eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
685 ویدیو
48 فایل
- اینکه‌دل‌تنگ تو‌ام‌قرار‌میخواهد‌مگر ؟ بطلب‌شاه‌نجف ، گدایت‌را‌به‌حرم 💙 . - تبلیغات‌ ؟ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرتِ آقامیگن: من‌نمیتونم‌اون‌نوشته های رودستتون‌روبخونم:) یکی ازاون‌وسط‌دادمیزنه: نوشتیم‌جانم‌فدای‌رهبر آقامیگن:خدانکنھ👀♥️! 🆔@maktabe_shohada1
تایم:)♥️
زیباترین کلمه این قرن خامنه ای ایست:)😍⛓ 🆔@maktabe_shohada1
بسـم الـلـه رحـمـٰن رحـیـم♥️🦋
چشم به انگشت اشاره ی علی دارم
با سلام خدمت همه ی دوستان عزیز😍 امروز ساعت هشت شب یا همون ساعت۲۰ چالش داریم اینجوری که من چند تا سوال قرآنی یا دینی میپرسم شما جواب میدید به کسانی که به شش تا از سوال هام جواب بدند جایزه میدم🌺🦋 پس سریع عضو شو تا این فرصت رو از دست ندید @maktabe_shohada1
آخرین جمعه سال است:) 🆔@maktabe_shohada1
💖 شهدا💖 کد شما:26 خانم آسیه دماوندی سلام سلام مسابقه داریم❤❤❤️ با جایزه شارژ😱😱😱😱 هر کسی که بیشترین سین رو بزنه برندست😍 👈زمان تا آخر ماه رمضان👉 جهت شرکت در مسابقه به آیدی زیر پیام بدید و نام و نام خانوادگیتون رو بفرستید @Okcifk313 لینک کانال👇👇👇👇👇👇 @maktabe_shohada1 پشیمون نمیشی شرکت کنید🦋
💖 شهدا💖 کد شما:27 سرباز اقا ۳۱۳ سلام سلام مسابقه داریم❤❤❤️ با جایزه شارژ😱😱😱😱 هر کسی که بیشترین سین رو بزنه برندست😍 👈زمان تا آخر ماه رمضان👉 جهت شرکت در مسابقه به آیدی زیر پیام بدید و نام و نام خانوادگیتون رو بفرستید @Okcifk313 لینک کانال👇👇👇👇👇👇 @maktabe_shohada1 پشیمون نمیشی شرکت کنید🦋
ماجرای دردناک شهید یوسف داور پناه پارت:اول قربانی کین کومله‌ها شهریور سال1362 بود. یوسف در عملیات والفجر2 غوغا کرده بود برای همین فرمانده‌اش مهدی باکری برایش چند روز مرخصی تشویقی درنظر گرفت. او هم بی‌فوت وقت ساک خود را بست و راهی ارومیه شد تا بتواند مادر را ببیند. اما وقتی به آنجا رسید متوجه شد پدر و مادرش برای برداشت محصول به روستایشان در سقز رفته‌اند. به خانه خواهرش رفت تا خستگی راه از تن بگیرد و به روستای آبا و اجدادی‌شان برود. از ظهر گذشته بود که به روستا رسید. انتظار داشت مادر با دیدن او خوشحال شود اما اینطور نشد. مادر دلیل برخورد خود را تعریف می‌کند: «وقتی یوسف را با لباس سپاهی دیدم دلم آشوب شد. به او گفتم شما با لباس سپاه به اینجا آمدی؟ نمی‌دانی روستا پر از کومله است؟ یوسف از حرف ما جا خورد. گفت مامان ناراحتی برگردم. گفتم نه مادرجان نگران تو هستم. وگرنه از دیدنت خوشحالم.» مادر مرغ و پلویی برای شام درست کرد. اما یوسف خستگی را بهانه کرد و بدون خوردن شام خوابید. به مادر هم سپرد که برای نماز صبح او را بیدار کند. یوسف خوابید اما مادر نه. خوابش نمی‌برد. دلهره دست از سرش برنمی‌داشت. حق هم داشت. صدای پای آدم‌هایی که در کوچه رفت‌وآمد می‌کردند لحظه‌ای قطع نمی‌شد. برای همین بالای بام رفت تا نگاهی به کوچه بیندازد. دید کومله‌ها با چراغ قوه به هم علامت می‌دهند. دلش هری ریخت. بی‌تابی‌اش بی‌دلیل نبود. با مرور این خاطرات، حالش دگرگون می‌شود انگار که کابوس تلخ هر شبش را دیده باشد. ادامه می‌دهد: «چیزی به روی خود نیاوردم و یوسف را برای نماز بیدار کردم. وضو گرفت و مشغول نماز شد که ناگهان از بالای دیوار کومله‌ها مثل مور و ملخ داخل حیاط ریختند. با اسلحه بالای سرمان ایستادند. یکی‌شان به یوسف گفت: «برای خمینی نماز می‌خوانی؟!» یوسف هم جواب داد: «اولا خمینی نه و امام‌خمینی. دوما من برای خدا نماز می‌خوانم.» یکی از کومله‌ها اسلحه را روی سینه من گذاشت و گفت: «تو هم که حزب‌اللهی هستی؟ برای سپاهی‌ها نان درست می‌کنی.» آنها همه‌‌چیز زندگی ما را می‌دانستند.» یک نفر کشته شود بهتر است تا ده‌ها جوان یوسف که پریشانی مادرش را دید به کومله‌ها گفت: «شما با من کار دارید مادرم را رها کنید.» آنها بی‌رحمانه یوسف را جلوی چشم خانواده کتک زدند. پدر بی‌تاب شد و مادر هم دست کمی از همسرش نداشت. شجاعی یاد آن شب شوم می افتد •🦋← 「➜@maktabe_shohada1🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله رحمن رحیم😍🌱