eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇮🇷
103 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ تیر ۱۴۰۲
♨️اعمال و آداب عید غدیر ✨عیدتون مبارک🌸
۱۵ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم مولا امیرالمومنین علیه السلام❤️❤️ با مرگ تو را اگر توان دید کی می‌رسد این تولد ما؟ 💌برای عاشقان مولا ارسال کنید.👌
۱۵ تیر ۱۴۰۲
یک ساعت دیگه مونده تا روایت حاج ابوزر روی : یکو بیست میشه ساعت عاشقی💜💜
۱۵ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ تیر ۱۴۰۲
شبتون مهدوی✋🏻💔 نفستون حیدری✋🏻💔 ذکرتون یاعلی✋🏻💔 مهرتون فاطمی✋🏻💔 عشقتون حسینی✋🏻💔 قلبتون رضایی✋🏻💔 صبرتون زینبی✋🏻💔 حجابتون فاطمی✋🏻💔 غیرتتون علوی✋🏻💔 شبتون متعالی✋🏻💔 الهم الرزقنا توفیق شهادت✋🏻💔 اگر خوب بدی دید حلال کنید ✋🏻💔 اگر کم فعالیت کردیم یا فعالیت هامون خوب نبود هم ببخشید✋🏻💔
۱۵ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ تیر ۱۴۰۲
۱۵ تیر ۱۴۰۲
⊰✾﷽✾⊱ بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰــاهْ ••💚 سلام، روزتون‌ معطر‌ به‌ نام "🥀"🌱
۱۶ تیر ۱۴۰۲
1_838240515.mp3
21.06M
۱۶ تیر ۱۴۰۲
بــهـــ وقـــٺـــ رمـــانــ😍😍😍
۱۶ تیر ۱۴۰۲
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید: –اسرامیخ روواسه چی میخواد؟ وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت: –شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟ باسر جواب مثبت دادم و گفتم: –خیلی دل نشینن. سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم: – یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت: –این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه. می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟ باتعجب گفتم: – واقعا؟ ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست. خندیدم و گفتم: – یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟ ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند. ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت داشتند. مادر آهی کشید و گفت: –قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه. الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده. ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن. بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم: –مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟ بالبخندگفت: –خیلی دعاها. بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید. نفسش رابیرون دادو گفت: –برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای پیداکردن خودمون. اسراخندیدوگفت: –مامان جان این الان دعا بودیا توهین؟ مادر هم خندید. –برای دیدن ودرک واقعیت به همه‌ی اینها نیازه دخترم. اگه نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی... مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود. وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم: – وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط در جوابم لبخند زد. ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم. اسرا با تعجب گفت: –نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای رویش. لبخندی زدم و گفتم: – همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حالا معنی اون چشم ابرو امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید. هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود. آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر ازآنها عذر خواهی کردو گفت: –تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم مشغول می شوم توجهی نکرد. بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و به تابلوی روبه رویم چشم دوختم. با صدای پیامک گوشی‌ام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود. من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم. بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم. چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد. با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود: "نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک." خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی بغضم بودکه خوابم کرد... ✍ ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @parovan
۱۶ تیر ۱۴۰۲