💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
همه در سکوت نشسته بودیم. نگاه و ذهنم بیقرار سمت اتاقی که محمد رضا در آن خوابیده بود چرخ می خورد.
_میخوام با لیلا تنها صحبت کنم.
با حرف کژال همه به هم نگاه کردند و در آخر نگاهشان روی من ثابت ماند.
دست به زانو گذاشت وبلند شد.
با کمی درنگ ایستادم و به دنبالش راه افتادم.تازه متوجه لباس محلی زیبایی که پوشیده بود شدم و ناخودآگاه از پشت سر براندازش کردم.
چه خوب که محمد رضا هرگز اورا ندیده و نمی دید.
داخل اتاقی که انگار آشپزخانه بود شد و من هم پشت سرش وارد شدم.
پشت به من چند استکان روی سینی گذاشت و زیر کتری روی اجاق نفتی اش را روشن کرد.برگشت وخواست روی گلیم بنشینم و خودش هم نشست.
_دوازده سالم بود که ازدواج کردم. مێردەکەم (شوهرم )مرد خوبی بود اما....ناتوانی داشت. دو سال که گذشت صدای خەسووم (مادر شوهرم) در اومد که چرا بچه دار نمیشی؟من اونموقع نمیدونستم که مشکل از من نیست.روزگارم مثل شەو(شب)سیاه شد.همیشه موهام به بهانه های مختلف زیر پنجه های خەسووم( مادر شوهرم) بود.(مێردەکەم)با اینکه مهربان بود به مادرش چیزی نمیگفت و به من میگفت بهانه دستش ندم.بااینکه میدونست خودش مشکل داره...پانزده سال آب خوش از گلوم پایین نرفت و یه روز فهمیدم این همه سال به ناحق عذابم دادن.با این حال موندم اما باز عذابم دادن و گردن نمی گرفتن. نمیخوام قصه پر درد زندگیمو بگم تا دلت برام بسوزه اما... خواهش میکنم محمد رضا رو به من بده، تو جوونی ، خوشگلی، شنیدم پولداری و برای خودت کسی هستی.معلوم نیست از محمد رضا برای تو مرد دربیاد. من که یک عمر با یک مرد ناتوانِ....
_بس کن!معلوم هست چی میگی؟از من چی میخوای؟
از شدت عصبانیت صدایم میلرزید
_من به خاطر این مدت که از محمد رضا پرستاری کردی ازت ممنونم.ولی اجازه نمیدم یه کلمه دیگه در مورد موندنش حرف بزنی. اول اینکه دیگه اینجا براش امن نیست.دوم....
دستم را بالا آوردم و انگشتر محمد رضا را نشانش دادم
_از روزی که این انگشتر رو دستم کرد، من مال اون شدم و اون مال من...بین ما فقط مرگ جدایی میندازه...کژال خانم
چشم هایش پر از اشک شد و صورتش را از من برگرداند.
_میدونم نمیتونم جلو بردنش رو بگیرم ولی.... قول بده اگه محمد رضا بهوش اومد.... یکبار، فقط یکبار بیاریش من ببینمش.میخوام یکبارم شده....با چشم های باز ببینمش. نگاهش رو ببینم، صداش رو بشنوم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝و عشق را
باید تا پاے جان پرستارے ڪرد
بیقرارِ آمدنت میمانم
تا لحظهاے کہ
جان در بدن دارم...🏝
⚘اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الْأَئِمَّةِ الْهَادِينَ، الْعُلَمَاءِ الصَّادِقِينَ...
بار خدايا! بر محمّد و اهل بیت او درود فرست، آن هدایتگران و عالمان راستین...⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
دستهایش در دستم بود.گرم اما بی حرکت.انگشتهایم را میان انگشت های بزرگ و مردانه اش جادادم و به صورتش خیره شدم.آمبولانس تکان نسبتا شدیدی خورد که نگاهم را از صورت زیبایش گرفت.یک دوربا نگاهم وسایلی که وصلِ تن عزیزم بود را چک کردم و با آرامشِ پرستار خیالم راحت شد و باز با لذت و دلتنگی نگاهش کردم.
موها و ته ریش کمی بلندش، کاملا مرتب و شانه زده بود.ناخن هایش تمیز و کوتاه و لباس خوشبویی برتن داشت.
کژال راست میگفت که با دل و جان به او رسیدگی میکرده و دلخوشی اش دیدن صورت محمد رضا بوده است.چشم های بارانی اش که از پشت پنجره بدرقه مان کرده بود برای همیشه در حافظه ذهنم بایگانی شد.
با فسخ محرمیت کژال، همان جا با خواندن خطبه حاج آقا احمدی.... برای همیشه محرم محمد رضا شدم.
با اینکه بردن محمد رضا تا ماشین سخت بود اما بدون مشکل سوار آمبولانس شدیم.با وجود اصرار دایی و خاله دیگر نمیخواستم لحظه ای محمد رضا را تنها بگذارم و همراه پرستار سوار آمبولانس شدم.
«دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی....باید خیلی زود چشماتو باز کنی و جواب این همه دلتنگی و اشکی که برات ریختمو بدی»
موهایش روی پیشانی اش افتاده بود و از حالتی که همیشه به موهایش میداد خبری نبود.با انگشت موهایش را کنار زدم و پیشانی بلندش را عمیق بوسیدم.
_چند وقته ازدواج کردین؟
با سوال پرستار که دختر جوانی بود سرم را بالا آوردم
_چند ماهی میشه....نامزد بودیم اما الان زن و شوهریم....ببخشید،شما میدونین معمولا چقدر طول میکشه یه بیمار که تو کماست بهوش بیاد؟
_مشخص نیست...بعضیا چند روز بعد به هوش میان و بعضیام ممکنه چندین سال تو کما باشن.صداتو میشنوه.باهاش حرف بزن و ذهنش رو به سمت بیداری تشویق کن.
«پس یعنی شش ماه صدای کژال رو هم شنیده و حتما یادش میمونه»
دوباره با لبخند دستش را گرفتم و سمت چپ سینه ام چسباندم.
«ببین قلبم از هیجان دیدنت چه تند میزنه، حسود نبودم که به خاطر تو حسودم شدم.حق نداری صدای کژال رو به خاطر بیاری، اینقدر دم گوشت حرف میزنم که بهوش بیای و بگی....بابا بسه دیگه سرمو خوردی»
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_اینا چی میگن مهین خانم؟
_کیا پسرم؟
_از مدرسه لیلا خانم با من تماس گرفتن گفتن که دیگه نمیخواد بیاد مدرسه؟
_آهان.... آره میخواد خودش از محمدرضا پرستاری کنه
_یعنی چی؟ پس این پرستارا برای چی حقوق میگیرن؟
_نمیدونم....میگه اینجوری خیالم راحتتره که همه چیز درست انجام میشه. صبح تا شب تو اتاق محمدرضاست. درسشم همون جا میخونه میگه آخر سال امتحان میدم
صدای خاله و علیرضا را از اتاق محمدرضا میشنیدم. تازه لباسش را عوض کرده بودم و طبق گفته پرستار فیزیوتراپ، پاهایش را نرمش و عضلاتش را حرکت می دادم. کار سختی بود و بازوهایم درد میگرفت اما برایم مهم نبود.
کار خاله هم سخت شده بود و باید تمام وقت به خانجون میرسیدکه فراموشی اش اوت کرده بود. داشتن دو مریض در خانه کار آسانی نبود. اما پای عشق که در میان باشد هر سختی آسان میشود.
_حالا میتونم برم این آقا محمدرضا رو ملاقات کنم؟ما که مشتاق دیدار این آقاییم
_نمیدونم، صبر کن برم از لیلا بپرسم آمادگی داره یا نه
با ضربه ای که به در اتاق خورد سریع دستهای چربم را با دستمال کاغذی پاک کردم. پاچه شلوار محمد رضا را که برای چرب کردن و نرمش بالا زده بودم پایین آوردم و دکمه های پیراهنش را تند بستم.از خاله خواسته بودم حتما قبل از ورود به اتاق در بزند.
درست بود که خاله محرم محمد رضا بود،اما با شناختی که از محمد رضا و حیای پاکش داشتم میدانستم راضی نیست کسی بدنش را ببیند.
_بفرمایید
_با تعارفم خاله وارد اتاق شد و با دیدن وضعیتم گفت
_علیرضا اومده...یه لباس مناسب بپوش میخواد محمد رضا رو ببینه.
_شنیدم.ده دقیقه دیگه بیارش داخل.من میرم اتاق پشتی لباسمو عوض کنم.
به دایی پیشنهاد داده بودم دو اتاق را به هم وصل کنند تا در چنین شرایطی راحت بتوانم آماده شوم.کارگرها خیلی زود خواسته ام را انجام داده بودند و از این بابت راحت شده بودم.خدا را شکر دستم باز بود و مخارج سنگین محمد رضا را خودم برعهده گرفته بودم.بوسه ای از گونه رنگ پریده محمد رضا گرفتم وبا سرعت سمت اتاق حرکت کردم.
با تعویض لباسم به اتاق بازگشتم و علیرضا را کنار تخت محمد رضا دیدم.
دسته گل بزرگ و زیبایی هم روی میز توالت گذاشته شده بود که حتما او آورده بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝میدانم که هستید،
حضور گرم و سبزتان را
هر لحظه احساس میکنم،
سایهی امنتان را بر سرم
و دعای پربرکتتان را
در زندگیام مییابم اما ...
اما چه کنم این قلب بیقرار را ؟
چه کنم این جان عاشق را ؟
چه کنم این چشمان منتظر را ؟
چه کنم این روح حسرتزده را ؟ ...
کاش بیایید
و یک دل سیر نگاهتان کنم
صدای دل انگیزتان را
بشنوم و
عطر دلنشینتان را ببویم ...
پیش از آنکه بمیرم ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
_سلام
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با سلامم نگاهش از صورت محمدرضا سمت من چرخید.
_سلام،چشمت روشن
چادرم را با یک دست کیب گرفتم و سمت دیگر تخت ایستادم.
_ممنون زحمت کشیدید
اشارهام به دسته گل بود و جعبه شیرینی که کنارش بود.
_قابل نداره....خوشحالم از اینکه بالاخره همسرت پیدا شد. کنجکاو بودم بدونم این مرد خوشبخت کیه ولی.... به نظرت این رویهای که پیش گرفتی درسته؟چه جوری میتونی درساتو با بقیه هماهنگ کنی و آخر سال نمره خوب بگیری؟
_من درسام خوبه و به جز زبان مشکلی ندارم. معلم زبانم از این به بعد میتونه بیاد همین جا با ساعت بیشتری به من درس بده
_خودت میدونی،امیدوارم موفق باشی، اما به فکر آیندهتم باش. مطمئن باش همسرت هم راضی نیست تمام وقت خودتو تو این اتاق حبس کنی و بیرون نری. اینجوری زود از پا می افتی و اون موقع باید یکی باشه به خودت رسیدگی کنه.
کیف چرمی ا ش را روی میز گذاشت و کلاسوری از آن بیرون آورد.
_چون سرت شلوغه از این به بعد زیاد مزاحم نمیشم.نمیخواد فعلا جلسات مهم رو هم شرکت کنی.فقط حالا که خونه هستی مطالعه ات رو ببر بالا...دیر یا زود خودت باید همه چیزو اداره کنی.اینام میذارم اینجا باشه با دقت مطالعه و امضاشون کن.هیچ کدوم از پروژه ها نباید فراموشت بشه....شاید همیشه من نباشم و اگه در جریان نباشی به مشکل بر میخوری.
_حتما به حرفتون عمل میکنم.شما تو این مدت مثل یه برادر بزرگتر هوای منو داشتید.امید وارم بتونم شادیهاتون جبران کنم.
_ وظیفمو انجام دادم.شمام مثل خواهر نداشتم.شاید گاهی زیاده روی کردم و باعث بی احترامی شدم اما.... خوب یا بد صلاح تون رو میخواستم
بارانی بلندش را از دسته صندلی برداشت و با گرفتن کیفش نگاهی به محمد رضا انداخت و سمت در راه افتاد
_زحمت نکشید راهو بلدم.
در آستانه در به سمتم چرخید و ادامه داد
_آرزو میکنم هرچه زودتر محمد رضا که همه ما مدیونش هستیم به هوش بیاد.اگه کمکی لازم داشتید کافیه فقط زنگ بزنی، فوری خودمو میرسونم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
چشم هایش را با دستمال تمیز نم دادم و خیره به نیم رخ بی احساسش کنارش دراز کشیدم .تابستان شده بود و هنوز این چشم ها بسته بود.گاهی اوقات قلبم از این غم آنقدر میگرفت که با ریختن اشک هم التیام پیدا نمیکرد.سرم را جلو بردم و تکیه به سینه اش دادم تا تپش های منظم قلبش را بشنوم.
_میبینی!.... قلبت داره فریاد میزنه من زندم.... پس چرا بیدار نمیشی؟
این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم. فکر میکنم همه من و تو رو فراموش کردن و داریم اینجا میپوسیم.
دایی که گرفتار خودشه و فقط دو سه بار اومده به دیدنت،خالهام که داره ازدواج میکنه. خانجونم که حالش هر روز داره بدتر میشه.... چی میشه بیدار بشی؟بگی لیلا غصه نخور من هستم.
قطره اشکی از گوشه چشمم سُر خورد و روی لباس محمد رضا را به صورت دایره ای که هر لحظه بزرگتر میشد خیس و لک کرد.دست دراز کردم و ته ریش سیاهش را نوازش کردم.
_ ولی وقتی فکرش رو میکنم تنها نیستم. چه خوبه که تو هستی...میدونم صدامو می شنوی و توام دلت برام تنگ شده.
_لیلا....ارغوان اومده !نمیای بیرون؟
خاله هم خیلی وقت بود داخل اتاق نیامده بود.انگار فقط من از دیدن محمد رضا سیر نمیشدم.
ارغوان هم زیاد اینجا نمی آمد و میگفت از دیدن محمد رضا در این وضعیت حالش خراب میشود.
دلم نمیآمد لحظه ای محمدرضا را تنها بگذارم.من پا داشتم و میتوانستم از اتاق خارج شوم و با خاله و خانجون و گاهی ارغوان صحبت کنم اما محمدرضا، مظلوم و تنها در اتاق میماند.
دم عمیقی از زیر گلویش گرفتم و با بوسیدن و صاف کردن یقه لباسش، از کنارش بلند شدم.
از اتاق که خارج شدم هم زمان ارغوان هم وارد سالن شد.
_سلام ...خوش اومدی
جلو رفتم و با یکدیگر روبوسی کردیم
_ممنون...خوبی؟محمد رضا چطوره؟
_خوبم.... محمدرضام همون جوریه که بود.... بیا بشین
سمت مبلها رفتم و ارغوان هم پشت سرم آمد و نشستیم. پیش دستی و چاقو را مقابلش گذاشتم و ظرف میوه را جلوتر کشیدم
_فرصت نشده برم میوه تازه بخرم، امروز باید سفارش بدم برام بیارن. فعلا ظاهر و باطن همینه
_دستت درد نکنه صرف شده.
صدای بلند خاله از آشپزخانه سکوت بینمان را شکست
_ارغوان چی میخوری برات بیارم؟ میوه روی میز هست ولی چیز دیگهای هم میخوای بگو برات بیارم
_چیزی نمیخورم مامان
اوج صدایش را پایین آورد و روبه من ادامه داد
_میدونستی کیهان برگشته؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
بیاوڪشتیِمادرشطِشرابانداز
خروشووِلوِلہدرجانِشیخوشَبابانداز
مرابہڪشتیِبادهدرافکناےساقے
ڪہگفتہاندنڪوئےکُنودرآبانداز
"حافظ شیرازے"
🏝روزهای ابری پاییز را
دوست دارم...
نه برای لطافت هوا،
نه برای بارانهای گاه و بیگاهش،
نه برای سکوت و آرامش کم نظیرش
چون معنی خورشید پشت ابر را
بیشتر و بهتر درک میکنم⛅️
سلام آفتاب همیشه پیدای زندگی ما
ممنون
که همیشه هستید...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با کنجکاوی نگاهش کردم.
_نه....کلاً از دایی مهران و خانوادش خبر ندارم.
آه کوتاهی کشید و دوباره تکیه اش را به مبل داد
_دیروز اومده بود خونمون.....خدا خدا کردم بابام پیداش نشه.
_عه....خوب چی میگفت؟
_مثل اینکه فهمیده بود نامزدی من با فرهاد بهم خورده....از من خواست دوباره یه فرصت دیگه بهش بدم
_اینکه خوبه...البته اگه بابات مخالفت نکنه
_ولی من جواب رد بهش دادم.
با تعجب نگاهش کردم و بعد از کمی مکث پرسیدم
_تو که یه زمانی کیهان رو خیلی دوست داشتی....یادم میاد حالت خیلی بد بود.
_لیلا نمیخوام فعلا مامانم بفهمه، دارم برای همیشه میرم اصفهان پیش بابا...برای منو بچه ها یه خونه جدا گرفته که باهم زندگی کنیم و کاری به اونو زنش نداشته باشیم.
مامانمم که داره ازدواج میکنه وخیالم ازش راحته.
_ولی...پس خودت چی؟
لبخند تلخی زد و نگاهش را گرفت.
_فکر میکردم واقعا عاشق کیهانم .... وقتی که رفت و جازد یه مدت گریه و زاری کردم و کم کم فراموشم شد....اما فرهاد،هنوز فکر و خیالش آزارم میده.باید زمان بگذره تا فراموشش کنم.فعلا میخوام به درسم ادامه بدم.از خدا میخوام کسی رو سر راهم قرار بده که مثل تو و محمد رضا عاشق هم بشیم و تو شرایط سختم همدیگه رو ول نکنیم.
خودم را جلو کشیدم و با لبخند دستهایش را گرفتم
_منم برات دعا میکنم خوشبخت بشی.دلم برات تنگ میشه.
ارغوان هم با فشردن دستهایم لبخند زد و در آغوشم کشید.بعد از چند ثانیه با چشم هایی که حالا بارانی بود کنار کشید.
_خوشحالم که خدا دوست خوبی مثل تو سر راهم قرار داد.الان میفهمم همدردی و صحبت های تو ، وقتی همه حتی مامانم تنهام گذاشته بود چقدر کمکم کرد.تو خیلی خوبی لیلا....گاهی اوقات میگم مگه میشه آدم اینقدر فداکار و خوب باشه.نمیدونم مامان چه جوری دلش میاد با این وضعیت محمد رضا ازدواج کنه و خانجونم بندازه گردن تو!
_خودم ازش خواستم.خاله هنوز جوونه و حق زندگی داره.... حالا که موقعیت خوبی گیرش اومده نباید از دستش بده.
_لیلا....این از خودگذشتگی برای همه یه روز آخر از پا درت میاره.تو نمیتونی از دوتا مریض پرستاری کنی. ازدایی مهران که خیلی وقته قطع امید کردم ،ولی حتی دایی عطا با اینکه محمد رضا پسرشه و خانجون مادرش، فکر میکنه وظیفه توئه که به اونا برسی
یک سیب برداشتم و داخل پیش دستی اش گذاشتم.
_چیزی نمیشه.....برای خانجون کمک پرستار میگیرم.دایی مردِ نمیتونه به خانجون برسه...محمد رضام خودم دست کسی نمیدمش
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
خانه سوت و کور بود.خانجون این روزها خیلی کم حرف میزد و می ترسیدم صحبت کردن یادش برود.شاید دلش تنگ خاله بود که چند روزی بود که ازدواج کرده و از این خانه رفته بود.
ارغوان هم رفت.فقط من و خانجونِ ساکت و محمد رضا که همچنان آرام خفته بود در این خانه درندشت تنها مانده بودیم.گاهی کبری خانم که خانه ای نقلی آنسوی باغ بلوط داشتند می آمد و موقع حمام خانجون کمکم میکرد. اما باز تنها بودم و دلم به حضور خانجون و محمد رضا خوش بود.
_خانجون....پاشو عزیزم وقت خوابه.
نگاه سرگردانش را از تلویزیون به من داد وخیره نگاهم کرد.انگار باز فراموش کرده بود من کیستم.دستش را گرفتم و با یاعلی بلندش کردم
_قربون خانجون حرف گوش کنم برم.یه روز تورونبینم دغ میکنم خوشگل خانم
در اتاقش را باز کردم و به سمت تخت هدایتش کردم.ملافه را کنار زدم و آرام خواباندمش. پتوی کوچکش را روی پاهایش انداختم تا به خاطر سرما زانوهایش درد نگیرد.تابستان در حال پایان بود و چند روز بیشتر به پاییز نمانده بود و هوا سرد شده بود.قرآن را از کنار میزش برداشتم و به عادت همیشگی شروع به خواندن کردم تا خوابش ببرد.
چند دقیقه ای گذشت و خوابش برد.قرآن را بوسیدم و بی سرو صدا از اتاق بیرون آمدم.خانجون با پرستار غریبگی میکرد و اذیت می شد، به خاطر همین بیشتر کارهایش را خودم انجام میدادم .
به سمت اتاق محمد رضا رفتم که یک ساعتی بود صورت غرق خوابش را ندیده بودم.شبها روی تخت یکنفره نزدیک تختش میخوابیدم، تا شاید یک روز صبح که بیدار شدم،چشم های بازش را خیره به صورتم ببینم.
چه روز قشنگی میشد آن روز.....
_سلام عزیزم....شرمنده دیر شد.سردت که نشده؟
پتویش را بالاتر کشیدم و با بوس شب بخیر،روی تخت خودم دراز کشیدم و از خستگی خیلی زود خوابم برد.
صبح که بیدار شدم بعد از نماز، طبق معمول از طریق گاواژ صبحانه محمد رضا را دادم و دستگاه تراک را چک کردم.
با اینکه آموزش های لازم را دیده بودم، هرروز پرستار چند ساعت می آمد و وضعیت محمد رضا را چک میکرد و فشار خانجون را هم میگرفت.
بعد از رسیدگی به محمد رضا به اتاق خانجون رفتم تا برای صبحانه بیدارش کنم.
_خانجون....خوشگل خانم بیداری؟
به تختش نزدیک شدم و دوباره صدایش زدم.
_خانجونم ...امروز خیلی خوابیدیا ....هر روز صبح خودت بیدار میشدی...برای نمازم تنبلی کردی هرچی صدات زدم بیدار نشدی
دست دراز کردم و تکانش دادم
_خانجون ....خانجون
دستهایش را گرفتم که از سردی اش دست هایم یخ شد.وحشت زده رهایشان کردم و عقب ایستادم
_خانجون...!توروخدا پاشو ،دارم میترسم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
نماهنگ ننه زهرا 1.mp3
4.19M
ننه زهرا ؛ کــم آوردم 💔′:))
_ اگه مردم بیا کنارم . .
#حسینستوده
#نماهنگجدید
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝سلام آقاجانم
كُجاىزماناِیستادهاید
کِهگذرسَالهایطُولانی
مارابهشَمــــانمیرســــاند
آغوشِ شما همان امنیتی است
که یک جهان ازآن دم میزنند
«اَللّهُمَّطالَالاْنْتِظارُ
وَشَمِتَمِنَّاالْفُجّارُوَصَعُبَعَلَینَاالاْنْتِصارُ»؛
روزتون مهدوی
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
قلب بیقرارم مدام بهانه میگرفت.بهانه مادر مهربانی که در این مدت دلخوشی ام شده بود.سرم را میان دستانم گرفته بودم و هنوز چشمه اشکم خشک نشده بود.
_از شما بعیده،چرا تنهاش گذاشتین؟میدونین وقتی رسیدم چقدر حالش بد بود؟
صدای بغض دار دایی در جواب علیرضا آهسته و با تاخیر بود.
_خودش میگفت میخوام خانجون پیش من باشه...منم که نمیتونستم زندگیمو ول کنم بیام اینجا زندگی کنم.
_آقای کشوری، من ارادت خاصی نسبت به حاجی داشتم. برای همین بچه هاشم برام قابل احترامن....ولی شما چه جوری به حرف یه بچه گوش دادین؟واقعا با وضعیت حاج خانم همچین روزی رو پیش بینی نمیکردید؟فکر نکردید یه دختر بی تجربه ممکنه چقدر بترسه؟
از جایم بلند شدم و به اتاق محمد رضا رفتم.حوصله شنیدن جرو بحث بین دایی و علیرضا را نداشتم.نگاهی به صورت محمد رضا انداختم.
کاش بیدار بود و مثل همیشه آغوشش برایم باز میشد.نزدیک رفتم و روی صندلی کنارتختش نشستم.دست های گرمش را گرفتم و روی صورت خیسم گذاشتم.
_اشکامو می بینی؟به اینا میگفتی الماس....خبر داری خانجون برای همیشه رفت؟دیگه این الماسا چه ارزشی داره وقتی نه تو صدامو می شنوی و بلند میشی ،نه دیگه خانجونی هست؟
محمد رضا دارم کم میارم،از فکر اینکه خانجون الان تو یخچال سردِ دارم دق میکنم.آخه زانوهاش درد می گیره....اگه مثل قبلناش بود غر میزد لیلا اون بی صاحب کولرو خاموش کن...ولی این آخریا دردم داشت حرف نمیزد
صدایم به هق هق تبدیل شده بود و سینه ام هر لحظه سنگین تر میشد.
با صدای ضربه ای به در اتاق، صورتم را که میان دست محمد رضا پنهان کرده بودم سمت در چرخاندم.دایی وارد اتاق شد و با شانه های فرو افتاده و چشم های خیس، نگاهش را بین من و محمد رضا چرخاند.
_بازم شرمندت شدم.علیرضا راست میگه،نباید تنهات میذاشتم.بعد از مرگ زینت از همه چیز فراری ام.از خانواده، ازمسئولیت، از درست زندگی کردن...حتی از خودم.... نمیخوام آخرش مثل من بشی، تو باید از این وضعیت بیرون بیای.بسه هرچی جور مارو کشیدی....میخوام بعد از دفن مادرم محمد رضا رو ببرم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_به دایی من چی گفتین؟ ....اگه داییم محمد رضا رو از پیشم ببره از چشم شما می بینم.....چرا اینقدر تو کارای من دخالت میکنید؟
_دخترم...!این بنده خدا که حرفی به من نزده
با حرف دایی نگاهم بین دایی و قیافه بهت زده علیرضا که انگار نمیدانست چه خبر شده است جا به جا شد و ناتوان روی مبل نشستم.به محض اینکه دایی پیشنهاد بردن محمد رضا را داده بود عصبانی از اتاق بیرون آمدم و سر علیرضای بیچاره آوار شدم.حالم بد بود و قطره های اشک بی اختیار روی صورتم میریخت و کنترل آن برایم میسر نبود.
دایی کنارم نشست و دستهایم را که از هیجان وارد شده میلرزیدگرفت
_با خودت چکار کردی باباجان!....اینجوری پیش بره که چیزی ازت باقی نمی مونه، برای این گفتم محمد رضا رو می برم که یه مدت استراحت کنی
_دایی من اگه یه روز محمد رضا رو نبینم سکته میکنم.خانجون رو که مرگ ازم گرفت و حقه....ولی محمد رضا وصل نفسمه، اگه دوست دارین نفسم قطع بشه ببرینش
حواسم کاملا از علیرضا که ناراحت روی مبل تک نفره نشسته بود پرت شده بود که با اخم های درهم میان بحثمان آمد.
_آقای کشوری،با اینکه از لیلا خانم به خاطر قضاوتی که درباره من داشتن ناراحتم، اما این راهش نیست.
_پس راهش چیه؟امروز مهینم از شیراز میاد و مهرانم حتما تا حالا با خبر شده....فردا جنازه رو تحویل میگیریم و دفنش میکنیم.بعد مراسم هفتم همه میرن سر خونه زندگی خودشون،باز لیلا تنها میمونه. نه من میتونم بیام تهران نه لیلا میتونه بیاد اصفهان....با این وضعیتم دیگه صلاح نیست تنها باشه.
_شما اصفهان چه شغلی دارین؟
_یه کارگاه کوچیک نجاری دارم
علیرضا دست به چانه گذاشت و با کمی مکث نگاه دلخوری به من انداخت و گفت
_چرا نمیاین برای لیلا خانم کار کنین؟کی از شما مطمئن تر؟از بار مسئولیت منم کم میشه. اینجوری میتونین هم کار کنید، هم پیش پسر و عروستون باشین.
از پیشنهاد علیرضا غافلگیر شدم. چرا تا به حال به ذهن خودم نرسیده بود؟
_راست میگه دایی....چرا باید وقتی میتونین اینجا باشین تک و تنها تو یه خونه بمونید؟ نرگسم گرفتار زندگیشه.نمیتونه مدام به شما سربزنه. آخرین بار تلفنی گفت بیشتر شبا گرسنه میخوابید.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4