eitaa logo
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
57 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
47 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
امروز با زندگینامه #شهیده_منیره_سیف در خدمت شما هستیم 💎کانال #نگاه_مادر↙️ ╔═🕊🍃═════╗ 🆔 @Negah_mada
💌 شهیده منیره سیف، اول مهر ۱۳۳۸ در شهرستان نهاوند به دنیا آمد. پدرش قبل از انقلاب، مقنی بود و بعد از انقلاب به سپاه مرکزی تهران پیوست و با شروع جنگ از طریق جهاد سازندگی به جبهه اعزام شد. مادرش نیز خانه‌دار بود. منیره، دومین فرزند خانواده بود. او تحصیلاتش را تا ابتدایی خواند. هم‌زمان با دوران تحصیلش، جریان انقلاب پیش آمد که او دیگر فرصتی جهت ادامه تحصیل پیدا نکرد. 🍃خانواده سیف، چهره شناخته‌شده و مذهبی در شهر نهاوند بودند که مورد کینه‌توزی‌های ضد انقلاب قرار گرفته بودند. در شامگاه ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ منافقین که از قبل منزل آنها را شناسایی کرده بودند، نارنجکی را به داخل منزل پرتاب می‌کنند. منیره سیف برای این‌که اعضای خانواده آسیب کمتری ببینند، خود را روی نارنجک پرتاب می‌کند که در این زمان نارنجک منفجر می‌شود و او به شهادت می‌رسد. 🍃فرصت زیادی نداشت، با این حال خیلی زود تصمیم گرفت و خودش را روی نارنجک انداخت. هفده سال بیشتر نداشت که این‌طوری بر اثر انفجار نارنجکی که منافقین به داخل حیاط خانه‌شان پرت کردند، شهید شد و جان بقیه را نجات داد. منافقین قبلا گفته بودند که ترورش می کنند. به‌گفته پدرش، اخطارشان این بود: «دست از حمایت امام و انقلاب بردار، وگرنه تو را ترور می‌کنیم.» 💌نحوه شهادت دخترم اين‌گونه بود حاج ابراهیم سیف که خودش یکی از رزمندگان افتخارآفرین هشت سال دفاع مقدس است، نحوه شهادت دخترش را این‌گونه روایت کرده و می‌گوید: منیره، دختر نوعروسم که فقط ۱۷ سال سن داشت، عاشق ولایت و حضرت امام خمینی رحمه‌الله علیه بود و برای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران در روزهای قبل از انقلاب، روزه و خیرات نذر کرده بود و با پیروزی انقلاب، جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شده بود و در آن دوران حلقه‌ای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود. 🌷🍃چند نامه تهديدآميز ترور به دخترم داده بودند منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند و به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور می‌کنیم که او توجه‌ای به نامه‌های تهدید آمیز آنها نکرد و در آخر نیز به خاطر عقیده‌اش و حمایت از امام و انقلاب، به‌دست منافقین با نارنجک ترور شد. در روز شهادتش، منافقین که می‌دانستند مردی در منزل نیست، به آن‌جا می‌روند و پس از در زدن و باز شدن آن از سوی دخترم، نارنجکی را به داخل حیاط پرت می‌کنند. منیره هم برای نجات جان بقیه، خودش را روی نارنجک می‌اندازد و بدنش متلاشی می شود. این رزمنده می‌گوید: در آن سال‌ها که اوج حملات ناجوانمردانه صدام و حامیان غربی و شرقی‌اش در جبهه‌ها بود، من و تنها پسرم در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم که این اتفاق ناگوار برای خانواده من رخ داد. ماجرا از این قرار بود که دختر نوعروسم منیره با نهادهای انقلابی همکاری فرهنگی داشت، چون در آن سال‌ها شرایط به گونه‌ای بود که هر کس در قبال انقلاب احساس وظیفه می‌کرد. منافقین آمریکایی او را شناسایی کرده و در چندین نامه او را به ترور تهدید کرده بودند اما او همچنان به وظیفه اسلامی و انقلابی خود عمل می‌کرد تا این‌که در یکی از شب‌های شهریور سال ۶۰ وقتی مطمئن شدند مردی در خانه نیست، در حالی‌که سفره شام پهن بود، درب حیاط را می‌زنند و به محض این‌که منیره به جلوی در منزل می‌رود، نارنجک را داخل خانه پرت می‌کنند که او با ایثار، خود را روی نارنجک می‌اندازد و از شهادت سایر اعضای خانواده که شامل خواهران و مادرش بود، جلوگیری می‌کند. 🌷حاج ابراهیم سیف ادامه داد: این در حالی بود که من و تنها پسرم در جبهه غرب کشور بودیم و از هیچ‌چیز خبر نداشتیم. وقتی برای مرخصی آمدیم، با مشاهده پرچم سیاه بر سر در خانه متوجه اتفاق ناگواری برای خانواده شدیم. پس از پرسش از همسایه‌ها آنها شرح ماجرا را برای ما گفتند. وقتی وارد حیاط منزل شدیم، با در و پنجره‌های شکسته روبرو شدیم و فهمیدیم مادر و بچه‌ها نیز مجروح شده‌ و در بیمارستان بستری‌ هستند. 🌷خواهر نوعروسم مظلومانه شهيد شد بعد از تماس بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) با آقای سیف، قرار شد شماره خواهرشان را بدهند. ایشان گفتند خواهرم در حادثه حضور داشته و بهتر می‌توانند توضیح بدهند. خانم زینب سیف، عضو کوچک خانواده سیف که در زمان حادثه ۹ سال داشته است، خواهرش را این‌گونه روایت کرد: قبل از انقلاب دختر‌ها باید بی‌حجاب به مدرسه می‌رفتند. به همین دلیل منیره فقط دوران ابتدایی را به مدرسه رفت و از ادامه تحصیل بازماند. با اوج گیری انقلاب، شور و اشتیاق منیره به اسلام، او را وارد فعالیت‌های انقلابی کرد. عاشق امام بود. در تظاهرات شرکت می‌کرد، عکس امام را می‌آورد. اعلامیه پخش می‌کرد. ✅ ادامه دارد..... 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
💌 #قسمت_اول شهیده منیره سیف، اول مهر ۱۳۳۸ در شهرستان نهاوند به دنیا آمد. پدرش قبل از انقلاب، مقنی
💌 🌷🍃 با شروع جنگ پدر و برادرم به جبهه رفتند. خواهر بزرگمان ازدواج کرده بود و منیره به عنوان بزرگ خانواده بود. درایت و مدیریتش در زندگی بسیار خوب بود. دقیق بود و به کارهای منزل رسیدگی می‌کرد. به مسائل دینی‌اش توجه خاصی داشت. با انضباط و مرتب بود. بسیار مهربان و خوش‌خنده بود و همه به خاطر این مهربانی جذبش می‌شدند و از او پیروی می‌کردند. در مقابل کسانی که نسبت به امام و انقلاب مغرضانه رفتار می‌کردند، شجاعانه برخورد می‌کرد. نسبت به مسائل و اتفاقات روز بسیار آگاه بود و جریان‌ها را دنبال می‌کرد. منیره ۲۱ سالش بود که ازدواج کرد. خانواده همسرش خیلی اصرار داشتند که زود‌تر به منزل خودشان بروند. اما خواهرم از شهادت شهید بهشتی و ۷۲ تن بسیار ناراحت بود و می‌گفت: آمادگی‌اش را ندارم. پدرم، چهره سر‌شناس و مذهبی نهاوند بود. از این جهت نسبت به خانواده ما حساسیت زیادی به‌وجود آمده بود. منافقین در منزلمان، نامه‌های تهدیدآمیز می‌انداختند اما منیره با آرامش خود، ما را آرام می‌کرد. 🌷🌷🍃 قبل از شهادت منیره، نامه‌های تهدیدآمیز بیشتر شده بود. ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ بود. من و منیره در کوچه بازی می‌کردیم. مادرم ما را جهت انجام کاری، بیرون فرستاده بود. وقتی برگشتیم غروب بود و هوا تاریک شده بود. چند موتور سوار را در کوچه دیدیم. وقتی وارد منزل شدیم، دیدم خواهرم فریبا مضطرب است. او دو نفر را دیده بود که از پنجره آشپزخانه مشرف به کوچه آویزان شده و داخل را نگاه می‌کردند. ساعت 8:30 شب بود که همگی جهت صرف شام به آشپزخانه رفته بودیم. منیره در حیاط بود. مادرم رفت تا برای شام صدایش کند اما او اشتها نداشت و به خاطر شهادت شهیدان رجایی و باهنر ناراحت بود. با اصرار مادرم آمد اما دم در آشپزخانه نشست. خواهرم فریبا دائم از دو مرد پشت پنجره می‌گفت. ناگهان صدای خرد شدن شیشه را شنیدم. برگشتم تا نگاه کنم، شیشه‌ها روی سر و گردنم ریخته بود و خون فوران می‌کرد. منیره گفت: «مادر، زینب.»🌷🍃 نارنجکی وسط سفره روی نان سنگک افتاده بود. درشت و سبز رنگ بود و جرقه می‌زد. همه نگاهش می‌کردیم. فقط یادم است که منیره گفت: «نارنجک جنگی». اوضاع عجیبی شده بود، هر کسی فرار می‌کرد. صدای خرد شدن شیشه‌ها می‌آمد. لامپ‌های خانه ترکیده بود و تاریکی مطلق بود. هم‌زمان داخل خانه، کوکتل مولوتف ‌انداختند. خانه پر از خاک، دود و خاکستر شده بود. همه می‌دویدیم. صدای الله اکبر گفتن خواهرم معصومه را می‌شنیدم. ناگهان صدای مهیبی شنیدم. به خود آمدم و دیدم وسط حیات هستم. دو خواهر دیگرم را می‌دیدم. از منیره و مادرم خبری نبود. مادرم می‌گفت: «بچه‌ها نگران نباشید. چند تا شیشه خرد شده. همه این‌ها فدای سر امام.» مادرم به دنبال منیره می‌گشت. مادرم وارد اتاق شده بود و جایی را نمی‌دید به همین دلیل سینه‌خیز می‌رفت، روی زمین دست می‌کشید. فکر می‌کرد که شاید منیره در حین فرار در اتاق افتاده باشد. در اتاق خانه، به برآمدگی بر می‌خورد. مادرم دستش به پای خواهرم خورده بود و او را می‌کشید. از دور، قلب منیره را می‌دیدم. یک تکه از قلبش بیرون زده بود و آخرین ضربان‌ها را می‌زد. مغزش از گوش‌هایش بیرون زده بود. دستش از آرنج قطع شده بود. از شاهرگش به شدت خون فواره می‌زد و به اطراف می‌پاشید. همه بدنش پر از ترکش بود و گوشت‌های تنش به دیوار‌ها و سقف پرتاب شده بود. کوکتل مولوتف در موهای او گیر کرده و تا نیمه مو‌هایش سوخته و فیتیله خاموش می‌شود. آثار دست خونی‌اش روی در نشان می‌داد که می‌خواست نارنجک را بیرون بیاندازد اما آن منافقین از خدا بی‌خبر پنجره را از آن طرف می‌بندند. منیره وقتی می‌بیند چاره‌ای ندارد، خود را روی نارنجک می‌اندازد و منفجر می‌شود. بعد از آن، خواهرم را با ماشین یکی از همسایه‌ها بردیم. آن شب در سردخانه بود. یکی از خواهرانم بستری شد. من هم ترکش خورده بودم. همسرش از این خبر ناگوار شوکه شد و چند روز در بیمارستان بستری بود. خواهرم را ۴ بار کفن کردند و در ‌‌نهایت با کفن خونی به خاک سپرده شد. شش روز از شهادت خواهرم گذشته بود که پدرم از جبهه برگشت. در آغوش پدرم رفتم و خبر شهادت منیره را به او دادم. پدرم خیلی قوی بود. چشمانش پر از اشک شد و گفت: منیره به آرزویش رسید. آرزوی همه ما شهادت است. ۲۵ روز از شهادتش گذشته بودکه برادرم از جبهه آمد. او قضیه را از روزنامه مطلع شده بود.🌷🍃 بای ذنب قتلت؟ اگر منافقین را ببینم می‌گویم به کدامین گناه او را کشتید؟ منافقین برای قدرت‌طلبی، ریاست‌طلبی و امور دنیا افراد را قتل عام می‌کنند. به چه جرم و گناهی؟ باید جوابگو باشند. خواهرم یک نمونه از هزاران تن است. شهدای ترور، مظلومانه به شهادت رسید 🌷 برای شادی روح شهدا و این شهیده صلواتی هدیه کنیم 🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🧕🕊🧕🕊 🍃💐🍃 زن مسلمان آن زنے است ڪہ : ◄هم خود را ◄هم خود را ◄هم خود را ◄هم خودراحفظ میڪند... 💐💐💐 🧕🌹🧕🌹🧕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️عصر در خرابه نشسته بود. جمعی از شامی را دید که در رفت و آمد هستند. 🍂پرسید: "عمه جان! اینان کجا می‎روند؟" 🍃حضرت زینب (س) فرمودند: "به خانه هایشان". 🍂پرسید: "مگر ما خانه نداریم؟" 🍃فرمودند: "خانه ما در مدینه است". ☘️تا نام مدینه را شنید، خاطرات زیبای همراهی با در ذهن او آمد. 🍂پرسید: "پدرم کجاست؟" 🍃فرمودند: "سفر". ☘️به گوشه خرابه رفته و با غم و اندوه به خواب رفت. ظاهراً در عالم پدر را دید. سراسیمه از خواب بیدار شد و مجدداً سراغ پدر را گرفت. 💥خبر را به یزید ملعون رساندند، دستور داد سر بریده پدر را برایش ببرند. ☘️رأس مطهر سیدالشهدا را در میان طَبَق، وارد کردند. سرپوش طبق را کنار زد، سر مطهر را دید و آن را در آغوش کشید. 🍂بر پیشانی و لب‎های پدر بوسه زد و آه و ناله‎اش بلندتر شد و گفت: "پدر جان چه کسی صورت شما را به خونت رنگین کرد؟ چه کسی رگ‎های گردنت را بریده؟ چه کسی مرا در کودکی کرد؟ کاش خاک را بالش زیر سرم قرار می‎دادم، ولی محاسنت را، خضاب شده به خونت نمی‎دیدم". ☘️دختر خردسال آن قدر شیرین زبانی کرد تا شد. همه خیال کردند به رفته. وقتی به سراغ او آمدند، از دنیا رفته بود. شبانه او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند. 📚شرح شمع: ص 310، نفس المهموم 456، الدمع الساکه 141 🍁 (س) با آن سن کم، از نداشتن (روسری و روپوش) اظهار بيزاری داشتند و می‌توان اين را، به‌عنوان برای و معرفی كرد. 🍂.
سلام علیکم عظم الله اجورکم ضمن عرض تسلیت، تقدیم با احترام👇 خوش آمدی، گله ای نیست، بهترم مثلا... شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا... خیال میکنم اصلا مدینه ایم هنوز بهشت چادر زهراست بسترم مثلا دوباره مثل گذشته کشیده ای بابا خودت به دست خودت شانه بر سرم مثلا نسوخته ست، نه...امشب به پات می ریزم خیال کن که همان نازدخترم مثلا... بگو: فدای سرت، گوشواره گم شده است بگو دوباره برای تو می خرم...مثلا خیال میکنم انگشتر تو پیش عموست تو هم خیال کن آنجاست زیورم مثلا اگر شکسته ام و زخم خورده، چیزی نیست خمیده قدّم و هم سنّ مادرم مثلا خیال کن که رقیه زمین نخورده پدر خیال کن که سر دوش اکبرم مثلا... کبود نیست کمی خاکی است صورت من نرفته دست کسی سوی معجرم مثلا تو فکر کن مثلا عمه را کتک نزدند مراقب است عموی دلاورم مثلا شبی که گم شدم و بین دشت جا ماندم نخورد ضربه ی محکم به پیکرم مثلا به قصد کشت کسی خواست تا مرا بزند ولی رسید به دادم برادرم مثلا... به روی نیزه کنار تو دید یک سر را رباب گفت که خوابیده اصغرم مثلا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵صیانه ماشطه 👈 یکی از زنانی است که امام صادق علیه السلام در روایت مفضل بن عمر، از آن به عنوان همراه حضرت قائم علیه السلام نام می‌برد. 👈در دولت مهدی علیه السلام سیزده زن برای معالجه زخمیان، زنده گشته، به دنیا باز می گردند که یکی از آنان صیانه است که همسر حزقیل و آرایشگر دختر فرعون بوده است و شوهرش حزقیل، پسر عموی فرعون و گنجینه دار وی بوده است. به گفته او، حزقیل، مومنِ خاندان فرعون است و به پیامبر زمانش - حضرت موسی علیه السلام - ایمان آورد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: "در شب معراج، در سیر میان مکه و مسجد الاقصی، ناگهان بوی خوشی به مشامم رسید که هرگز مانند آن را نبوییده ام. از جبرئیل پرسیدم که این بوی خوش چیست؟ گفت: ای رسول خدا! همسر حزقیل به حضرت موسی بن عمران ایمان آورده بود و ایمان خود را پنهان می کرد. عمل او آرایشگری در حرمسرای فرعون بود. روزی مشغول آرایش دختر فرعون بود که ناگهان شانه از دست او افتاد و بی اختیار گفت: "بسم الله" دختر فرعون گفت: آیا پدر مرا ستایش می کنی؟ گفت: نه؛ بلکه آن کسی را ستایش می کنم که پدر تورا آفریده است و او را از بین خواهد برد. دختر فرعون شتابان نزد پدر رفت و گفت: صیانه به موسی ایمان دارد. فرعون او را احضار کرد و به او گفت: مگر به خدایی من اعتراف نداری؟ صیانه گفت: هرگز، من از خدای حقیقی دست نمی کشم و تو را پرستش نمی کنم. فرعون دستور داد، تنور مسی را برافروختند و چون آن تنور سرخ شد، همه بچه های آن زن را در حضور او در آتش انداختند. زمانی که خواستند بچه شیرخوارش را که در بغل داشت، بگیرند و در آتش بیندازند، صیانه منقلب شد و خواست که با زبان، از دین اظهار برائت کند که ناگاه به امر خدا، آن کودک به سخن آمد و گفت: "مادر! صبر کن تو راه حق را می پیمایی". فرعونیان آن زن و بچه ی شیرخوارش را نیز در آتش افکندند و سوزاندند و خاکسترشان را در این زمین ریختند و تا روز قیامت این بوی خوش، از این سرزمین استشمام می شود. 👈صیانه از زنانی است که زنده می شود و به دنیا باز می گردد و در رکاب حضرت مهدی علیه السلام انجام وظیفه می‌کند. کتاب موعودنامه، ص ۴۶۳. ☘️ * براستی ایمان من و تو به خدایمان، چند عیار می ارزد؟!!! 😔 🔸 اونوقت ... تا بیمار میشیم ... تا عزیزی از دست میدیم ... زمانی که گره به کارمون میوفته ... زمانی که بچه مون مریض میشه ... تا گرفتاری برامون پیش میاد ... و زمانی که مصیبت زده میشیم ... زبان به گله از خداوند وا میکنیم ... !!! ☘️ *آیا حکایت صیانه برای من و تو محل اندیشه و تأمل نیست ...؟!* اغثنی یا غیاث المثتغیثین 🤲🏻🤲🏻🤲🏻😞😞😞
🔃آزادی در مطبوعات فرانسه مساوی با توهین به پیامبر(ص) ولی اجازه انتشار عکس خانم محجبه رو ندارن 🔻"نورا الفیصل" طراح جواهر برند "نون" در فرانسه با انتشار پستی در پیج اینستاگرام خودش از تبعیضی که بخاطر حجابش با آن روبرو شده ابراز ناراحتی کرد 🗞روزنامه فرانسوی "لس اکوز" از انتشار عکس محجبه خانم الفیصل خودداری می کنه درحالیکه عکس طراحان دیگر که بی حجاب بودن رو منتشر می کنه 🔻خانم الفیصل میگه من در برابر این اقدام سکوت نمی کنم و انزجار خودم رو بروز میدم 🔻فرانسه بیشترین تعداد مسلمانان در قاره اروپا رو داره ولی از سال ۲۰۰۴ حجاب رو در مدارس و همچنین افرادی که کار خدماتی انجام میدن ممنوع کرد.در سال ۲۰۱۱ هم زدن پوشیه رو ممنوع کرد 🌐منبع:https://www.thenational.ae/lifestyle/fashion/saudi-designer-tells-of-french-newspaper-s-discrimination-over-hijab-image-1.1077470 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗📗 کتاب فرنگیس شامل خاطرات فرنگیس حیدرپور شیرزن خطه ی گیلان غرب است که به قلم مهناز فتاحی به عنوان اثر برگزیده جایزه کتاب سال دفاع مقدس انتخاب شد. فرنگیس حیدرپور در این کتاب ضمن بیان خاطراتش تعریف می کند که با دو سرباز عراقی بدون داشتن سلاح گرم و با تبر پدرش درگیر شده، یکی را کشته و دیگری را با تمام تجهیزات جنگی اسیر می‌کند و به مقر فرماندهی ارتش ایران تحویل می‌دهد. این کتاب به روایت خاطرات زنی شجاع که در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی دشمن را به خاک و خون بکشاند، می‌پردازد. رهبر انقلاب در سفرشان به کرمانشاه به این بانوی بزرگ اشاره کرده بودند و بر ثبت خاطراتش تاکید داشتند. 🍃🌷🍂
سلام وعرض ادب إن شاء الله فردا معرفی بانوی شهید خواهیم داشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍁اولین یکشنبه پاییزی را پربرکت کنیم ‌ با عطر خوش صلوات 🍁 برمحمد وآل محمد 🍁اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍁مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍁وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
💌 شهید پروانه شماعی زاده نام: پروانه نام خانوادگي: شماعي زاده نام پدر: غلام علي شماره شناسنامه: 79 محل صدور: قصرشيرين تاريخ تولد: 15/05/1343 تاريخ شهادت: 26/12/66 شغل: پزشكيار سن در هنگام شهادت: 23 محل شهادت: كرمانشاه - كرمانشاه حادثه منجر به شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحميلي پانزدهم مرداد ماه سال 1343 درقصرشیرین به دنیا آمد.ازهمان کودکی چنان مهربان وپرشوربود که مورد توجه ومحبت همۀ اقوام قرارگرفت.اودر دامان مادری سیده ومؤمن رشد کرد.مادر اورا با خود به کلاس های قرآن می برد تا ازهمان کودکی شیرۀ جانش با کلام وحی آمیخته شود. سیزده ساله بود که همراه با عده ای ازدوستان وهمکلاسی هایش به جلسات مذهبی-سیاسی راه پیدا کردند.درآنجا اعلامیه های ضدرژیم پهلوی شرکت می کرد. پدرش نقاش بود.به خاطربازار کاربهترمدتی به ((سرپل ذهاب)) مهاجرت کردند؛پروانه آنجا هم به فعالیتش ادامه داد.مدیران ومعلمانش اورا به دفترمدرسه خواستند وبه اوتذکردادند که فعالیت های سیاسی درمدرسه نداشته باشد.اما اودرمخالفت با رژیم با استدلال با آن ها بحث کرد.مشاجرۀ پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگردانش آموزان نیزبا اوهمراه شدند ومدرسه را به تعطیلی وتحصن کشاندند. پس ازپیروزی انقلاب درکمیتۀ امدادوجهاد سازندگی مشغول به کارشد.با تشکلیل نهضت سوادآموزی،اولین دورۀ تدریس سوادآموزی را درزادگاهش برپا کرد،پانزده ساله بود که معلم روستای ((دارتوت))شد. با آغاز جنگ،ازروز پنجم مهرماه سال1359 دردرمانگاه شهید نجمی درپارک شهرسرپل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد. پدرش نیزخبرنگارروزنامۀ اطلاعات شده بود ووقایع مربوط به جنگ را برای روزنامه گزارش می کرد. خانواده اش شهرجنگ زدۀ سرپل ذهاب را ترک کرده وبه کرمانشاه رفته بودند.به خاطرحملۀ دشمن،فرصت نکرده بودند هیچ وسیله ای برای زندگی با خودشان ببرند.پروانه یک بار که عده ای ازمجروحان را با آمبولانس به کرمانشاه برده بود برایشان چند دست رختخواب برد. نیروهای عراقی پیشروی کرده وبه سرپل ذهاب نزدیک شده بودند.قرارشد مجروحان به پناهگاه زیرزمینی منتقل شوند،پرستاران وامدادگران زن نیزدرمانگاه را ترک کنند وبه خانه هایشان برگردند. دختران وزنان🍃🌷 امدادگروپرستار،مشغول جمع آوری وسایل شخصی شان بودند اما آرامش پروانه آن ها با به تردید انداخت.اومثل روزهای قبل،مشغول پرستاری ورسیدگی به مجروحان بود. یکی ازآنها به اوگفت:پروانه!مگر دستور رانشنیده ای؟باید به عقب بگردیم.هیچ می دانی اسیرشدن به دست عراقی ها وتحمل شکنجه های آن ها کارهرکسی نیست!به فکرخودت وخانواده ات باش. پروانه داروی مجروح بد حالی را داد ونگاهی ازسردلسوزی به اوانداخت. این ها رها کنم وبه فکرجان خودم باشم؟نمی توانم! هرچه پزشکان با اوصحبت کردند،زیربارنرفت.تعدادی فشنگ ونارنجک را محکم به کمرش بست وگفت :حاضرنیستم به هیچ قیمتی شهر راترک کنم!🌷 یکی ازپرستاران به اونزدیک شد وگفت ما ازشهادت نمی ترسیم. به محوطه رفت.گل های توی باغچه راچید وتوی لیوان گذاشت.آن ها را بالای سرمجروحان گذاشت. خبرآمد که عراقی ها نزدیک ترشده اند ولی پروانه مجروحان را بیشترمداوامی کرد. حدود یک سال ازشروع جنگ گذشته بود که پروانه خواستگارانش را یکی یکی به بهانۀ اینکه تمایلی به ازدواج ندارد،ردکرده بود.می خواست ازدواج ،دست وپایش را برای خدمت نبندد.🌷 هفتم شهریورماه سال1360،علی اصغرازاوخواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش وبسیجی بود.داوطلبانه آمده بود جبهه ،اعزامی ازاسدآباد همدان. درپادگان ابوذر سرپل ذهاب ازاوخواستگاری کرد.ازپادگان ابوذرتا خط مقدم فاصلۀ زیادی نبود.پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند،ازاوخواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند،برای دوساعت با هم محرم شوند. علی اصغرتدریس را رها کرده بود ومی گفت قصد دارد تا پایان جنگ،سنگردفاع ازاسلام وانقلاب را ترک نکند. آنچه او می گفت،همان آرمان واعتقاد پروانه بود.درهمان صحبت کوتاه،مطمئن شد علی اصغرهمان مردآرزوهایش است.به خواستگاری اوجواب مثبت داد. علی اصغروقت خداحافظی گفت((چند روزدیگر عملیاتی درپیش داریم واگرشهید نشدم،با خانواده برای خواستگاری به کرمانشاه خواهم آمد وانشاء الله پس ازجنگ به قم خواهیم رفت ودرس طلبگی خواهیم خواند)) علی اصغربه خط مقدم رفت.پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذر ماند. همان شب چاره ای نداشت؛باید با خودش کنارمی آمد که او ماندنی نیست. چهارروزبعد خبرآوردند که علی اصغرودوازده نفرازدوستانش درحمله ب ارتفاعات ((قراویز)) سرپل ذهاب به شهادت رسیده اند وپیکرهمۀ آنان درفاصلۀ بین نیروهای خودی وعراقی ها جا مانده است. روزهای چشم انتظاری پروانه شروع شد،روزهای نامه های بی جواب.همه می گفتند علی اصغرشهید شده است،اما اوبه آمدنش امید داشت. اوبه همۀ خواستگاران جواب رد می داد. ✅ ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای پندآموز از سردار شهید عبدالحسین برونسی از زبان همسر مومنه و مجاهده ایشان. 🍃🍂💌🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا با حجاب مانع پیشرفت و دیده شدن دختران میشوید؟؟ ♻️ دکتر فرهنگ پاسخ میدهد...😊 🍃 ❣🍃
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
💌 شهید پروانه شماعی زاده نام: پروانه نام خانوادگي: شماعي زاده نام پدر: غلام علي شماره شناسنامه:
💌 💌 شهیده پروانه شماعی زاده دختر بچه تودل برو و خوش زبان توجه همه را به خود جلب می کرد. امکان نداشت در جمعی حضور داشته باشد و دیگران جذب شیرین زبانی اش نشون.پروانه سال 1343 در قصرشیرین به دنیا آمد. پروانه شماعی زاده. از کودکی همراه مادر در کلاس های قرآن شرکت می کرد دختر، قرآن را با چنان صوت زیبایی میخواند که همه دوست داشتند ساعت ها بنشینند و به کلام وحی که او تلاوت می کرد، گوش کنند. پروانه در خانه همدختری پرشور و مهربان بود. بوی رنگ را دوست داشت. بوی پدر را می داد. پدر نقاش بود. پروانه 13 ساله بود که فعالیت سیاسی را در مدرسه شروع کرد. شرکت در جلسات سیاسی و مذهبی برای دختری به سن و سال او شاید کاری خسته کننده و جدی به نظر می آمد. پروانه اما شیفته این جلسات بود. خاطرات کودکی و نوجوانی دختر مهربان با مهاجرت خانواده به سرپل ذهاب، در قصر شیرین جا ماند .زندگی در شهر تازه اما سدی برای فعالیت های سیاسی پروانه نبود. در مدرسه جدید دیگر همه می دانستند پروانه یک دختر سیاسی تمام عیار است. این مسأله تا آنجا ادامه داشت که مسئولان مدرسه، والدین پروانه را خواستند تا مراقب فعالیت های دخترانشان باشند. اما اتفاقی عجیب و جالب، مسأله را به سمت دیگری پیش برد. بچه های مدرسه از پروانه حمایت کردند و ماجرا تا آنجا ادامه پیدا کرد که مدرسه را به تحصن و تعطیلی کشاندند پروانه ترسی از نتیجه مبارزاتش نداشت از اینکه دستگیر و شکنجه شود نمی ترسید. انقلاب پیروز شد. 14 ساله بود اما خوب می دانست روزهای پر ماجرایی در پیش خواهد بود. مبارزه هنوز تمام نشده بود. هر روز اخباری از فعالیت گروه های ضدانقلاب و ترورهای ناجوانمردانه از گوشه و کنار شنیده می شد. پروانه می دانست ریشه خیلی از مشکلات مردم در بی سوادی و ناآگاهی آنهاست برای همین بود که به هنوان معلم در نهضت سوادآموزی مشغول به کار شد. با همان سن کم معلم روستا شد. روستای دارتوت. پروانه 17 ساله بود که جنگ شروع شد. صدای گلوله سکوت شب های زیبای شهر را می شکست. پروانه در درمانگاه نجمی شهر، مشغول امدادرسانی به مجروحان شد. پدر آن روزها دیگر بوی رنگ نمی داد. خبرنگار روزنامه اطلاعات شده بود تا اخبار جنگ را گزارش کند خانواده ترجیح دادند شهر را ترک کنند و به کرمانشاه بروند. پروانه اما در سرپل ذهاب ماند تا به کار امدادرسانی اش ادامه دهد. این در حالی بود که نیروهای عراقی مدام در حال پیشروی به سمت شهر بودند با پیشروی نیروهای دشمن، تصمیم بر آن شد که مجروحان را به پناهگاه زیرزمینی انتقال دهند. پرستاران وامدادگران زن هم هرچه زودتر درمانگاه را ترک کنند وبه خانه هایشان برگردند .زنان امدادگر از دستور پیروی کردند و مشغول جمع کردن وسایل شان شدند .پروانه اما طوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بقیه از رفتار او تعجب می کردند. انگار نه انگار که قرار است درمانگاه را ترک کنند. همین رفتار پروانه بود که آنها را به شک انداخت تردید از اینکه کارشان درست است یا نه؟یکی از دخترها رو کرد به پروانه و گفت: «باید به عقب برگردیم. نکند تو دستور را نشنیده ای؟! اسیر شدن به دست عراقی ها چیزی نیست که طاقتش را داشته باشی، پس کمی به فکر خودت و خانواده ات باش و هرچه زودتر وسایلت را جمع کن. » پروانه اما انگار نه انگار که این حرف ها را می شنید. همچنان مشغول امدادرسانی و رسیدگی به مجروحان بود. نگاهی به دوستش انداخت و گفت :«چطور می توانم این ها را رها کنم و فقط به فکر خودم باشم؟! این کار ازدست من برنمی آید. » اصرار پزشکان هم هیچ فایده ای نداشت. پروانه، آن دختر مهربان و شیرین، همانقدر که ملایم ودوست داشتنی بود، به همان اندازه روی حرفش محکم و یک کلام بود. آخر سرهم تعدادی چند نارنجک را برداشت و آنها را به کمرش بست و با صدای بلند گفت: «هرکس می خواهد برود برای من فرقی نمی کند. من به هیچ قیمتی حاضرنیستم شهر را ترک کنم .» پرستاران تحت تاثیر این کار پروانه قرار گرفتند. یکی از آنها دست روی شانه دختر جوان گذاشت و گفت: «ماهم از شهادت نمی ترسیم. » و بعد به محوطه درمانگاه رفت و چند شاخه گل از باغچه چید و داخل لیوان، بالای سر مجروحان گذاشت. پروانه دختر زیبایی بود. خواستگاران زیادی هم داشت. آن روزها اما تنها چیزی که به آن فکر نمی کرد، ازدواج بود. به خاطر همین هم خواستگارها را یکی یکی رد می کرد. اما یکی از آنها با بقیه فرق داشت. سال 1360بود که معلم بسیجی محجوب درپادگان ابوذر سرپل ذهاب از او خواستگاری کرد .علی اصغر اعزامی از اسدآباد همدان علی اصغرتدریس را رها کرده بود و قصد داشت با پایان جنگ در جبهه بماند. درست همان چیزی که پروانه می خواست و هدفی جز این نداشت. برای همین جواب مثبت را داد. بعد از آن علی اصغر به خط مقدم رفت و پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذرماند دل پروانه پیش علی اصغر بود و آرزو می کرد او سلامت برگردد .... ✅ ادامه دارد 🍂 🌷🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا