💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۴۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
فیلم به جای حساسش رسیده بود و پسر داستان برای دختری که دوستش داشت خط و نشان میکشید که اگر درخواست ازدواجش را قبول نکند بلایی سرش میآورد.
_اگه ارغوان بود حتما دوست داشت موقع تماشای فیلم چیپس و پفک و از این چیزای مضر روی میز باشه...ولی ببین همین آجیل و تخمه چقدر مزه میده!
سعی داشت مرا به حرف در بیاورد تا از این حالت مسکوت خارج شوم.بی تفاوت چیزی نگفتم وهمچنان به صفحه تلویزیون خیره شدم
_قهری؟
قهر بودم؟نه....هرگز نمیتوانستم با محمد رضا قهر کنم.اما دلخور بودم.از اینکه دوست داشت مرا در این چهاردیواری محدود کند حرصم میگرفت
_نه ....دارم فیلم میبینم.
_خوب نمیشه وسطاش منم ببینی؟
_نخیر....برای اولین بار به جای بزن بزن فیلم اجتماعی گرفتی که ازش خوشم اومده
پوفی کشید و کلافه با گذاشتن ظرف تخمه روی پایش به ناچار همراهی ام کرد.
محو فیلم شده بودم تا آنجا که دزدیده شدن دختر داستان مرا یاد خودم انداخت.
صدای جیغ و فریاد دلخراش دختر روحم را آزار میداد وضربان قلبم را بالا برده بود.
میخواستم دیگر صدایش را نشنوم.
نگاهم را سمت محمد رضا چرخاندم تا بگویم این صحنه هارا رد کند اما با صورت رنگ پریده و خیس از عرق محمد رضا که چشم از صفحه تلویزیون برنمیداشت وحشت زده صدایش زدم.
_محمد رضا....!خوبی؟
انگار صدایم را نمی شنید و با هر جیغ بلند دختر،چشم هایش کاسه خون و لرزش دستهایش بیشتر می شد.
_یا فاطمه زهرا....محمد رضا عزیزم!
دست به شانه اش گذاشتم که در یک حرکت ناگهانی دستم را محکم گرفت و پیچاند که از درد ناله ام بلند شد
_آی ...آی محمد رضا دستم شکست....تو رو خدا ولم کن
انگار مرا نشناخت که خصمانه نگاهم کرد وبا بند کردن دستان نیرومندش به گلویم، شروع کرد آن را فشار دادن.
هنوز در شک بودم و خفگی که کم کم نفسم را بند می آورد را باور نداشتم. به سختی دستهایم را روی دستش گذاشتم و منقطع نالیدم
_محمد....رضا....منم....لیـ..لا....دا....ریـ...میک...شیم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝در تمام این سالها،
در تک تک روزها و لحظهها،
در عمری که در دلخوشیها و
ناخوشیها گذشت...
آنچه برجا مانده،
عطر یاد شماست...
انگار هربار که
شمیم مهر شما
در شهر دلم پیچیده است،
کوچه باغ قلبم
پراز حضور نازک اقاقیها
شده است....
وگرنه آنچه بیشماست،
جز خاطرهای خزانزده
و سرد و دلتنگ،
چیز دیگری نیست....
🍁خوشا پریدن در آسمان یادتان ...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۴۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
انگار خدا صدایم را شنید که با فریاد دوباره دختر فیلم، محکم روی میزپرتابم کردو به سمت تلویزیون یورش برد
_ولش کنید بی ناموسا .... همتون رو میکشم
کمرم محکم به عسلی کوبیده شده بود و گوشه پیشانی ام به ویترین کناری اش اصابت کرده بود.
کم کم درد خودش را نشان میداد و خیسی خون پیشانی ام را روی موهای طلایی ام احساس میکردم.
با گوشه چشم های نیمه بازم دنبال محمد رضا گشتم.
تلویزیون را داغون کرده و روی زمین افتاده بود. سرش میان دستانش پنهان شده بود و در خودش میپیچید.
نگران با سرفه و دردی که در کمرم به تدریج غیر قابل تحمل میشد، کشان کشان خودم را نزدیکش رساندم.گلویم درد می کرد اما سعی کردم صدایش بزنم.
_محمد....رضا...
شک نداشتم دچار حمله عصبی شده بود.چه بلایی سرش آمده بود که در این حالت حتی مرا هم نمیشناخت.
دست لرزانم را دراز کردم و روی دستش گذاشتم.چشم هایش باز شد و خیره نگاهم کرد
_چیزی نیست عزیزم....ببین تو خونمون هستی.
کاسه چشم هایش را به اطراف چرخاند و دوباره نگاهش روی صورتم ثابت ماند.
دست هایش از سرش جدا شد و سمت پیشانی ام رفت.
_من.....این بلارو.....سرت آوردم!؟
انگشتانم را قلاب انگشتانش کردم و به سینه ام چسباندم
_چیز مهمی نیست،خوب میشم.
قطره اشکی از گوشه پلکهای موج دارش فرود آمد که دلم پایین ریخت.فقط یکبار گریه محمد رضا را دیده بودم.برایم سخت بود مردی که همچون کوه سخت و مقاوم بود حالا درمانده نگاهم میکرد و اشک میریخت.
کاسه چشم هایم پر آب شد و با دستی که کمی ضرب دیده بود اشک هایش را پاک کردم. با کمی تلاش فاصله میانمان را پرکردم و در آغوشش گرفتم
_نبینم قهرمان من زمین خورده....پاشو محمد رضا.تو کاری نکردی....دست تو نبود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۴۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_دایی منم می خوام بیام
_کجا میای با این سر شکسته؟رنگ به رو نداری
_نمیتونم محمد رضا رو تنها بذارم.دایی محمد رضا دیوونه نیست.فقط باید مشاوره بشه
_میدونم دخترم.ولی خود محمد رضا خواسته بستری بشه...میگه میترسم به لیلا آسیب برسونم.
اشک هایم را پاک کردم و با وجود دردی که در کمرم پیچید از تخت بیمارستان پایین آمدم.
_چکار میکنی؟دکتر گفت لااقل بیست و چهار ساعت باید تحت نظر باشی
روسری ام را مرتب کردم و چادرم را برداشتم
_دکتر برای خودش گفته .میخوام محمد رضا رو ببینم.حق ندارن اونو تیمارستان بستری کنن.من اجازه نمیدم.
دایی کلافه چادرم را گرفت و روی سرم انداخت
_جفتتون شبیه همین....حرف حرف خودتونه.بشین روی صندلی برم با مسئولیت خودم ترخیصت کنم.
روی صندلی نشستم و دایی از اتاق بیرون رفت.
چرا موج های زندگی من تمام نمی شد؟
چرا هر بار به گونه ای باید ازهم جدا می افتادیم؟
_من بازم کم نمیارم....ایندفه هم نمیذارم ازم جدات کنن.
غم و شرمندگی که تا لحظه آخر در نگاهش بود دلم را آتش میزد.چرا باید با فریاد زنی به آن حال میافتاد؟اگر در بیمارستان روانی بستری میشد آینده اش ، شغلش، وشاید خیلی از چیزهای دیگر را ازدست میداد.
نمیدانم چقدر در فکر فرو رفته بودم که در اتاق باز شد و دایی با برگه ای که احتمالا برگه ترخیصم بود وارد اتاق شد.
_بریم فقط....محمد رضا گفته تو رو نبرم پیشش.داره آماده می شه خودشو معرفی کنه.گفت باید زودتر می رفته اما فکر نمی کرده تا این حد روانش درگیر شده باشه.
_من اجازه نمی دم.می خواد تحت نظر باشه اشکال نداره باشه،ولی باید خونه خودش و با مراقبت من خوب بشه.
_عزیزم....این دیگه کار تو نیست.خدای ناکرده اگه....
_دفعه قبلم شما گفتین پرستاری از محمد رضا کار من نیست....ولی دیدین که از هر پرستاری بهتر ازش مراقبت کردم.موقعی که محمد رضا پیدا شد، باخودم عهد کردم دیگه ازش جدا نشم.پس خواهش میکنم مانعم نشین
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝ما در پیچ و تاپ دلواپسیها
اسیر تنهایی و بیکسی شدهایم
و دستان اضطرارمان
در طوفان هراسناک آخرالزمان
به سوی هر تخته پارهای
دراز است
تا از هلاکت برهیم...
ای کاش یادمان بیاید که
کشتی نجات و ساحل امن
و پناهگاه آرامی
جز ساحت بهشتی شما
در جهان نیست...
ای کاش یادمان بیاید
که برای آمدنتان کاری کنیم،
دعایی...قدمی...
ای کاش...🏝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۴۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با تمام توانم نگذاشتم محمد رضا جایی برود.اما دو روز بود از من فرار میکرد و به بهانه های مختلف شب که از سر کارش برمی گشت به خانه دایی میرفت و تنهایم میگذاشت.
با اینکه خانه دایی واحد روبه رویی بوداما احساس میکردم به فاصله یک شهر از من دور شده....
شاید باید صبر میکردم زخم پیشانی و کبودی دور گلویم از بین برود تا بتواند نگاهم کند.
آماده شدم و با ظرف غذا،پشت در واحد دایی ایستادم و با بند کردن گوشه چادرم به دندانم دستم آزاد شد و زنگ در را فشار دادم.
طولی نکشید که در باز شد و دایی با دیدن من و ظرف دستم آن را گرفت و تعارف کرد داخل شوم
_بیا تو دخترم....آخه تاکی میخوای به این کارت ادامه بدی؟مگه اینجا غذا پیدا نمیشه بابا جان!
در حالی که با چشم دنبال محمد رضا میگشتم جواب دادم
_چرا ولی کوفته درست کرده بودم گفتم حتما دوست دارین....منم که تنهایی و بدون محمد رضا عادت ندارم شام بخورم.محمد رضا کجاست؟
_گفت خستم رفت بخوابه
ناراحت روی یکی از مبل های طوسی رنگ پذیرایی نشستم و نگاهم به در اتاق افتاد
_چون من اومدم فوری خوابش گرفت؟
_نه دختر گلم...این چه حرفیه، ولی فکر میکنم یه مدت همدیگه رو نبینید بهتر باشه.از فردا پیش روانپزشک میره و تحت درمان قرار میگیره.اما به فشارهای ذهنیش ترس آسیب رسوندن به توام اضافه شده
_با شما در مورد مشکلش حرف نزد؟نگفت از چی رنج میبره؟
_تو که بهتر از من این پسرو میشناسی.تو دار تر از این حرفاس
_نمی شه فردا منم همراهتون بیام؟میخوام بفهمم برای چی اینجوری شده.
_میدونی که محمد رضا اجازه نمیده
بغضم گرفت و از جایم بلند شدم
_دایی چرا تا میام نفس بکشم دوباره یه اتفاقی می افته و خفم میکنه؟منم آدمم....بیتوجهی و دوری محمد رضا داره اذیتم میکنه
_کی گفته محمد رضا نسبت به تو بی توجه شده؟.... میفهمم اونم داره عذاب میکشه، اما میگه از کجا معلوم دوباره اون حالت بهم دست نده و اینبار بلایی سر لیلا نیارم؟
لیلا جان....تو بهترین و فداکار ترین دختری هستی که شناختم.تا قبل تو فکر میکردم کسی فداکارتر از من نسبت به همسرش وجود نداره.اما تو معادلاتم رو بهم ریختی.محمد رضا یک عمر هم سر به سجد بذاره و از خدا بابت وجود تو تشکرکنه بازم کمه.
صدایش را پایین آورد و دم گوشم ادامه داد
_ولی بیا وایندفه حرف منِ پیرمرد رو گوش کن.اگه با من همکاری کنی بهت قول می دم زودتر از اون چیزی که فکرش رو کنی محمد رضا خوب بشه.
مکثی کرد و با هدایت من سمت در خروجی باهم از خانه بیرون آمدیم
_ من میتونم جلو محمد رضا وایسم اما نمیتونم چیزی رو به تو تحمیل کنم.چون مظلوم ترین فرد این ماجرا تویی .اگه اجازه بدی میخوام دیگه نذارم محمد رضا تورو ببینه.من پسرمو میشناسم لیلا جان....این مشاوره هم بره کامل حرف نمیزنه.
بذار این بار خود محمد رضا بیاد طرفت.بذار یکم خلا نبودت رو احساس کنه و زودتر میل به خوب شدن پیدا کنه.تو همیشه بودی و اینجوری نیازی نمی بینه تلاش کنه.اینو مشاور نگفته اما این موهای سفید و عمری که ازم گذشته اینو تایید میکنه.تو تاحالا بارها ثابت کردی چقدر پای محمد رضا وایسادی و هرکاری براش انجام دادی.حالا نوبتی ام باشه.... نوبت محمد رضاست.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۴۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_آمادهای دخترم؟
با تردید دور تا دور خانه چشم گرداندم و سمت دایی قدم برداشتم
_دایی شما مطمئنی؟ نباید از محمدرضا خداحافظی کنم ؟خیلی عصبانی میشه
_دخترم مگه ما با هم حرفامونو نزدیم؟پنجاه بار این سوالو ازم پرسیدی و منم جواب دادم نگران نباش.
_آخه... آخه اینجوری که درست نیست.
_به نفع خودشه.... دکترش اصلاً ازش راضی نبود. میگه هر سوالی که من میپرسم مقاومت میکنه و اصل موضوع رو به من نمیگه.فکر میکنی اگه بفهمه می ذاره قدم از قدم برداری؟
همین جوری ام که خونه منِ مگه هر یه ساعت باهات تماس نمی گیره تا خیالش راحت باشه خونه ای ؟
بغضم گرفته بود و بزور جلوی ریزش اشک هایم را گرفته بودم.دلم نمی آمد و برایم سخت بود از محمد رضا جدا شوم. با کلی اصرار دایی قبول کرده بودم فقط یک تور دوهفته ای کیش بروم و دایی از نبود من سو استفاده کند و سد مقاومت محمد رضا را بشکند.
_بریم عزیزم....یکم صبر کنی همه چیز درست می شه.بهش میگم خودم لیلا رو نمیذارم ببینی تا دکترت ازت راضی بشه.بریم بابا جان
نگاهم را برای آخرین بار به خانه ام، به آشیانه ای که با عشق بنا شده بود،مبلی که همیشه محمد رضا روی آن می نشست و دراز میکشید دادم و با پلک هایی که خیس شده بود همراه یک چمدان از خانه خارج شدم.
«ببخش عزیزم...راه دیگه ای برام نمونده.یه وقت فکر نکنی دارم برای خوش گذرونی میرم....لحظه ای بدون تو خوشحال نیستم.شاید بعداً بفهمی چقدر این کار برام سخت بوده »
دلم پیش محمد رضا بود و قلبم هنوز دور نشده آهنگ دلتنگی سر میداد.بعد از دوماه زندگی مشترک اولین بار بود از او دور می شدم و از اضطراب و نگرانی، گذر زمان تا فرودگاه را متوجه نشدم.
_حالا که موقعیتش پیش اومده استفاده کن و خوش باش.من مواظب محمد رضا هستم.برای اینکه بیشتر بهت خوش بگذره با هزار بدبختی اجازه ارغوان رو از پدرش گرفتم تا باهم خوش بگذرونید.فکر ناراحتی محمد رضام نباش.حتما درک میکنه
هنوز تردید داشتم و منتظر یک اشاره دایی بودم تا برگردم.صدای ویبره و لرزش مبایلم از داخل کیف دستی ام باعث شد از این حال و هوا بیرون بیایم. دست بردم و با بیرون کشیدن گوشی و دیدن اسم محمد رضا روی صفحه دلم لرزید.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلامی از قطرهای حقیر
به اقیانوس بیکران امید...
سلامی از ذرهای ناچیز
به خورشید زندگیآفرین محبت...
سلامی از درهی مخوف دلتنگی
به آسمان روشن آرامش...
سلامی از اضطراب نفسگیر
به بینهایتِ ایمان و آرامش...
سلامی از من به شما...🏝
⚘وَ أَنْتَ الْعَالِمُ غَيْرُ الْمُعَلَّمِ بِالْوَقْتِ الَّذِي فِيهِ صَلاَحُ أَمْرِ وَلِيِّكَ فِي الْإِذْنِ لَهُ بِإِظْهَارِ أَمْرِهِ وَ كَشْفِ سِتْرِهِ
و تو اى خدا بى تعلم دانايى كه چه هنگام مصلحت در اذن دادن به او برای اظهار امر و پرده برداشتن از رازش می باشد.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۴۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_محمد رضاس؟
با سوال دایی آب دهانم را فرو بردم و با سر تایید کردم
_بده به من، یادم رفته بود گوشیتو ازت بگیرم که یه وقت وا ندی
دایی با قاپیدن گوشی ماشین را کنار زد و آیگون سبز را بالا کشید. جواب نداده صدای فریاد محمد رضا از آن سوی خط در گوشم پیچید که ترسم را بیشتر کرد.
_کجا رفتی که خونه نیستی؟
_چرا داد میزنی؟
با پایین آمدن صدایش به احترام دایی دیگر نمی شنیدم چه میگفت
_پیش منه....دارم میبرمش یه جایی که از دست تو و کارات یکم نفس بکشه.محمد رضا بهت گفته بودم بخوای به حرف دکترت گوش نکنی لیلا رو ازت میگیرم.گفته بودم یانه؟
جوابش را نفهمیدم و همچنان که با ناخن و دندان به جان پوست لب هایم افتاده بودم با اضطراب گوشم را نزدیک تر بردم تا صدایش را بهتر بشنوم
_بابا لیلا رو کجا بردی؟شما حق نداری زن منو بدون اجازه من جایی ببری
_حق دارم خوبم حق دارم.فکر کردی یه دختر بی سرو صاحاب گیر آوردی و هر بلایی خواستی سرش میاری؟
_بلا کجا بود؟بابا من لیلا رو از جونمم بیشتر دوست دارم.شما که خوب میدونی اگه دست روش بلند کردم تو حالت طبیعی نبوده
_مشکل همین جاست پسرم.از کجا معلوم دوباره از حالت طبیعی خارج نشی و بلایی سرش نیاری؟تا دوره درمانت پیشرفت چشمگیر نداشته باشه نمیذارم لیلا رو ببینی
_گوشی رو بده لیلا میخوام باهاش حرف بزنم
_گوشی لیلا از این به بعد دست منه و خودشم بخواد حق نداره با تو حرف بزنه.
_بابا خواهش میکنم بامن این کارو نکن.فکر کردین الان که لیلا رو از من دور کردین من میتونم به درمانم ادامه بدم؟بخدا تا لیلا برنگرده یه جلسه هم از مشاوره نمیتونم برم.چون تمام فکر و ذهنم پیشش میمونه.
_پس زودتر بشین درست و حسابی با پزشکت صحبت کن تا لیلا برگرده
با سکوت محمد رضا فکر کردم تماس قطع شده است اما این بار مرا مخاطب قرار داد و قلبم تکان خورد
_لیلا...میدونم صدامو می شنوی....برگرد....من بدون تو....
با خاموش کردن مبایل توسط دایی صدای ملتمس محمد رضا هم قطع شد.جگرم برای بغض صدایش آتش گرفت و با چشم های پر آب و التماس وار روبه دایی گفتم
_دایی نمیتونم....بذارید برگردم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۴۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
از دور صورت خندان ارغوان را شناختم که سمتمان دست تکان می داد
_بریم دخترم ارغوانم رسیده، حتما خیلی وقته اومده
با کشیده شدن چمدانم توسط دایی به ناچار دنبالش راه افتادم.ناخودآگاه با هر قدم گردن کج می کردم و سمت خروجی فرودگاه را نگاه می کردم.
نمی دانم چرا امید داشتم محمد رضا بیاید و نگذارد بروم!
ارغوان خودش را به ما رساند و با دایی دست داد
_سلام دایی ،چرا این قدر دیر کردین؟ چیزی به پرواز نمونده
دایی نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و جواب داد
_چی بگم دخترم!بریم تا جا نموندین
قریب یک ساعت با من حرف زده بود تا تصمیمم را عوض کند و پیش محمد رضا بازنگردم. با خاموش شدن گوشی من چقدر محمد رضا به دایی زنگ زد و در آخر دایی مجبور شد مبایل خودش را هم خاموش کند.
با نزدیک شدن به گیت پرواز، دایی هردویمان را در آغوش کشید.
_برید به امان خدا،ارغوان جان....این لیلاخانم هنوز دلش اینجا و پیش محمد رضاس، هم تو هم لیلا با مسئولیت من دارین به این سفر میرین. پس تو حواستو جمع کن دایی جان.
_خیالتون راحت.ممنون که اجازم رو از بابام گرفتین.واقعا به این سفر نیاز داشتم.
سوار هواپیما شدیم وانگار که تکه ای از وجودم را روی زمین جاگذاشته باشم دلم بیقرار شد.یاد آخرین پروازمان....سفر کربلا،امام رضا جان، آنهمه عشق و معنویتی که همرا او تجربه کرده بودم همه دوباره برایم تداعی شد.
گیج ومنگ بودم.ارغوان کمک کرد کمربندم را ببندم و خودش هم با بستن آن تکیه به صندلی اش داد وچشم هایش را بست.
_آخیش....همش فکر میکردم لحظه آخر بابام میاد و میگه نمیخواد بری.آخه با دایی عطا رودربایستی داره برای همین قبول کرد من همراهت بیام.
با سکوت و خیره شدن من از پنجره کوچک هواپیما، به زمینی که به واسطه ابرها چیزی از آن معلوم نبود، ضربه نسبتا محکمی به بازویم زد که از سوزش آن نگاهم را از منظره بیرنگ بیرون گرفتم و با اخم به او دادم
_عه..... چرا این جوری میکنی دردم اومد؟
_ببین لیلا خانم، اینو زدم که گربه رو دم حجله بکشم.داری با من مسافرت میری.
نه قمبرک می گیری نه ناله و نکمه راه میندازی ونه محمد رضا میگی...وگرنه من میدونم و تو....من این همه راه نمیرم که تا آخر قیافه ماتم زده تو رو تماشا کنم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دوباره صبح و دوباره سلام
دوباره دل سپردن
به خورشید گرم حضورتان...
دوباره پرکشیدن در آبیِ مهرتان...
دوباره آرام شدن در سایهی یادتان...
دوباره سیراب شدن از زلال نامتان...
دوباره صبح و
دوباره دوست داشتنتان...🏝
⚘وَ ثَبِّتْنِي عَلَى طَاعَةِ وَلِيِّ أَمْرِكَ الَّذِي سَتَرْتَهُ عَنْ خَلْقِكَ وَ بِإِذْنِكَ غَابَ عَنْ بَرِيَّتِكَ وَ أَمْرَكَ يَنْتَظِرُ
و به طاعت ولى امرت ثابت قدم بدار آن ولى امرى كه از چشم خلق پنهان داشته اى و به اذن تو غايب از مردم گرديده و در ظهور و قيامش منتظر فرمان توست⚘
📚مفاتیح الجنان، دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۴۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خب عزیزان خسته نباشید.وایسید تا این بنای تاریخی رو معرفی کنم. اینجا معروف به قلعه جنی هست.البته وحشت نکنید فکر نکنم الان جن داشته باشه.
همه شروع به خنده کردند و صدای خنده ارغوان هم که حسابی شاد بود کنار گوشم بلند شد.
_همین طور که می بینید قلعه در نگاه اول یک بنای معمولی و قدیمی مثل همه قلعههاست، فضایی مستطیلشکل، با دو بارو و یک بنای دوطبقه. اما مردم محلی اینجا داستانهایی درموردش میگن که باعث شده این اسم رو روش بزارن
زن خوش برو رویی که وظیفه معرفی جاهای دیدنی را برای ما داشت نگاهی به قلعه که به فاصله کمی از آن ایستاده بودیم انداخت و با لبخندی که دندانهای سفیدش را نمایش میداد ادامه داد
_این قلعه مرموز در گذشته پاسگاه و محل خدمت سربازان بوده ، اما در دهه چهل ورق برگشت و گزارشهای زیادی مبنی بر مشاهده جن و اتفاقات عجیبوغریب اوضاع رو تغییر داد. بعد از مرگ چند سرباز هم، دیگه کسی تمایل به خدمت در قلعه جنی نبود. پاسگاه تخلیه شد و داستانهای ترسناک قلعه همچنان ادامه داشت.....
ارغوان باضربه آرامی به شانه ام حواسم را از حرف های زن مقابل پرت کرد
_وای چه جالب! ....لیلا اصلا نمیدونستم همچین جاهایی تو ایران وجود داره.هرچی ازت تشکر کنم کمه.
لبخندی زدم و با گرفتن دستهایش جواب دادم
_خوشحالم عزیزم راضی هستی
_خوشحال که هستم ولی قیافه ناراحت تو ضد حالم میزنه.تو این سه روز اصلا یه بارم نخندیدی
_نه خوبم.تو زیادی حساس شدی
_خیلی خوب.ولی کاش این چادر رو در می آوردی ...هوا گرم و شرجیه اذیت میشی
_من راحتم ارغوان
_باشه بابا...بحث کردن با تو فایده نداره.
ارغوان که از ابتدا مانتوی بلند پوشیده بود و چادرش را در آورده بود، چند بار این پیشنهاد را به من هم داده بود و من نپذیرفته بودم.خدارا شکر من کربلایی شده بودم و این چادر فقط در خلوت از سرم می افتاد.با راه افتادن جمعیت با آنها هم قدم شدیم و ارغوان دیگر چیزی نگفت.
ارغوان راست می گفت....کیش جای بسیار دیدنی بود.
دره پرتغالی ها،کشتی به گل نشسته یونانی ها که ارغوان کلی عکس از نمای غروبش گرفته بود.فردا هم قرار بود به شهر زیر زمینی کاریز برویم..... اما چرا هیچ کدام از اینها نمیتوانست خوشحالم کند!
مکان ها به اندازه کافی جذاب نبودند یا همسفرم کسی نبود که باید کنارم می بود؟
چیزی که برایم مسلم بود،این سفر با سفر و ماه عسلی که با محمد رضا داشتم اصلا قابل قیاس نبود.
جای متفاوت و همسفری خاص، آن را در ذهن و قلبم ابدی ساخته بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۵۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_پاشو بیا بریم یکم ساحل قدم بزنیم.این چند روزم مثل برق و باد میگذره پشیمون میشیا
_ول کن ارغوان...تو خسته نمیشی؟یه ساعت پیش ساحل بودیم.
_پاشودیگه تنبل،الان نزدیک غروبه منظره قشنگی داره.
با اصرار و غر زدن های ارغوان به ناچار آماده شدم و روی شن های سفید ساحل قدم زدیم.چقدر منظره غروب زیبا بود.البته شمال هم که بودم غروب دریا را تماشا کرده بودم .اما انگار ساحل ها هم باهم تفاوت دارند وبا هرکدام حس و حال متفاوتی به انسان دست میدهد.
چند بار وسوسه شده بودم از مبایل ارغوان به خانه زنگ بزنم.یک هفته بود از محمد رضا خبر نداشتم و دلم برایش شور میزد.دایی هم جواب درست و حسابی نمی داد.
_لیلا اونجارو نگاه....این دختر پسرا چرا اینجوری اومدن بیرون؟
بدون اینکه به سمت جایی که ارغوان اشاره کرده بود نگاه کنم، دستش را کشیدم تا مسیرمان را عوض کنیم
_بیا بریم به اونا چکار داری؟
_چرا اینجوری می کنی کاری ندارم باهاشون! میخوام برم اونطرف
قبل از اینکه جواب ارغوان را دهم و از آنجا دور شویم،دو تا از پسرها از اکیپشان جدا و سد راهمان شدند.
_سلام حاج خانم درخدمت باشیم.یه منبر برای این دخترا و شراره های آتیشی که انداختن بیرون نمیرید؟شاید به راه راست هدایت شدند.
با صحبت پسر جوان که موهای فر و مجعدی داشت همه همراهانش خندیدند.
یکی از پسرهای گروهشان گفت
_ول کن کیا شر میشه.چکارشون داری بذار برن
_ نه آخه برام سواله ...این با این چادر چاقچو نباید بره کشور عربا زیارت؟اینجا چکار میکنه؟البته خیلی از امسال اینا همین که از کشور خارج شدند از خجالت همه در اومدن و به هر چی مثل روشنکه گفتن زِکی
_خفه شو کیا از من مایه نذار....ببین دفعه چندمه داری به من تیکه میندازی.
_جلو حاج خانم زشته صلوات بفرستین بچه ها
.
اینبار دختری که لباس و تیپ پسرانه داشت اظهار فضل کرده بود وهمه شان با تمسخر شروع کردن به صلوات فرستادن
ارغوان دستش را از دستم رها کرد و یک قدم به سمت پسر گستاخ و همراهش،که چیزی نمی گفت و تنها با لبخند به من زل زده بود برداشت و با اخم گفت
_دلقک بازیت تموم شد؟حالا از جلو رامون بزن به چاک
_نه بابا ...این یکی انگار از خودمونه
دوباره همه زدند زیر خنده.جلو رفتم و از بازوی ارغوان گرفتم و گفتم
_بیا بریم.چرا با اینا وایسادی کَل کَل میکنی؟
_ نه ازت خوشم اومد....نزنم به چاک مثلا میخوای چکار کنی؟
_اونوقت بامن طرفی ....موقشنگ
با دیدن مردی که از پشت سر پسر بیرون آمد و گوینده این حرف بود شوکه شدم و مات نگاهش کردم .
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی مرسانا
پرستار کلافه گفت:
-نمیشه خانوم محترم نمیشه، شما پول ندارین و اینجا بیمارستان خصوصیه امکان بستریتون نیست.
با ناله گفتم:
-لعنتیا دلتون به حال بچم بسوزهه، اصلا.. اصلا هرکاری بگین میکنم فق، فقط جون بچمو نجات بدین.
زن عصبی گفت:
-نمیشه خانم محترممم! آقای عباسی زنگ بزن نگهبان بیاد این خانومو بیرون کنه.
یاد گرفتن میان با چهارتا ناله خودشونو مظلوم میکنن اینجا بستری شن.
صدایی مردونه که عجیب آشنا بود برام از پشت سرم اومد:
-چه خبره اینجا خانوم محمدی؟
زن با حرص گفت:
-چی میخواد بشه آقای رئیس ، این خانم اومده اینجا ناله میکنه میگه پول ندارم منو بستری کنن، یاد گرفتن نقش بازی میکنن، این آدما کلا کثیفن.
با دردی که زیر دلم پیچید جیغی کشیدم که مرد با عجله اومد جلوم زانو زد و گفت:
-خوبین خانوم؟
سرمو بلند کردم که با دیدن یزدان بهت زده نگاهش کردم که با دیدنم جا خورده فریاد زد:
-محمدی برو دعا کن بلایی سر زنم نیاد.
و طی یه حرکت...✨🔥
https://eitaa.com/joinchat/2371093396C61abebf551
زن مردی شدم که میپرستیدم اما به طرز عجیبی من حامله رو از خونش بیرون کرد حالا منی که برای بستری شدن تو بیمارستانی که از قضا رئیسش شوهرم بود التماس میکردم، دید و با کاری که کرد...🤭✨🔥
https://eitaa.com/joinchat/2371093396C61abebf551
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۵۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_فرهاد! ....تواینجا چه کار می کنی؟
با سوال ارغوان نگاه ماتم را از صورت فرهاد گرفتم.تیپ اسپرت و عینک آفتابی زده بودو لبخند کجی برلب داشت
_به شما چه ربطی داره مثل خاک انداز خودتو انداختی وسط ما؟
فرهاد در حالی که نگاهش به ما بود، فرصت حرف دیگری به پسر گستاخ نداد و دست روی سینه اش گذاشت و به کناری هلش داد.قبل از اینکه بتواند کاری کند دو مرد غول پیکر دستش را گرفتند و از ما دورش کردند.انگار بادیگاردهایش بودند!
_ولم کنید، شما دیگه کی هستین؟
دوستانش هم مجبور شدند دنبالش راه بیافتند و کم کم از نظرمان دور شدند. با رفتن آنها فرهاد چند قدم جلو آمد و با همان لبخند کج مقابلمان ایستاد
_سلام خانمای محترم....یک در هزار فکرشم نمیکردم شما رو اینجا ببینم.از دیدنتون خوشحال شدم
کلاهش را به احترام برداشت و نمایشی کمی خم شد.
_ممنون.منم فکر نمی کردم بعد از فرارت دوباره اصلا ایران بیای،چه برسه بخواد اینجا ببینمت
با طعنه ارغوان فرهاد خنده ای کرد وکلاه لبه دارش را دوباره سرش گذاشت و جواب داد
_خانما افتخار میدن یه نوشیدنی مهمون من باشن؟
_نه....ببخشید ولی نمی تونیم قبول کنیم.بیا بریم ارغوان
ارغوان که با اخم به فرهاد نگاه میکرد بی توجه به حرفم دستش را از دستم جدا کرد و یک قدمی فرهاد ایستاد
_فقط میخوام ازت بپرسم....چرا یه ذره مرد نبودی قبل از رفتنت به خودم بگی داری میری؟
_فرهاد جان....چی شده؟
با صدای زنی که موهای قهوه ای و بلندش را دورش ریخته بود و تنها یک کلاه افتابی سفید بر سرش داشت،نگاهمان را از فرهاد گرفتیم.
_چیزی نیست...با سیامک برگرد هتل
_این خانما کین؟سیامک گف....
_تینا جان.....الان چی گفتم؟این خانما ازاقوامن ، برو منم چند دقیقه دیگه میام
دختر نگاه کنجکاوی به ما انداخت و باتردید از کنارمان رد شد.برایم عجیب بود باوجود نگاه بدی که به ما داشت چه زود قانع شده بود!
_به به مبارک باشه.بابا چه خوشانسی هستی تو!....با اون همه خلاف که حکم اعدامت قطعی بود الان راست راست برای خودت اومدی ماه عسل
فرهاد دستی دور لب هایش کشید و در جواب زهرِ کلام ارغوان با کمی اخم گفت
_نمی فهمم چرا این قدر عصبانی هستی؟مگه برای تو بد شد؟مگه همیشه نمیگفتی علاقه ای بین ما نیست؟مگه همیشه نمی گفتی عاشق پسر داییت بودی؟
میتوانستم بغض گیر کرده در گلوی ارغوان را که خیره به فرهاد نگاه میکرد و جوابی نداشت را احساس کنم.
کاش همان روزها سکوت نمی کرد و به فرهاد می گفت عاشقش شده....از کجا باید می فهمید ارغوان به شدت درگیرش شده و با رفتش چقدر آسیب دیده است؟
در این مورد حق با فرهاد بود.
با سکوت ارغوان نگاهش را به من داد و گفت
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐