...علی ابن موی الرضا...
❄️باعرض تبریک به مناسبت ولادت امام رضا(ع)❄️
💙خبرخوب💙
🦋مسابقه داریم🦋
{به مناسب ولات امام رضاعلیه السلام وعمل به قول}
🔵ّبه همراه جایزه ِ خفنکالا
درمورخ:چهارشنبه؛۱۴۰۲.۲.۱۰
درکانال:@maktabe_shohada1|مکتب شهدا
- مکتبشهدا ؛
...علی ابن موی الرضا... ❄️باعرض تبریک به مناسبت ولادت امام رضا(ع)❄️ 💙خبرخوب💙 🦋مسابقه داریم🦋 {به مناس
کسانی که لف میدهند از چالش کالا رانده میشوند#طنز😂
#چالش_یهویی
(هرکس زودتر درباره امام رضا یک بیت شعر گفت)
@Okcifk313🦋
جایزه:ساخت تم با عکس مورد نظر خودشون
برنده:یاحسین
😍🦋سلام چالش داریم🦋😍
😍🦋نوعش:راندی🦋😍
😍🦋ظرفیت:پنج نفر🦋😍
😍🦋ویژه:بانوان🦋😍
😍🦋آیدی🦋😍
😍🦋@Okcifk313😍🦋
😍🦋کانالمون🦋😍
😍🦋@maktabe_shohada1🦋😍
سلام دوستان یک خبر خیلی خوب براتون دارم ساعت یک مسابقه داریم هفت تا سوال میدیم هرکس به همشون جواب درست داد برنده میشه اگه چند تا برنده داشتیم قرعه کشی میشه و به برنده جایزه میدیم،این چالش کالا نیست ادمینمون احتمال زیاد شب چالش کالا بزارن(معلوم نیست)
#همسایه_جان_فور
پس نام کانال از " کلنا فداک یا زینب " به " مهجور " تغییر میکند .
پن: فردا نام تغییر میکند تا همسایه ها متوجه بشن .
کانال:
https://eitaa.com/joinchat/1318781263C4d2a703726
#فور_همسایه_ها
- مکتبشهدا ؛
«😍♥️»
تو مرا همه جان و جهانی😍..!
•🦋←#رهبرم
「➜@maktabe_shohada1🌱
سوال:2
یکی از سوره های قرآن که به نام یکی از موجودات است که از آتش درست شده اما انسان نیست؟
@Okcifk313
جواب:سوره جن
پایان مسابقه کسانی که در مسابقه شرکت کردند تا فردا بهشون کد میدیم قرعه میندازیم و برنده انتخاب میشه😍
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۳
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
ادامه دارد..
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۴
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند.
ادامه دارد...✒️