eitaa logo
- مکتب‌شهدا ؛
1.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
684 ویدیو
48 فایل
- شیعه‌زنده‌است ! نمیزاریم به حرم عمه‌سادات‌بی‌احترامی بشه . - تبلیغات‌پر‌جذب‌دارید ؟ بله داریم 🤡 ؛ @Tablighat_maktab - اطلاعات‌محرمانمون‌هم‌اینجاست‌خبب ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
الــحمدلله ڪہ نــوڪــرتــم، الــحمدلله ڪہ مـــادرمـــے...❤️
یه ایرانی از کودکی غیرتمند است..😍❤️
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣1⃣2⃣ یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.» معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه. گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!» گفتم: «سلام.» تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!» من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم: ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣2⃣2⃣ «آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!» معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.» از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.» صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.» از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم. آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣2⃣2⃣ از خواب بیدار می شدم بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم، رادیو هر روز از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما او هم مثل من بی تاب و نگران بود یک روز عصر همانطور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم شنیدیم کسی در میزند بچه‌ها دویدند و در را باز کردند آقا شمس‌الله بود از جبهه آمده بود اما ناراحت و پکر فکر کردیم حتما برای صمد چیزی شده مادرشوهرم ناله و التماس میکرد اگه چیزی شده به ما هم بگو آقا شمس الله دور از چشم مادر شوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه به بهانه درست کردن چای دست و پایم یخ کرده بود تمام تنم می لرزید به یخچال تکیه دادم وزیر لبم میگفتم : یا حضرت عباس صمد طوری شده آقا شمس الله بغض کرده بود آرام و شکسته گفت: ستار (برادرصمد) شهید شده آشپزخانه دور سرم چرخید دستم را روی سرم گذاشتم نمی‌داند چه باید بگوییم فقط توانستم بپرسم کی ؟آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد چند روزی می شود باید هر طور شده مان را ببریم قایش ✫⇠قسمت :4⃣2⃣2⃣ بعداز آشپزخانه بیرون رفت نمی‌دانستم چه کار کنم به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم هر کاری می کردم نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم آقا شمس الله توی هال صدایم زد زن داداش زیر شیر ظرفشویی صورتم را شستم و باچادرم خشک کردم و چند تا چای ریختم و اومدم توی هال آقا شمس‌الله کنار مادر شوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود تا مرا دید گفت: می‌خواهم بروم قایش سری به دوست و آشنا بزنم شما نمی آید ؟ می دانستم نقشه است به همین خاطر زود گفتم چرا چه خوب خیلی وقته دلم می خواست به حاج آقاسری بزنم دلم برای شینا یک ذره شده مخصوصاً از وقتی سکته کرده خیلی کم طاقت شده می‌گویند بهانه ما را زیاد می گیرد میایم و چند روزی می مانم و برمیگردم بعد تند تند مشغول جمع کردن لباسهای بچه ها شدم ساکم را بستم یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم من آمادم ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣2⃣ توی ماشین و بین راه همش به فکر صدیقه بودم نمی‌دانستم چطور توی چشماش نگاه کنم دلم برای بچه‌هایش می سوخت و از طرفی هم نمی‌توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم . این غصه‌ها را توی خودم میریختم می خواستم خفه شوم . به قایش که رسیدیم دیدم اوضاع مثل همیشه نیست انگار همه خبردار بودند جز ما . به در و دیوار پارچه‌های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آنها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید چی شده بچه ها طوری شده اند ؟ جلوی خانه مادر شوهر که رسیدیم ته دلم خالی شد ، در خانه باز بود و مردان سیاه پوش می‌آمدند و می‌رفتند. بنده خدا مادر شوهرم دیگر دستگیر شده بود اتفاقی افتاده دلداری اش میدادم و می گفتم طوری نشده شاید کسی از فامیل فوت کرده . همین که توی حیاط رسیدیم صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظر مان بود به طرفمان دوید ✫⇠قسمت :6⃣2⃣2⃣ خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن .زار میزدو میگفت : قدم جان حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟ سمیه دو ساله بود؛هم سن سمیه من ایستاده بود کنار مادرش و بهت زده مادرش رانگاه می‌کرد . لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود.مادر شوهرم که دیگر ماجرا را فهمیده بود همان جا جلوی در از حال رفت کمی بعد انگار همه روستا خبر دار شده بودند توی حیاط جای سوزن انداختن نبود زن ها می آمدند و به مادرشوهرم تسلیت می گفتند و پابه پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چندتا از بچه ها توی حیاط فریاد زدند :آقاصمد آمد ، آقاصمد آمد خانه پر از مهمان بود دویدم توی حیاط صمد آمده بود . با چه وضعیتی؛ لاغر و ضعیف با موهای ژولیده و صورت سیاه و رنجور دلم نیامد جلوی صدیقه باصمد سلام و احوالپرسی کنم یا جلو بروم و چیزی بگویم خودم را پشت چند نفر قایم کردم وچادرم را روی سرم کشیدم و گریه کردم . ادامه دارد.... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣2⃣ صدیقه دوید طرف صمد گریه می‌کرد و با التماس می گفت آقا صمد ستار کجا ست؟؟ داداشت کو؟؟ صمد نشست کنار باغچه و دستش را روی سرش گذاشت . انگار طاقتش تمام شده بود های های گریه میکرد دلم برایش سوخت ؛صدیقه التماس می‌کرد آقا صمد مگر تو فرمانده ستار نبودی؟؟ من جواب بچه هایش را چی بدهم ؟می‌گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟؟ جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند باحرف های صدیقه به گریه افتادند . صدیقه بچه‌هایش را صدا زد و گفت :سمیه ، لیلا بیایید عمو صمد آمده . باباتان را آورده دلم برای صمد سوخت می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم برای صمد ناراحت بودم دلم برایش می‌سوخت .غصه بچه های صدیقه را میخوردم دلم براش می سوخت . صمد خیلی تنها شده بود صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم صمد هم چنان در کنار باغچه نشسته بود دلم میخواست بروم کنارش بنشینم و دلداریش بدهم ‍ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣2⃣ می دانستنم از هر وقت دیگر تنها تر است چرا هیچ کس به فکر صمد نبود نمی‌توانستم یک جا بنشینم دوباره به حیاط رفتم . مادرشوهرم روبروی صمد نشسته بود و سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید : صمد جان من! مگر من داداشت را به تونسپرده بودم .صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود گریه میکرد. مردها آمدندو زیر بازوی صمد را گرفتند و بردند توی اتاق مردانه جلو رفتم و کمک کردم تا خواهر شوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق .از بین حرف‌هایی که این و آن می زدند متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن و صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد اما نیاورده بود. به همین خاطر مادر شوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می‌کرد و می‌گفت :صمد چرا بچه‌ام را نیاوردی ؟؟؟ ادامه دارد.... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣3⃣2⃣ و 2⃣3⃣2⃣ بعد از شام صدایم کرد. طوری که صديقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا میدوی؟!» گفتم: «نمی خواهم صديقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.» آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا. » با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.» صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه میکنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم. » داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.» همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سميه هم خودش را برای صمد لوس میکرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک میریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سميه ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه میخورد.» گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را میفهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا ليلا. ليلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.» صمد بچه ها را یکدفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد" و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.» فردای آن روز رفتیم همدان. صمد میگفت چند روزی سپاہ کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم. توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند بازی می کردند و می خندیدند سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود. گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.» گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!» چشمهایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم. می توانستم بیاورمش عقب...» "خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.» با بی تفاوتی گفت: «بله با دست محکم پانسمان را فشار دادم. ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.» خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار!» گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز» گفتم: «برایم تعریف کن.» آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!» گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!» گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمیگشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند. آتش دشمن آنقدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آنهایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.» یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: چه کار می کنی؟! مواظب باش!» زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمیگشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یکدفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها رد ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. ادامه دارد......
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣2⃣2⃣ آخر شب وقتی خانه خلوت صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه کنار مادرش نشست ، دست او را گرفت و بوسید و گفت مادرجان مرا ببخش من می‌توانستم ستار را بیاورم اما نیاوردم چون به جز ستار جسد برادر های دیگرم روی زمین افتاده بودند . آنها هم پسر مادرشان هستند آنها هم خواهر و برادر دارند اگر ستار را می‌آوردم فردای قیامت به مادر های شهدا چه جوابی می دادم ؛ اگر ستار می‌آوردم فردا جواب برادر و خواهرهای شهدا را چی میدادم میگفت و گریه میکرد تازه متوجه شدم پشت لباسش خونی بود به خواهر شوهرم با ایما و اشاره گفتم صمد مجروح شده؟؟ اما نمی‌خواست کسی بفهمد رفت و لباسش را عوض کردخواهرش می‌گفت که کتفش پانسمان شده بود و خونریزی دارد با این حال یک جا بند نمی‌شد هرچه توان داشت گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود ✫⇠قسمت :0⃣3⃣2⃣ روز سوم بود در این چند روز یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم یا با هم روبرو شده باشیم نمی دانم چرا از صدیقه خجالت میکشیدم سعی می کردم دور وبرصمد آفتابی نشوم تا نکند دل صدیقه و بچه هایش بشکند بچه‌ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بود میترسم صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آنها محبت کند آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند. عصر روز سوم دختر خواهرشوهرم آمد و گفت دایی صمد باهات کار دارد. انگار برای اولین بار بود میخواستم او را ببینم نفسم بالا نمیومد قلبم تاپ تاپ می‌کرد طوریکه فکر میکردم الان است که از قفیه سینه ام بیرون بزند ایستاده بود توی حیاط سلام که داد سرم را پایین انداختم حالم را پرسید و گفت خوبی ؟بچه ها کجا هستند ؟ گفتم خوبم ؛ بچه‌ها خانه خواهرم هستند حالت خودت خوب است سرش را بالا گرفت و گفت الهی شکر دیگه چیزی نگفتم نمی دانستم چرا خجالت میکشم احساس گناه می کردم با خودم می گفتم حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم بااو حرف بزنم .صمدهم دیگر چیزی نگفت داشت میرفت اتاق مردانه، برگشت و گفت بعداز شام باهم برویم بچه ها را ببینیم دلم برایشان تنگ شده بعداز شام صدایم کرد. ادامه دارد......
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣2⃣و 4⃣3⃣2⃣ گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخها خودمان را کشاندیم تو. نزدیکهای صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.» گفتم: «پس دلهره من و مادرت بیخودی نبود. همان وقتی که ما اینقدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.» انگار توی این دنیا نبود. حرفهای من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد. از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا۔ منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبرکنیم. شب که شد، من زیرپوشم را در آوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقا نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند. رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که میشناسی؟!» گفتم: «آره، چطور؟!» گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب میزنیم.» خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!» گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای ۳۳ المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.» دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آورد این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. توی خشکی بودیم و آنها کشتی را نشانه گرفته بود کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، درآورد و بوسید. گفت: «این را یادگاری نگه دار.» قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم: «چرا این طوری شده؟!» دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت میشود؟!» قرآن را بوسیدم و گفتم: « الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.» زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساكت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یکریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در گذاشت و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستندبخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آنها را دور و بر خودش جمع کرد. با آنها بازی می کرد. دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سميه ستار را قلقلک میداد. می بوسید. میخندید و با او بازی می کرد. فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه می آیی با هم برگردیم همدان؟ » گفتم: «تو که میخواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صديقه می مانم و برمی گردم.» گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.» همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سميه ستار را با خودمان آوردیم. ادامه دارد...... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣2⃣و5⃣3⃣2⃣ فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.» گفتم: «کی برمیگردی؟!» گفت: «این بار خیلی زود!» پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.» شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ روشن بود. دیدم صمد نشسته توی روی سجاده اش و دارد چیز مینویسد. گفتم: «صمد تو اینجایی؟!» هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن." "گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!» گفت: «بیا بنشین کارت دارم.» نشستم روبه رویش. گفتم: « اینجا که سرد است.» گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.» بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.» ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرفها را بزنی؟! حال و حوصله داریها.» گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.» گفتم: «حرف خیر بزن.»" خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!» قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمان زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم اینجا بمانید همدان برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.» "ظرفهای شام را میشستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا میرویم بازار » بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار میخوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمیدانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار.»
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣4⃣2⃣و 9⃣3⃣2⃣ این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.» صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار» گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.» صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.» پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: «قدم!» نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم كلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.» با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یکدفعه ستار را دیدم عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمیشود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقیها ایستادیم و با آنها جنگیدیم. یکدفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شوه بودند و دست هایمان سوخته بودند گفتم بعدش چی شد ؟؟؟ بردم توی همان سنگر بتونی عراقیها. موقعی که میخواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم كول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.» صمد چای اش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا.“ ادامه دارد......
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣2⃣و7⃣3⃣2⃣ "صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند. منتظریم ان شاء الله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.» پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرفها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.» صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف، اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض می شود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من میدانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته میشوی.» پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.» صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است. پدرش گفت: «تنها میروم.» صمد گفت: «میدانم دلتنگی باشد. اگر این طور راضی و خوشحال میشوی، من حرفی ندارم. فردا صبح میرویم منطقه.» پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.» بچه ها که دیدند صمد آنها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آنها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یکدفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.» گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!» گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش میدهم و زود برمیگردم.» به خنده گفتم: «بله، زود برمیگردی!» خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقايتان. قدر این لحظه ها را بدان.» فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان!" حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.» بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتما توی خاک دشمن کنار آن بعثیهای کافر عذاب میکشد. نمیدانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتما جایش خوب نیست. صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقا خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسمهای ما را به هم ریختید.» چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: « اصلا از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.» بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم. » شانه بالا انداختم گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.» این را گفت و خندید. می خواست ما هم به جای اینکه بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد. صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلا همه اش تقصیر آقاجان استها! این چه بلایی بود سر ما و اسمهایمان آوردید؟!» پدرشوهرم با همان آخم و تخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یکجا شناسنامه بگیرم. آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگتر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمیدانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.» صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم میزد ستار ابراهیمی؛ بر و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و همکلاسی هایم بهم می گفتند صمد. ادامه دارد ......
اینم از چالش قبل که پرداخت و تم و پروفایل دادم بهشون😍
ناشناس👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
سلام🌹 کانال ما نیست کانال امام زمان و تحت نظر شهید حججی هست🌹 تشکر🌹
سلام🌹 چشم دوستان همه دو صلوات بفرستیم🌹
سلام🌹 ممنونم🌹
شب خوش🌹
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃.
بخوانیم دعای فرج را🌸دعا اثر دارد🌹دعا کبوتر عشق است 😍و بال و پر🍃دارد💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶بالا بردن پرچم حضرت ابالفضل و حضرت فاطمه زهرا توسط مردان با غیرت در بالا ترین کوه جهان