون هم راضی نبود تا من به خاطر او به کسی باج بدهم _ببینید آقا فرهاد،من عقایدی دارم که میگه با مرد نامحرم زیاد صحبت نکنم. من شما رو درک می‌کنم که با زندگی در آمریکا ازاین محیط و اخلاق‌ها دور بودین.... اما خودتون گفتید خواهرتون حق ندارن بدون اجازه تنهایی جایی برن و به دلایل سنتی محدود هستن. پس خیلی هم بی‌اطلاع به این مسائل نیستید. لطفاً مراعات کنید تا هم من و هم شما اذیت نشیم انگار از حرف‌هایم جا خورد که دیگر تا خانه خاله صحبتی نکرد. از ماشین پیاده شدم و منتظر ماندم تا فرهاد چمدانم را از صندوق عقب پایین بیاورد. _شما برید داخل من چمدون رو میارم بی تعارف تشکر کردم و وارد حیاط شدم. قدم‌هایم سنگین و کش‌دار بود. چقدر سخت بود احساس سربار بودن.... نمی‌دانستم حمید آقا از دیدن من چه واکنشی نشان می‌داد و اضطراب مستولی به جانم باعث ضعفم شده بود. ارغوان دم پله‌های سکوی بزرگ خانه‌شان ایستاده بود و با دیدنم لبخندی زد و به استقبالم آمد. _سلام عزیزم _سلام ببخشید که همیشه مزاحمت میشم _این حرفا چیه میزنی بیا ببینم با هم دیده بوسی کردیم و به سمت داخل حرکت کردیم. هرچه به ورودی خانه نزدیک می‌شدیم دلم شورش بیشتر می‌شد، تا اینکه ارغوان خیالم را راحت کرد _ چرا رنگت پریده؟.....نگران نباش بابام رفته مسافرت تا یه هفته دیگه نمیاد با خیالی که کمی آسوده شده بود وارد سالن شدیم. ارغوان چند قدم عقب برگشت و نگاهی به بیرون انداخت. از نبود فرهاد که خیالش راحت شد کنارم بازگشت و آهسته گفت _یه چیزایی درباره مادرم و دایی فهمیدم که خیلی ناراحتم کرده.... فکر نمی‌کردم مامانم این همه سال منتظر همچین موقعیتی بوده. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _اینو کجابذارم؟ با آمدن فرهاد صحبت ارغوان ناتمام ماند. از من فاصله گرفت و با لبخند جواب داد _معلومه اتاق من صورتش را سمت من برگرداند و با خوشحالی ادامه داد _وای لیلا چه خوب شد تو اینجا هستی.تا صبح با هم حرف میزنیم. فرهاد که انگارجدی جدی از برخورد من ناراحت شده بود، بدون حرف دیگری سمت اتاق ارغوان حرکت کرد. با چشم رفتنش را دنبال کردم و آهسته گفتم _ارغوان ...مگه آقا فرهاد امشب نمیمونه...آخه پدرت نیست برای این میگم _فرهاد؟ نه بابا.... تا حالا نشده بیشتر از دو ساعت این جا بمونه ، انگار چند ثانیه بیشتر بمونه خفه میشه _ولی....به نظرم یه تعارف بهش بزن، بلاخره نامزدته _نمی مونه، هرچی تا حالا من تعارف کردم یا مامان اصرار کرده اصلا شب نمیمونه، حتی بابام ازش خواست مدتی که نیست بیاد پیش من که قبول نکرد _یعنی براش مهم نیست تو شب تنها بمونی؟ _فرهاد و نمیدونم ، اما تنها نیستم.شبا مینا خانم که همسایمونه با پسر ۸ سالش میاد اینجا تا من تنها نباشم. دوست مامانمه _راستی درمورد مامانت چی میگفتی؟ زاویه نگاهش را سمت اتاقی که فرهاد در آن بود چرخاند و تعارف کرد روی مبل بنشینیم _الان نمیشه بگم، بذار فرهاد بره شب برات میگم _باشه.... راستی یه مسئله ای رو فراموش کردم بگم ،چون نمیدونم پدرت راضی هست یانه ...برای نمازهام میرم مسجد محلتون.الانم نزدیک اذان مغربه، اگه اجازه بدی تا دیر نشده من برم. _آخه نابغه ، الان بری مسجد مشکلی نیست ، ولی نماز صبح رو میخوای چکار کنی؟ ناراحت از این یادآوری پرسیدم _راست میگی،اصلا حواسم نبود. حالا چکار کنم؟ _هیچی، همینجا نماز بخون.من به بابام گفتم تو میای اینجا.اونم چیزی نگفت.یعنی راضیه دیگه _خیلی ممنون که خیالم رو راحت کردی ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝سرانجام این روزهای سختِ پراضطراب، این شب‌های سردِ بیقرار، این سال‌های غم آلود و هراسناک، این پاییزهای مکرر و پرغبار... تمام می‌شود... سرانجام بر دامان شب، ستاره‌های نقره‌فامِ لبخند، سنجاق می‌شود و فصل‌ها ، بهار در بهار ، پرشکوفه و معطر ، آواز زندگی سر می‌دهند ... سرانجام شما بازمی‌آیید و دل‌های ما آرام می‌گیرد و غم ، فرو می‌نشیند ... به همین زودی...به همین نزدیکی...🏝 روزتون مهدوی