🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
امروز با زندگینامه #شهیده_منیره_سیف در خدمت شما هستیم 💎کانال #نگاه_مادر↙️ ╔═🕊🍃═════╗ 🆔 @Negah_mada
💌 #قسمت_اول
شهیده منیره سیف، اول مهر ۱۳۳۸ در شهرستان نهاوند به دنیا آمد. پدرش قبل از انقلاب، مقنی بود و بعد از انقلاب به سپاه مرکزی تهران پیوست و با شروع جنگ از طریق جهاد سازندگی به جبهه اعزام شد. مادرش نیز خانهدار بود. منیره، دومین فرزند خانواده بود. او تحصیلاتش را تا ابتدایی خواند. همزمان با دوران تحصیلش، جریان انقلاب پیش آمد که او دیگر فرصتی جهت ادامه تحصیل پیدا نکرد.
🍃خانواده سیف، چهره شناختهشده و مذهبی در شهر نهاوند بودند که مورد کینهتوزیهای ضد انقلاب قرار گرفته بودند. در شامگاه ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ منافقین که از قبل منزل آنها را شناسایی کرده بودند، نارنجکی را به داخل منزل پرتاب میکنند. منیره سیف برای اینکه اعضای خانواده آسیب کمتری ببینند، خود را روی نارنجک پرتاب میکند که در این زمان نارنجک منفجر میشود و او به شهادت میرسد.
🍃فرصت زیادی نداشت، با این حال خیلی زود تصمیم گرفت و خودش را روی نارنجک انداخت. هفده سال بیشتر نداشت که اینطوری بر اثر انفجار نارنجکی که منافقین به داخل حیاط خانهشان پرت کردند، شهید شد و جان بقیه را نجات داد. منافقین قبلا گفته بودند که ترورش می کنند. بهگفته پدرش، اخطارشان این بود: «دست از حمایت امام و انقلاب بردار، وگرنه تو را ترور میکنیم.»
💌نحوه شهادت دخترم اينگونه بود
حاج ابراهیم سیف که خودش یکی از رزمندگان افتخارآفرین هشت سال دفاع مقدس است، نحوه شهادت دخترش را اینگونه روایت کرده و میگوید: منیره، دختر نوعروسم که فقط ۱۷ سال سن داشت، عاشق ولایت و حضرت امام خمینی رحمهالله علیه بود و برای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران در روزهای قبل از انقلاب، روزه و خیرات نذر کرده بود و با پیروزی انقلاب، جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شده بود و در آن دوران حلقهای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود.
🌷🍃چند نامه تهديدآميز ترور به دخترم داده بودند
منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند و به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور میکنیم که او توجهای به نامههای تهدید آمیز آنها نکرد و در آخر نیز به خاطر عقیدهاش و حمایت از امام و انقلاب، بهدست منافقین با نارنجک ترور شد. در روز شهادتش، منافقین که میدانستند مردی در منزل نیست، به آنجا میروند و پس از در زدن و باز شدن آن از سوی دخترم، نارنجکی را به داخل حیاط پرت میکنند. منیره هم برای نجات جان بقیه، خودش را روی نارنجک میاندازد و بدنش متلاشی می شود.
این رزمنده میگوید: در آن سالها که اوج حملات ناجوانمردانه صدام و حامیان غربی و شرقیاش در جبههها بود، من و تنها پسرم در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم که این اتفاق ناگوار برای خانواده من رخ داد. ماجرا از این قرار بود که دختر نوعروسم منیره با نهادهای انقلابی همکاری فرهنگی داشت، چون در آن سالها شرایط به گونهای بود که هر کس در قبال انقلاب احساس وظیفه میکرد. منافقین آمریکایی او را شناسایی کرده و در چندین نامه او را به ترور تهدید کرده بودند اما او همچنان به وظیفه اسلامی و انقلابی خود عمل میکرد تا اینکه در یکی از شبهای شهریور سال ۶۰ وقتی مطمئن شدند مردی در خانه نیست، در حالیکه سفره شام پهن بود، درب حیاط را میزنند و به محض اینکه منیره به جلوی در منزل میرود، نارنجک را داخل خانه پرت میکنند که او با ایثار، خود را روی نارنجک میاندازد و از شهادت سایر اعضای خانواده که شامل خواهران و مادرش بود، جلوگیری میکند.
🌷حاج ابراهیم سیف ادامه داد: این در حالی بود که من و تنها پسرم در جبهه غرب کشور بودیم و از هیچچیز خبر نداشتیم. وقتی برای مرخصی آمدیم، با مشاهده پرچم سیاه بر سر در خانه متوجه اتفاق ناگواری برای خانواده شدیم. پس از پرسش از همسایهها آنها شرح ماجرا را برای ما گفتند. وقتی وارد حیاط منزل شدیم، با در و پنجرههای شکسته روبرو شدیم و فهمیدیم مادر و بچهها نیز مجروح شده و در بیمارستان بستری هستند.
🌷خواهر نوعروسم مظلومانه شهيد شد
بعد از تماس بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) با آقای سیف، قرار شد شماره خواهرشان را بدهند. ایشان گفتند خواهرم در حادثه حضور داشته و بهتر میتوانند توضیح بدهند. خانم زینب سیف، عضو کوچک خانواده سیف که در زمان حادثه ۹ سال داشته است، خواهرش را اینگونه روایت کرد:
قبل از انقلاب دخترها باید بیحجاب به مدرسه میرفتند. به همین دلیل منیره فقط دوران ابتدایی را به مدرسه رفت و از ادامه تحصیل بازماند. با اوج گیری انقلاب، شور و اشتیاق منیره به اسلام، او را وارد فعالیتهای انقلابی کرد. عاشق امام بود. در تظاهرات شرکت میکرد، عکس امام را میآورد. اعلامیه پخش میکرد.
✅ ادامه دارد.....
🌷🍃
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
💌 #قسمت_اول شهیده منیره سیف، اول مهر ۱۳۳۸ در شهرستان نهاوند به دنیا آمد. پدرش قبل از انقلاب، مقنی
💌 #قسمت_دوم
#شهیده_منیره_سیف
🌷🍃 با شروع جنگ پدر و برادرم به جبهه رفتند. خواهر بزرگمان ازدواج کرده بود و منیره به عنوان بزرگ خانواده بود. درایت و مدیریتش در زندگی بسیار خوب بود. دقیق بود و به کارهای منزل رسیدگی میکرد. به مسائل دینیاش توجه خاصی داشت. با انضباط و مرتب بود. بسیار مهربان و خوشخنده بود و همه به خاطر این مهربانی جذبش میشدند و از او پیروی میکردند.
در مقابل کسانی که نسبت به امام و انقلاب مغرضانه رفتار میکردند، شجاعانه برخورد میکرد. نسبت به مسائل و اتفاقات روز بسیار آگاه بود و جریانها را دنبال میکرد.
منیره ۲۱ سالش بود که ازدواج کرد. خانواده همسرش خیلی اصرار داشتند که زودتر به منزل خودشان بروند. اما خواهرم از شهادت شهید بهشتی و ۷۲ تن بسیار ناراحت بود و میگفت: آمادگیاش را ندارم.
پدرم، چهره سرشناس و مذهبی نهاوند بود. از این جهت نسبت به خانواده ما حساسیت زیادی بهوجود آمده بود. منافقین در منزلمان، نامههای تهدیدآمیز میانداختند اما منیره با آرامش خود، ما را آرام میکرد.
🌷🌷🍃
قبل از شهادت منیره، نامههای تهدیدآمیز بیشتر شده بود. ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ بود. من و منیره در کوچه بازی میکردیم. مادرم ما را جهت انجام کاری، بیرون فرستاده بود. وقتی برگشتیم غروب بود و هوا تاریک شده بود. چند موتور سوار را در کوچه دیدیم. وقتی وارد منزل شدیم، دیدم خواهرم فریبا مضطرب است. او دو نفر را دیده بود که از پنجره آشپزخانه مشرف به کوچه آویزان شده و داخل را نگاه میکردند. ساعت 8:30 شب بود که همگی جهت صرف شام به آشپزخانه رفته بودیم. منیره در حیاط بود. مادرم رفت تا برای شام صدایش کند اما او اشتها نداشت و به خاطر شهادت شهیدان رجایی و باهنر ناراحت بود. با اصرار مادرم آمد اما دم در آشپزخانه نشست. خواهرم فریبا دائم از دو مرد پشت پنجره میگفت. ناگهان صدای خرد شدن شیشه را شنیدم. برگشتم تا نگاه کنم، شیشهها روی سر و گردنم ریخته بود و خون فوران میکرد. منیره گفت: «مادر، زینب.»🌷🍃
نارنجکی وسط سفره روی نان سنگک افتاده بود. درشت و سبز رنگ بود و جرقه میزد. همه نگاهش میکردیم. فقط یادم است که منیره گفت: «نارنجک جنگی». اوضاع عجیبی شده بود، هر کسی فرار میکرد. صدای خرد شدن شیشهها میآمد. لامپهای خانه ترکیده بود و تاریکی مطلق بود. همزمان داخل خانه، کوکتل مولوتف انداختند. خانه پر از خاک، دود و خاکستر شده بود. همه میدویدیم. صدای الله اکبر گفتن خواهرم معصومه را میشنیدم. ناگهان صدای مهیبی شنیدم. به خود آمدم و دیدم وسط حیات هستم. دو خواهر دیگرم را میدیدم. از منیره و مادرم خبری نبود. مادرم میگفت: «بچهها نگران نباشید. چند تا شیشه خرد شده. همه اینها فدای سر امام.» مادرم به دنبال منیره میگشت. مادرم وارد اتاق شده بود و جایی را نمیدید به همین دلیل سینهخیز میرفت، روی زمین دست میکشید. فکر میکرد که شاید منیره در حین فرار در اتاق افتاده باشد. در اتاق خانه، به برآمدگی بر میخورد. مادرم دستش به پای خواهرم خورده بود و او را میکشید.
از دور، قلب منیره را میدیدم. یک تکه از قلبش بیرون زده بود و آخرین ضربانها را میزد. مغزش از گوشهایش بیرون زده بود. دستش از آرنج قطع شده بود. از شاهرگش به شدت خون فواره میزد و به اطراف میپاشید. همه بدنش پر از ترکش بود و گوشتهای تنش به دیوارها و سقف پرتاب شده بود. کوکتل مولوتف در موهای او گیر کرده و تا نیمه موهایش سوخته و فیتیله خاموش میشود. آثار دست خونیاش روی در نشان میداد که میخواست نارنجک را بیرون بیاندازد اما آن منافقین از خدا بیخبر پنجره را از آن طرف میبندند. منیره وقتی میبیند چارهای ندارد، خود را روی نارنجک میاندازد و منفجر میشود.
بعد از آن، خواهرم را با ماشین یکی از همسایهها بردیم. آن شب در سردخانه بود. یکی از خواهرانم بستری شد. من هم ترکش خورده بودم. همسرش از این خبر ناگوار شوکه شد و چند روز در بیمارستان بستری بود. خواهرم را ۴ بار کفن کردند و در نهایت با کفن خونی به خاک سپرده شد. شش روز از شهادت خواهرم گذشته بود که پدرم از جبهه برگشت. در آغوش پدرم رفتم و خبر شهادت منیره را به او دادم. پدرم خیلی قوی بود. چشمانش پر از اشک شد و گفت: منیره به آرزویش رسید. آرزوی همه ما شهادت است. ۲۵ روز از شهادتش گذشته بودکه برادرم از جبهه آمد. او قضیه را از روزنامه مطلع شده بود.🌷🍃
بای ذنب قتلت؟ اگر منافقین را ببینم میگویم به کدامین گناه او را کشتید؟
منافقین برای قدرتطلبی، ریاستطلبی و امور دنیا افراد را قتل عام میکنند. به چه جرم و گناهی؟ باید جوابگو باشند. خواهرم یک نمونه از هزاران تن است. شهدای ترور، مظلومانه به شهادت رسید
🌷 برای شادی روح شهدا
و این شهیده صلواتی هدیه کنیم
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷🍃🌷
🕊🧕🕊🧕🕊
🍃💐🍃 زن مسلمان
آن زنے است ڪہ :
◄هم #دین خود را
◄هم #حجاب خود را
◄هم #زنانگے خود را
◄هم #ظرافتهاورِقّتـهاو
#لطافتهای خودراحفظ
میڪند... 💐💐💐
🧕🌹🧕🌹🧕
#بانوی_عفاف
☘️عصر در خرابه نشسته بود. جمعی از #کودکان شامی را دید که در رفت و آمد هستند.
🍂پرسید: "عمه جان! اینان کجا میروند؟"
🍃حضرت زینب (س) فرمودند: "به خانه هایشان".
🍂پرسید: "مگر ما خانه نداریم؟"
🍃فرمودند: "خانه ما در مدینه است".
☘️تا نام مدینه را شنید، خاطرات زیبای همراهی با #پدر در ذهن او آمد.
🍂پرسید: "پدرم کجاست؟"
🍃فرمودند: "سفر".
☘️به گوشه خرابه رفته و با غم و اندوه به خواب رفت. ظاهراً در عالم #رؤیا پدر را دید. سراسیمه از خواب بیدار شد و مجدداً سراغ پدر را گرفت.
💥خبر را به یزید ملعون رساندند، دستور داد سر بریده پدر را برایش ببرند.
☘️رأس مطهر سیدالشهدا را در میان طَبَق، وارد #خرابه کردند. سرپوش طبق را کنار زد، سر مطهر را دید و آن را در آغوش کشید.
🍂بر پیشانی و لبهای پدر بوسه زد و آه و نالهاش بلندتر شد و گفت: "پدر جان چه کسی صورت شما را به خونت رنگین کرد؟ چه کسی رگهای گردنت را بریده؟ چه کسی مرا در کودکی #یتیم کرد؟ کاش خاک را بالش زیر سرم قرار میدادم، ولی محاسنت را، خضاب شده به خونت نمیدیدم".
☘️دختر خردسال آن قدر شیرین زبانی کرد تا #خاموش شد. همه خیال کردند به #خواب رفته. وقتی به سراغ او آمدند، از دنیا رفته بود. شبانه او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند.
📚شرح شمع: ص 310، نفس المهموم 456، الدمع الساکه 141
🍁#حضرت_رقيه (س) با آن سن کم، از نداشتن #معجر (روسری و روپوش) اظهار بيزاری داشتند و میتوان اين #بانوی_كوچك_اسلام را، بهعنوان #مرجعی برای #عفاف و #حجاب معرفی كرد.
🍂#شهادت_حضرت_رقيه_بر_تمامی_عفافگرایان_تسلیت_باد.
سلام علیکم
عظم الله اجورکم
ضمن عرض تسلیت، تقدیم با احترام👇
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
خوش آمدی، گله ای نیست، بهترم مثلا...
شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا...
خیال میکنم اصلا مدینه ایم هنوز
بهشت چادر زهراست بسترم مثلا
دوباره مثل گذشته کشیده ای بابا
خودت به دست خودت شانه بر سرم مثلا
نسوخته ست، نه...امشب به پات می ریزم
خیال کن که همان نازدخترم مثلا...
بگو: فدای سرت، گوشواره گم شده است
بگو دوباره برای تو می خرم...مثلا
خیال میکنم انگشتر تو پیش عموست
تو هم خیال کن آنجاست زیورم مثلا
اگر شکسته ام و زخم خورده، چیزی نیست
خمیده قدّم و هم سنّ مادرم مثلا
خیال کن که رقیه زمین نخورده پدر
خیال کن که سر دوش اکبرم مثلا...
کبود نیست کمی خاکی است صورت من
نرفته دست کسی سوی معجرم مثلا
تو فکر کن مثلا عمه را کتک نزدند
مراقب است عموی دلاورم مثلا
شبی که گم شدم و بین دشت جا ماندم
نخورد ضربه ی محکم به پیکرم مثلا
به قصد کشت کسی خواست تا مرا بزند
ولی رسید به دادم برادرم مثلا...
به روی نیزه کنار تو دید یک سر را
رباب گفت که خوابیده اصغرم مثلا...
#مجید_تال