eitaa logo
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
57 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
47 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
💛^^ ____________________ تاڪسے‌را دل‌نرفت‌ازدست، صاحبدل‌نشد... 🌻
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#ابوحلما💔 قسمت سیزدهم: سردار ( دانشگاه افسری امام حسین-۱۳:۳۰) - فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن
💔 قسمت چهاردهم: مهمان داریم در همین هنگام در خانه پدری حلما، سفره ای  با سیلقه چیده شده بود. حلما و محمد که وارد خانه شدند، بوی سبزی سرخ شده و نارنج، دهانشان را به تعریف بازکرد. حلما جلوتر از محمد دوید داخل سالن پذیرایی و گفت: +سلام مامانی ...قرمه سبزیه؟ ×سلام گل دخترم، بله به افتخار داماد عزیزم بعد لبخند کوچکی تحویل چشمان محمد داد. محمد هم که متوجه شده بود گل از گل چهره مهربانش شکفت و درحالی که کاسه های ترشی را از مادر حلما میگرفت گفت: -دستت دردنکنه مامان جان مگه شما به فکر من باشی حلما چادرش را از سرش برداشت و روی دست انداخت بعد رو به مادرش گفت: +نو که اومد به بازار کهنه میشه... ×حسودی نکن دخترجان -مامان جان ببین تو این مدت چی کشیدم از بس... و درحالی که لحنش به شوخی تغییر میکرد ادامه داد: -از بس غذا های خوشمزه درست میکنه سه کیلو چاق تر شدم آخه نباید از در رد بشم؟ و صدای خنده مادر حلما و محمد در خانه پیچید. حلما نیم نگاهی به محمد انداخت و چیزی نگفت. دقایقی بعد مادرحلما صدا زد: ×حلما سادات بیا دیگه سفره پهنه مادر -خانم خانما بیا دیگه شوهرت غلط کرد هرچی گفت اما صدایی در جواب نیامد. محمد درحالی که بلند میشد گفت: -کار خودمه باید برم منت کشی ×موفق باشی اما همینکه محمد بلند شد سرش با پارچ آبی که در دستان حلما بود برخورد کرد. پارچ استیل روی زمین افتاد و تمام تن محمد خیس آب شد. محمد دستش را روی سرش گذاشت و نشست. حلما آمد کنارش و گفت: +خاک به سرم چت شد؟ به جون خودم فقط میخواستم یکم خیست کنم نه که سرت بترکه... ×دامادمو دستی دستی  کشتی +مامان چ... همان موقع محمد باقی مانده پارچ آب را روی صورت حلما ریخت و با خنده گفت: -زدی آب یخی آب یخی نوش کن +بدجنس داشتم از ترس سکته میکردم -تسلیم خانم جان من همینجا... ×غذا سرد شد دیگه مثلا کارتون داشتم گفتم بیایین -من با اجازه تون برم لباسمو عوض کنم +شرمنده شوهرجان اینجا لباس نداری -خب برا منم مثل خودت یه چند دست لباس میذاشتی ×نی نی کوچولوهای من... +بذار ببینم مامانم چیکارمون داره دیگه -بفرما مادرجان جمعا چهارگوش ما در اختیار شما ×درمورد میلاد...خواستم تا نیومده یه چیزی درموردش بهتون بگم ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غفاری 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#ابوحلما💔 قسمت چهاردهم: مهمان داریم در همین هنگام در خانه پدری حلما، سفره ای  با سیلقه چیده شده بود
💔 قسمت پانزدهم: کوری حلما دیس برنج را جلو کشید و درحالی که برای محمد می کشید گفت: + جلو در دیدم قیافه میلاد  درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟ ×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه... -مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه آرامشو تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده ×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون +خب؟ ×دنبال یه سری حدیث تو زمینه خاصی میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم که بیشتر اون حدیثایی که میخواست  نبود تو کتابای موثق ... -دنبال چه جور حدیثی میگشت؟ ×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن  دشمنای اهل بیت باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد.... +سر این بحث تون شد؟ ×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم... +خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟ × نه، بذار حرفمو بزنم دختر...دوتا رمان پیدا کردم که یه مقدار از شون خوندم...بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه -کتابای نامناسبی بودن؟ مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: ×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه داستان که با جزییات صحنه فساد و راههای گناهو شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره.... +خب بعد میلاد چی گفت؟ ×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم... +گریه نکن مامان...حالا ... ×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت: +قرص قلب مامانمو میاری؟ -کجاست؟ +تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه لحظاتی بعد محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت. محمد در گوش حلما گفت: مامانو ببریم دکتر؟ همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت: ×برا ...میلاد...برادری کن -چشم مامان جان چشم ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غفاری 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#ابوحلما💔 قسمت پانزدهم: کوری حلما دیس برنج را جلو کشید و درحالی که برای محمد می کشید گفت: + جلو در
💔 قسمت شانزدهم: نفوذی (ده روز بعد-جلسه مشترک محرمانه) حسین از جایش بلند شد و گفت: صلاح نمیدونم اطلاعات طبقه بندی شده رو چنین جایی مطرح کنم. عباس برگه هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت:  قرار بر همکاریه... حسین سرش را پایین انداخت و گفت: بعضی افراد در جلسه هستن که در حد... یکدفعه کوروش خودکاری که در دستش بود را روی میز انداخت و گفت: مشکلت با من چیه حاجی؟ حسین بلافاصله گفت:  مشکل اینه که شما جایی ایستادی که نباید... کوروش پوسخندی زد و گفت: اولا که من نشستم دوما اینکه اختلافات سیاسی تو با بابام نباید باعث درگیری... حسین کیفش را از روی صندلی برداشت و درحالی که به کوروش اشاره میکرد گفت: البته که اگه پشتت به جناح سیاسی پدرت گرم نبود، اینجا نبودی، بحث امنیت ملی بچه بازی نیست... کوروش کتش را از پایین مرتب کرد، تمام قد ایستاد و گفت:  یه حقیقت غیر قابل انکار اینه که  فهم و توانایی های آدم رابطه معکوس با سن و سال داره.. عباس عینکش را از چشمش برداشت و روبه کوروش گفت: آقای مغربی شما نه فقط به آقای رسولی بلکه به اکثر افراد حاضر در جلسه  و بیشتر دانشمندا و محققین تاریخ دارید توهین میکنید. بشینید تا جلسه رو به جای... حسین درحالی که دسته کیفش را میفشرد رو به کوروش گفت: یه حقیقت غیرقابل انکار فساد اقتصادی باندیه که به تهش وصلی بچه! کوروش رفت و مقابل حسین ایستاد و با دستان گره کرده  گفت: از پرونده سازی برای من چیزی عایدت نمیشه حسین نگاهی به جمع انداخت و از اتاق خارج شد. کوروش دنبالش دوید و در راهرو به او رسید و گفت: -حاجییییی...حق نبود اینطوری جلو جمع با من حرف بزنی حسین برگشت و گفت: +اگه حق به حقدار میرسید الان تو زندان بودی -اون بار قاچاق ربطی به من نداشت تو جلسه دادگاه اون  بوشهریه اعتراف کرد... +اینکه چیکار کردی اون بدبخت گناهتو گردن گرفته بماند. چطور از مادرِ زنِ مرحومت رضایت گرفتی که الان پای میز محاکمه نیستی؟ کوروش مشتش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست و از جیب شلوارش یک فلش کوچک سبز را بیرون آورد و  گفت: -وقت کردی یه نگاه به این بنداز حاجی +علاقه ای به دیدن.... -این یکی فرق داره حاجی! مطمئنم به دیدن این فیلم علاقه داری +من دیگه کاری با تو ندارم نمیخوام ببینمت تو هیچ جلسه دیگه ای سر هیچ پرونده ای! میفهمی بچه؟ -ولی من باهات خیلی کار دارم حاجی، راستی به عروست سلام برسون. کوروش این را گفت و با برق عجیبی که در چشمان درشتش بود، از حسین جدا شد و به طرف اتاق رفت. حسین به فلشی که کوروش در دستش گذاشته بود، خیره شد.  شقیقه هایش تیر میکشید با عجله به طرف خیابان رفت. ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غفاری 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#ابوحلما💔 قسمت شانزدهم: نفوذی (ده روز بعد-جلسه مشترک محرمانه) حسین از جایش بلند شد و گفت: صلاح نمی
💔 قسمت هفدهم: خبرهای خوب -خداحافظ +به سلامت مهندسم...اِ...محمد ناهارتو نبردی -چاکرم +باش -اینجوریاست؟ +برو خجالت بکش مزاحم این خانم محترم نشو -آخه این خانم محترم ...سلام آقای ملکی حلما چادر سفیدش را محکم تر گرفت و محمد خودش را عقب کشید و اجازه داد همسایه از  راه پله عبور کند. بعد به چشمان پر از خنده حلما نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و سوار آسانسور شد. دکمه پارکینگ را زد و همانطور که درِ آهنی آسانسور بسته میشد دستش را کنار سرش بالا آورد و روبه حلما سلام نظامی داد. حلما دستش را روی قلبش گذاشت و به لبخندش اجازه داد به تمامی روی صورتش طرح خنده بیندازد. بعد درِ خانه را بست چادرش را روی دسته مبل گذاشت و دوید سمت تلفن و با مادرش تماس گرفت: +الو..سلام مامانی بهتری؟ -سلام گلم آره خوبم. میلاد از دیشب که اومد درمانگاه دید زیر سِرُمم تا الان از کنارم تکون نخورده +وظیفه اشه گوشیو بده بهش -حالا بعدا ، چی شد به محمد گفتی؟ +هم آره هم نه -یعنی چی؟ +جواب آزمایشو گذاشتم ته ظرف غذاش -اه کثیفه این چه کاریه دختر! +تو پلاستیک گذاشتم بعد روش ماکارونی ریختم -حالا اگه غذاشو تا آخر نخورد چی؟ +نترس دامادت تا  ظرفو خالی نکنه زمین نمیذاردش -میلاد سلام میرسونه میگه دایی شدنم مبارک +بهش بگو علیک سلام بیشع... -حلماااا +باشه مامان من برم بخوابم یکم -برو عزیزم در پناه خدا...راستی چی دوست داری برات درست کنم ؟ +ول کن با این وضعت مامان، خودم هرچی دلم بخواد درست میکنم -ترشی، شیرینی، میوه ای چیز خاصی دلت نمیخواد؟ +نوچ فقط زود، زود گشنه ام میشه -قربونش برم الهی +خدا نکنه...میگم راستی مامانی -جانم +امشب دعوتیم خونه مادر شوهرم -بهشون میگی؟ +خود محمد به محض اینکه بفهمه به همه عالم میگه -ای جانم! خب برو استراحت کن فعلا +چشم، خداحافظ -خدا حامی و حافظت ان شاالله ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غفاری 🌼 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#ابوحلما💔 قسمت هفدهم: خبرهای خوب -خداحافظ +به سلامت مهندسم...اِ...محمد ناهارتو نبردی -چاکرم +باش -
💔 قسمت نوزدهم: باج حاج حسین دوباره صدا زد: حلما بابا بیا دوباره تلفنش زنگ خورد اینبار با عصبانیت جواب داد: -چه مرگته هی فرتو فرت به من زنگ میزنی؟ ×چرا عصبانی میشی حاج آقا واسه ترکشایی که تو مخته خوب نیست ها، -این فیلمه چیه بهم دادی؟ منظورت از این کارا چیه؟اصلا تو به چه حقی عروسمو تعقیب کردی؟ ×جوش نزن حاجی منکه بهت گفتم پا رو دمم نذار ...در ضمن اون موقع که رفقای من این فیلمو گرفت حلما هنوز عروست نشده... -دهن کثیفتو ببند اسم عروسمو نیار ×مثل اینکه اینجوری به جایی نمیرسیم پس خوب گوش کن چی میگم حاج حسین... -نه تو گوش کن بچه پولدار ازت شکایت میکنم... ×به چه جرمی؟ به جرم حرف زدن با عروست تو قبرستون؟ یا گرفتن فیلمی که ممکنه برات دردسر ساز بشه؟ -چرا چرت و پرت میگی چه دردسری؟ ×میدونستی  امروزه تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده؟ مثلا کافیه صدا و تصویر یه نفرو داشته باشی بعد میتونی باهاش... -خفه شو کوروش فقط خفه شو حاج حسین تلفن را زمین کوبید دست هایش را روی شقیقه هایش فشرد. تمام سرش با درد عجیبی نبض میزد. و قلبش به شدت  به دیواره ی سینه اش هجوم آورده بود. در طرف دیگر خانه حلما با نگرانی به محمد نگاهی کرد. محمد به نشانه تایید آرام چشم برهم گذاشت. حلما دستش را روی شانه محمد گذاشت و به آرامی از جایش بلند شد و به طرف اتاق حاج حسین، رفت اما وقتی به اتاق رسید جیغ بلندی کشید. محمد و مادرش به طرف اتاق دویدند. حاج حسین کنار تخت روی زمین افتاده بود و چشمانش نیمه باز بود. مادر محمد شروع کرد به کوبیدن بر سرش و داد و بیداد کردن. محمد رفت سر پدرش را بلند کرد و دو انگشتش را روی گردن حسین گذاشت. بعد رو به حلما با عجله گفت: زنگ بزن اورژانس! (سه ساعت بعد_بیمارستان خاتم الانبیاء) همراه آقای رسولی... پرستار گوشی تلفن را زمین گذاشت و روبه نگاه منتظر جمع گفت: فقط یه نفرتون... محمد سینه ستبرش را جلو داد و گفت: چی شده؟ حالش چطوره؟ پرستار به چند برگه کاغذ برداشت و درحالی که جلو میرفت گفت: دنبالم بیا محمد به مادرش و حلما دلداری داد و دنبال پرستار راه افتاد، پرستار پرسید: -چه نسبتی با بیمار دارید؟ +پسرشم -گروه خونیتون چیه؟ +اُ منفی -به همه میتونی خون بدی ولی هیچ کس جز ... +بله میدونم حالا بابام خون احتیاج داره؟ -بله یه عمل جراحی سخت در پیش داره باید با دکترش صحبت کنید +دکترش کجاست؟ -داریم میریم پیشش ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غفاری 💐 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم !... کجا این دل شکسته را جز نگاه تو درمانیست و کجا این دل تشنه را جز ابر احسان تو بارانی ای زیبای زیبادوست! ای دلربای دلکش آفرین! ـــــــــ🌼ــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✊ لوح | قهرمان امت 🔺 رهبرانقلاب، هفته گذشته: این را همه‌ی دنیا قبول کردند که آمریکا در عراق و سوریه -بخصوص در عراق- به مقاصد خودش نرسیده؛ چرا؟ چه کسی در این قضیه فعّال بود؟ قهرمان این کار سلیمانی بود. 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🌹یا زینب کبری ❤️نقش انگشتری رهبرمعظم انقلاب 💞 ♥️💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صبح"یعنی دوستی با دانه ها🍂 دست دادن با همه *پروانه ها* "صبح" یعنی آن *کلاغ روی سیم* بالهای خسته یک "یاکریم" "صبح" یعنی "عشق یعنی یک کلام" "صبح" یعنی *حرف های نا تمام* سلام دوستان صبح سومین روز و چهارشنبه زمستانی تون پر از سلامتی🍂 🌹
امام زمانم .. دل آمده از غمت به جان ادرکنی جان آمده بر لب الأمان ادرکنی ترسم که بمیرم و نبینم رویت یامهدی صاحب الزمان ادرکنی اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🍃 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ مــاجـــــرایِ ـ نمازگزارانی که؛ بی‌نماز محشور می‌شوند!😢 ـ دیندارانی که؛ بی‌دین محشور می‌شوند! 😰 ـ محجّبه‌هایی که؛ بی‌حجاب محشور می‌شوند! 😨 و ....😔 🔺به همین سادگی...👆😱😨 👤استاد شجایی 🍃 🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواســـــتون هســــــــــت نه روز دیگه میشه یکســــــــــال که سردار از پیشـــــــــمون رفتن😭 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دیدار صمیمانه با خانواده شهید «وهانج رشیدپور» شهید ارمنی و نگاه ویژه ایشان به زنان خانه‌دار 🔺مقام معظم رهبری: "مردم به زن خانه‌دار به چشم زن بیکار نگاه می‌کنند؛ در حالی که کاری که زن خانه‌دار می‌کند، از کار بیشتر مردهایی که بیرون از خانه کار می‌کنند سخت‌تر است؛ چون رئیس داخل خانه، خانم است. مدیریت خانه فقط پخت و پز نیست." 🍃 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ 🌷🍃
سلام دوستان ☺️ اگه یادتون باشه به مناسبت اولین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی🖤 بنارابراین گذاشتیم که ازآغاز هفته بسیج🇮🇷تاروزشهادت ایشون «10/13» براشون هدیه🎁 معنوی بفرستیم 💐💔 میخواستم بگم زمان زیادی نمونده ها💕 چه خوبه کارکوچیکی انجام بدیم تا سرداردلها❤️ به ما عنایت کنند مثل ایشون زندگی شهدایی داشته باشیم💔 پس وقت زیادی نداریم🌸 منتظرتون هستیم💐 حالا این هدیه 🎁میتونه خواندن زیارت عاشورا،خواندن جزءقرآن، صلوات یافاتحه باشه💝 اگه میخواین در این کارکوچک شریک باشید روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 http://iporse.ir/54033 🌸 🌹 ♡ 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
🏴فرارسیدن سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) را به شما همراهان گرامی تسلیت می گوییم ▪️ فردا سیزدهم جمادی الاول به روایتی سالروز شهادت سرور زنان عالم، دختر ولایت و همسر امامت، حضرت فاطمه زهرا(س) است 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
اگر نماز قضا بشه میشه جبران کرد اگر روزه قضا بشه میشه جبران کرد ▪️ولی اگر دفاع از ولایت قضا بشه، نمیشه ‌جبران کرد ▪️یکبار در سقیفه قضا شد، حضرت زهرا(سلام الله علیها) را شهید کردند. ▪️یکبار در صفین قضا شد، حضرت علی (علیه السلام) را شهید کردند. ▪️یکبار در کوفه قضا شد، تابوت امام حسن (علیه السلام) تیرباران شد. ▪️یکبار در کربلا قضا شد، بر پیکر امام حسین (علیه اسلام) اسب تازاندند. ▪️مواظب باشیم ولایتمان قضا نشود. 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
مقام عرشی حضرت زهرا_5.mp3
12.48M
"س" ۵ ✨ ما در دنیا، تعیین کننده‌ی میزان بهره‌ی ما از شفاعت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در آخرت است! گاهی آنقدر بد زندگی میکنیم؛ که ایشان میفرمایند؛ بسبب اعمال شما در دنیا، در قیامت، به اندازه سیصد سال میان من و شما فاصله می‌افتد... ✦ سبک زندگی ما، به کدام سمت می‌بردمان ؟ 🎤 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲