eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
101 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه و برای ظهور امام زمان دعا کرده باشیم
⊰✾﷽✾⊱ بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰــاهْ ••💚 سلام، روزتون‌ معطر‌ به‌ نام "عـج"🌱
1_838240515.mp3
21.06M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار و هــر روز بخون... ❀ 🌟🌱 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅بر چهره پر ز نور مهدی صلوات بر جان و دل صبور مهدی صلوات... 🔅تا امر فرج شود مهيا بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات... 🔸امام صادق علیه السلام فرمودند؛ « هیچ عملی در روز جمعه، برتر از بر محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله نیست. »(الخصال ص۳۹۴) با سلام خدمت شما همراهان مهدوی؛ طبق قرار هر جمعه، داریم به نیت و مولایمان حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، با نفس های گرمتون همراهی بفرمایید. لطفا تعداد صلواتهای خودتون رو در ذکرشمار زیر وارد نمایید👇👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/jcympo با تشکر از همراهی شما بزرگواران🌹🙏 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️شخصی از حضرت زهرا سلام الله علیها پرسید: آیا پیامبر صلی الله علیه وآله به صراحت بیان کرده بود که علی علیه‌السلام بعد از او جانشین است؟ حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود: عجب! مگر روز غدیر را فراموش کرده‌ای؟!... پرسید: پس چرا علی علیه‌السلام از حقش دست کشید؟! حضرت فرمود: 🔹️مَثَلُ الْإِمَامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ إِذْ تُؤْتَى وَ لَا تَأْتِي‏... 🔸 امام مانند کعبه است. این مردم هستند که باید بسویش بروند و او نزد کسی نخواهد رفت... 📚 کفایة الاثر، ص۱۹۷. ✋نشر دهیم 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان:{ جانم میرود } پارت پانزدهم👇🏻 با این ڪارش مهیا جیغی زد پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد با هم درگیر شده بودند سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودند یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد شهاب رو به مهیا فریاد زد ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد با فریاد شهاب به خودش آمد ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه بلند تر فریاد زد ـــ برید مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد تلفنش هم همراهش نبود نگاهی به اطرافش انداخت گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند با دیدن تلفن به سمتش دوید گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد ـــــ اه خدای من چیکار کنم با هق هق به تالشش ادامه داد با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید و داد زد ـــ لعنت بهت صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت ــــ کشتیش عوضی کشتیش دیگر نتوانست بلند شود سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده امید داشت که االن شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد... بــهــ قــلـمـ : ♡ فــاطـمـهـ امـیـریـ ♡ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمــانــ:{ جانم میرود } قسمت شانزدهم در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد ــــ آقا ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت ـــ الو بفرمایید ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سواالتم جواب بدید ـــ باشه ـــ اول ادرسو بدید ـــ ..... ـــ نبضش میزنه ـــ آره ولی خیلی کند ـــ خونش بند اومده یا نه ـــ نه خونش بند نیومده ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی ـــ خب یگه چیکار کنم ـــ فقط همینـــ مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد مهیا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسد حالش خوب است شهاب چشمانش را بست ــــ اه لعنتی با صدای امبوالنس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بالنکارد به طرفشان دویدند باالی سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید... بــهــ قــلــمـ: ♡ فــاطـمـهـ امـیـریــ ♡ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان:{ جانم میرود } پارت هفدهم👇🏻 در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت ـــ همش تقصیر من بود مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد ـــ همش تقصیر من بود مریم دست های مهیا رو گرفت ـــ تو میدونی شهاب چش شده ?? حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره پدر شهاب جلو امد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه مریم دستانش را فشار داد ـــ میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند... بــهــ قــلـمـ: ♡ فــاطـمـهـ امـیـریـ ♡ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان:{ جانم میرود } پارت هجدهم👇🏻 مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد ــــ میتونم پسرمو ببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون مریم تشکری کرد مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش، سرش را باال گرفت نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد ـــ حالت خوبه عزیزم ــــ نه اصال خوب نیستم مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا االن به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد ـــ من حتی اسمتم نمیدونم ـــ مهیا ـــ چه اسم قشنگی مهیا بی رمق لبخندی زد ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد اصال ببینم خونوادت میدونن که اینجایی مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد ـــ ای وای میدونی االن ساعت چنده االن حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند کرد و پسرش را صدا می کرد... چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا میکرد.... بــهــ قــلــمـ: ♡ فــاطــمـهـ امـیـریـ ♡ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
مهدی‌درمیان‌آنان‌تردد‌میکند ،
دربازار‌های‌آنان‌راه‌میرود ،
روی‌فرش‌های‌آنان‌قدم‌میگذارد . . 
اما‌آنها‌اورا‌نمیشناسند!
[امام‌صادق‌علیـه‌السـلام]
4_396993121478509224.mp3
6.12M
از فراقت چشم هایم غرق باران...🌿 مناجات شنیدنی ویژه مداحی های امام زمان(عج) 🎙با نوای:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرودُ شعرُ شعارم امام خامنه‌ای ست  گل همیشه بهارم امام خامنه ای است  پس از خدا و رسول و ائمه اطهار💚 تمام دار و ندارم امام خامنه‌ای است ─‌┅═‎✧❁°یازهـــــ🦋ـــــرا°❁✧═‎‌‌‌‌‌‌┅─‌
مهدی‌درمیان‌آنان‌تردد‌میکند ،
دربازار‌های‌آنان‌راه‌میرود ،
روی‌فرش‌های‌آنان‌قدم‌میگذارد . . 
اما‌آنها‌اورا‌نمیشناسند!
[امام‌صادق‌علیـه‌السـلام]
🍂ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت 🍂تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم یک گوشه بغض کرده‌ که این جمعه هم گذشت 🍂مولا شمار درد دلم بی نهایت است تعداد درد من به خدا از رقم گذشت 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ به وقت توییت 👤 خادم الزهرا ▫️ ‌‏+ میدونی بدترین صحنه چیه؟ - امام زمان با اشک به پروندت نگاه کنه و بگه : این که قول داده بود . . .💔😭 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 🔸 زیارت امام حسین علیه‌السلام حتی از راه دور یکی از راهکارهای مهم حفظ دین در محسوب می‌شود. 🎙 استاد محمودی برشی از کلاسهای مهدویت 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca