•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم طیبینژاد،
۲۵۶ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
...برای حاجت دوم که خیلی برایم مهم بود، از شهید درخواست و التماس کردم تا شهید کمک کند به حاجتم برسم. روزها گذشت و همچنان به شهید امیدوار بودم. تصمیم گرفتم بهنیت شهید حاجقاسم سلیمانی و چند شهید دیگر ازجمله شهید عباس دانشگر، زیارت عاشورا بخوانم. پنجشنبه ۲۰مرداد۱۴۰۱ ساعت ۸ صبح بود. سری به اتاق دخترم زدم. دخترم بیدار بود. کنار تخت روی زمین سرم را روی بالش گذاشتم. خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم که در امامزاده علیاشرف(ع) کنار مزار شهید عباس دانشگر هستم. پسرم و دخترم بهترتیب از در امامزاده وارد شدند. یک لحظه دیدم شهیدعباس عزیز با تعداد زیادی از شهدا در هالهای از نور بهسمت امامزاده به استقبال ما آمدند. شهیدعباس از همه جلوتر بود و لباس سبز پاسداری به تن داشت و آن لبخند زیبا بر لبانش بود. وقتی شهیدعباس نزدیک شد، گفتم: «حاجت منو که ندادی. لااقل حاجت بچههام رو بدین.» پسرم که با فاصله ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد و همزمان بهسمت شهید دست دراز کرد. شهیدعباس هم همزمان با پاسخ سلام گرم دستش را بهسمت پسرم دراز کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
پسرم گفت: «علی.»
شهید با لحن بسیار دلنشین گفت: «ببین، علیآقا! من برات دعا میکنم.» وقتی این را گفت، انگشت اشارهاش را بالا برد. من سریع گفتم: «اجازه بدید من بگم که حاجت پسرم چیه ؛» ولی شهید ادامه داد: «علیآقا، من برات دعا میکنم.» من این صحنه را میدیدم، گویا سالهاست که شهیدعباس پسرم را میشناسد. خیلی باادب با پسرم برخورد کرد: «اول اینکه حافظ کل قرآن بشوی.» بعد، با احترام عجیبی با نگاهش دنبال رضایتم بود. من خیلی ذوق کردم؛ چون پسرم ۱۰ جزء قرآن را حفظ داشت و آرزو داشتم که کل قرآن را حفظ کند. گفتم: «این عالیه.»
بعد ادامه داد: «حاجت دوم اینکه دعا میکنم...» سعی کردم بگویم چه دعایی کند، اما ایشان بازهم باادب و لبخند زیبایشان دعای دوم را که بازهم معنوی بود، بیان کردند؛ ولی من فراموش کردم. هرچه بعد از خواب فکر کردم، به ذهنم نیامد؛ ولی خوشحال شدم. بعد رو به پسرم با همان انگشت اشاره و لحن بسیار دلنشین گفتند: «علیآقا، سوم اینکه میخوای روضهخوانی بگیری و هیئت بزنی، بسم الله! من هستم و تا آخرش کمکت میکنم» و دستش را طرف خودش برد که انگار همۀ شهدا همراهش قرار است کمک کنند. ناگهان از خوشحالی از خواب بیدار شدم و نشستم. دخترم متوجه حالتم شد. پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «الان خواب دیدم.» دخترم از من خواست که خوابم را تعریف کنم. با آن احساس معنوی و ذوقوشوقی که داشتم، با گریه برایش تعریف کردم. همان روز عصر پنجشنبه تصمیم گرفتیم به سمنان برویم. نشد. جمعه نشد. شنبه نشد. تا پنجشنبۀ بعد یعنی بیستوهفتم مرداد ماه رسید. من اصرار کردم هرطور است امروز باید به سمنان برویم. آنقدر دیر حرکت کردیم که درست اول اذان مغرب به امامزاده علی اشرف (ع) رسیدیم. بدون هیچگونه اطلاع قبلی مشاهده کردیم یادواره ۷۷ شهید امامزاده برپاست و قرار است سردار فدوی، جانشین محترم فرماندهی کل سپاه، سخنرانی کند. شهیدعباس جوری ما را دعوت کرده بود که بتوانیم پدرومادر بزرگوار ایشان را زیارت کنیم. در راه سمنان به دامغان بسیار خوشحال بودم که فرزندانم با شهدا بیشتر انس گرفتهاند. امیدوارم بتوانیم خانوادگی راه شهدا را ادامه بدهیم و لطف و محبت شهدا در طول زندگی شامل حال ما شود.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞کلیپ دیده نشده از ...😍😍😍
✅ دوره ی آموزشی ″شهید عباس دانشگر″ در دانشگاه افسري امامحسین علیه السلام
ارسالی یکی از رفقای شهید🌷
#داداشعـباس #جوان_مومن_انقلابی
#اللهمارزقناشهادةوجهادةفیسبیلک
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم تازهدل، خ
۲۵۹ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹خانم کوهپیما، استان کرمان :
داستان آشنایی من با شهید عباس دانشگر از آنجایی شروع شد که رفتم پیش خواهرم و چشمم به کتاب آخرین نماز در حلب افتاد. گفتم بذار یه نگاه بندازم. کتاب را برداشتم و یکیدو صفحه از کتاب را خواندم. خیلی خوشم آمد. خیلی جذبش شدم. از خواهرم خواستم که این کتاب را بهم بدهد که بخوانمش.
کتاب را آوردم خانه و خطبهخطش را خواندم و بیشتر و بیشتر جذبش شدم. توی کتاب نوشته بود که هرکسی باید یک رفیق شهید برای خودش انتخاب کند و برایش هدیه بفرستد و...
من هم همانجا بود که یک عهدنامه نوشتم و شهید عباس را رفیق شهیدم انتخاب کردم و گفتم که همیشه برایش هدیه میفرستم.
از شهید خواستم و بهش گفتم: «من بهنیت شما چهل روز زیارت عاشورا میخونم و کل قرآن رو هم ختم میکنم و تو هم حاجتم رو بده...»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ...شروع کردم به
۲۶۱ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
🔹خانم زارعی :
دلم گرفته بود. خیلی با شهید دانشگر حرف زدم و گریه کردم. برای حاجتی التماسش کردم. ازش نشانه خواستم تا دلم آرام شود.
یک شب خواب دیدم در مکانی صدها جوان که همه از دلدادگان عباسجان بودند، مثل هیئت سینهزنی یکسره در مدح عباس دانشگر یکصدا نوحه میخوانند. معنی یکی از ابیات نوحه همین بود که بهوضوح درکش کردم: ای کسی که در خفای خودت آنقدر مؤمن بودی که آخر نتوانستی آن را پنهان کنی و با شهادتت آشکار شدی توی تقوا و ایمان.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران ... در یکی از رو
۲۶۴ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش سوم
محبت شهید به خواهران
... خوشا به حال بندگان مخلص خدا، که عشق معبود و ابدیت را از هر چیزی برتر دانستند و با تمام اشتیاق به عشق حقیقی و معبودشان رسیدند.
یادم است در همین حوالی راه، در جدال احساسهای مختلف در وجودم و همچنین تأثیری که از آن مستند گرفتم، شبی خوابی دیدم که مدتها بعد تعبیرش را فهمیدم که واقعاً برایم دلنشین و زیبا بود! خواب دیدم که عروسی شهید دعوت شدهام. همهچیز برایم گنگ و مبهم بود. آخر من کجا و آنجا کجا! شهید با همان لبخند همیشگیاش در کنار همسرش بود. هر دو آراسته و ظاهر قشنگی داشتند. جلویشان پر بود از میوه و شیرینی. میخندیدند و شاد بودند. من گوشهای نشسته بودم به تماشای آن دو... در همین حین، به من گفتند که بیا کنار ما بشین. آنجایی که ما بودیم، حالت سکو مانند بود. چند بار به من گفتند: «بیا کنار ما بشین تا از پرتگاه نیفتی...» واقعاً عجیب بود! پرتگاه؟ بعدها وقتی آن را در ذهنم مرور میکنم، فقط و فقط به این نتیجه میرسم که منظور از پرتگاه، پرتگاه پرپیچوخم مشکلات و دنیا بوده است که از آن بهسوی گناه نیفتم و غرقِ گناه نشوم!
عباسجان، برادرم، حال که آنقدر حواست به من بوده و هست، از تو میخواهم که هیچگاه لطف و محبتت را از منِ روسیاه دریغ نکنی و بگذاری که در هوایت نفس بکشم و در مسیرت قدم بردارم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●برادر شهید :
در واقع میتونم بگم که نقطه شروع پرواز عباس از مسجد″بود!...🪽
«۳۰ مرداد، روز جهانی مسجد گرامی باد🌸»
#خاکــریزخاطـرات #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
✓کانالمکتبشهیدعباسدانشگر↓↓
[ 🆔@maktababbasdanshgar ]
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم 🔶️محبت شهید به خویشاوندان 🔹مادر بزرگ
۲۶۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹پدر بزرگوار شهید :
سه ماهی از شهادت عباس میگذشت. یکی از همکاران شهید از منطقۀ تهرانپارس تهران تماس گرفت. گفت: «من بهاتفاق هفتاد نفر از دانشآموزهای بسیجی بهسمت مشهد میریم. دوست داریم نماز مغرب و عشا رو توی امامزاده علیاشرف(ع) کنار مزار شهید بخونیم و مختصر شامی که خود افراد آوردهاند، همونجا صرف کنیم.»
اول اذان مغرب در امامزاده علیاشرف(ع) بودم. نماز جماعت باشکوهی برپا شد. بعد از آن، بسیجیان دور مزار شهید حلقه زدند و ذکر مصیبتی داشتند. یکی از بسیجیان به من گفت: «ما سالهای قبل در مسجد بینراهی نماز میخوندیم، ولی بهبرکت خون شهید، توفیق شد که به این مکان مقدس بیاییم و قصد داریم سالهای بعد هم برای تجدید میثاق با شهید به اینجا بیاییم.»
بهش گفتم: «گروههای زیادی توی مسیر رفتن به مشهد مقدس و یا موقع برگشت سر مزار شهید اومدن.»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹خانم نظری ا
۲۶۹ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹مادر شهید :
یک شب بهنیت عباس چند صفحه قرآن قرائت کردم و بعد زیارت عاشورا خواندم. همان شب در عالم رؤیا دیدم یک حسینیهای است که همۀ خانمها با چادر مشکی برای نماز جماعت ایستادهاند و یک روحانی هم جلو ایستاده. ناگاه دیدم که عباس با یک لباس زیبا وارد شد و رو به قبله ایستاد و دعایی بهزبان عربی برای تعجیل در فرج حضرت ولیعصر(عجلالله) خواند و بعد با صدای جذاب و دلنشین شروع به اذان گفتن کرد. همه گوش میکردند. محو تماشای او بودم که از خواب بیدار شدم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
423.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ_ارسالی
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
ساخته شده با هوش مصنوعی
ارسالی آقای عباسعلی زارچی پور از یزد
#پاسدار_مدافع_حرم #داداشعـباس ❤️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۷۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹پدر بزرگوار
۲۷۲ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹خانم همتی، از بستگان شهید:
کمردرد شدیدی داشتم. به پزشک مراجعه کردم. پزشک بعد از عکسبرداری و معاینه، گفت دیسک کمر و تنگی کانال دارم و باید عمل جراحی کنم. قبل از عمل جراحی به چهارده معصوم(ع) متوسل شدم و به امامزاده حضرت علیاشرف(ع) رفتم. بعد از دعا و زیارت، به شهید سردار سلیمانی و شهید دانشگر التماس کردم و آنان را واسطه قرار دادم و درخواست کردم که عمل جراحی من به خیر و سلامتی انجام شود.
در روز عمل جراحی حدود ۹ ساعت زیر عمل جراحی بودم. در اتاق عمل هنوز به هوش نیامده بودم. دیدم شهید سردار سلیمانی و شهید عباس دانشگر به عیادت من آمدند و خوشحال هستند. وقتی به هوش آمدم، دیدم پزشک بالای سرم ایستاده است. گفت: «عمل شما بسیار سخت بود. شکر کنید که عملتون بهخوبی انجام شد.» بعد از دو ماه، سلامتی کامل به من برگشت. امروز عکس این دو شهید در اتاقم است و هر روز برای شادی روح این دو شهید صلوات و بهنیت آنان دعا و قرآن میخوانم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۷۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹مادر بزرگوا
۲۷۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹خانم همتی، از بستگان شهید:
یک روز خانمی را که از قبل با او آشنا بودم، در خیابان دیدم. بعد از احوالپرسی، گفت: «بین من و همسرم اختلافی پیش اومده و روزهای سخت و تلخی رو میگذرونم. بین ما صحبت از جدایی و طلاقه. دو تا بچه هم دارم. خیلی میترسم.»
کمی دلداریاش دادم و دعوتش کردم به گذشت و صبر. موقع خداحافظی بهش گفتم: «من هروقت توی زندگی به مشکلی برمیخورم، متوسل به حضرت زهرا(سلامالله علیها) میشم. یه هدیۀ معنوی مثل دعا، قرائت قرآن، نماز مستحبی، ذکر صلوات میفرستم. بعد میرم سر مزار شهید عباس دانشگر و از شهید میخوام واسطه بشه حاجتم روا بشه. پیشنهاد میدم تو هم همین کار رو انجام بدی.»
گفت: «باشه.» بعد از دو هفته به من زنگ زد. گفت: «سفارشت رو انجام دادم و الان الحمدلله شرایط زندگیم بهتر شده.»
بهش گفتم: «شهید دانشگر به نماز اولوقت خیلی توجه داشته. سعی کن نمازهات رو اولوقت بخونی.»
بعد از مدتی، او را دیدم. گفت: «ناراحتی و کدورتی که بین من و همسرم بود، کاملاً برطرف شد. الان نهتنها اهل نماز اولوقت شدهم، بلکه گاهگاهی نماز شب هم میخونم.»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۷۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹علیرضا دانش
۲۷۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹خانم عبدوس، از بستگان شهید :
یکی از نمازگزاران مسجد هیئت ابوالفضل العباس(ع) شهرستان سمنان برای من تعریف کرد که یک روز یکی از همسایگان درمورد مشکلی که در زندگیاش پیش آمده بود، با من گفتوگو کرد و برای حل مشکلش از من راهنمایی خواست. من به او گفتم: «میدونی که من اهل سمنان نیستم و مدتیه توی این شهر سکونت دارم. مشکلی توی زندگی داشتم. به مزار شهید عباس دانشگر رفتم و از شهید خواستم حاجتم برآورده بشه و برآورده شد. شما که اهل سمنان هستی و شهید همشهری تو بوده، چرا ازش کمک نمیخوای؟»
به من گفت: «باید چیکار کنم تا به حاجتم برسم و شهید به من توجه کنه؟»
به او گفتم: «من کتابهای شهید رو مطالعه کردهم. شهید به نماز اولوقت مقید بود. شما یه چله با خودت عهد کن که نمازهات رو اولوقت بخونی.»
او قبول کرد. دو هفته بعد او را دیدم. گفت: «با شهید عهد کردم که یه چله نمازهام رو اولوقت بخونم. روز هفتم بود که مشکل من برطرف شد.»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر