eitaa logo
- مکتب‌شهدا ؛
1.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
684 ویدیو
48 فایل
- شیعه‌زنده‌است ! نمیزاریم به حرم عمه‌سادات‌بی‌احترامی بشه . - تبلیغات‌پر‌جذب‌دارید ؟ بله داریم 🤡 ؛ @Tablighat_maktab - اطلاعات‌محرمانمون‌هم‌اینجاست‌خبب ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.» دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.» فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.» اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» ادامه دارد...✒️
۷ شهریور ۱۴۰۱
✫⇠قسمت :3⃣4⃣ به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد...✒️
۷ شهریور ۱۴۰۱
چهار پارت رمان دختر شینا تقدیم نگاه خوشگلتون❤️😍😍
۷ شهریور ۱۴۰۱
سلام دوستان امروز تا فردا خونه نیستم 😁 پس منتظر فعالیت نباشید ☺️
۷ شهریور ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃.
۹ شهریور ۱۴۰۱
بخوانیم دعای فرج را🌸دعا اثر دارد🌹دعا کبوتر عشق است 😍و بال و پر🍃دارد💗
۹ شهریور ۱۴۰۱
کـاشـــ❤️ــــــــ دوبـــــــــ🌹ــــــاره خـــ🍃ــــنده هایـــــ😍ــــت ࢪا مــــــ✨ــــــــدیدیم
۹ شهریور ۱۴۰۱
اقاا جانمم درسته روسیاهم درسته گناه کارم ولی مگه‌روسیاهادل‌ندارن؟:)💔
۹ شهریور ۱۴۰۱
شهادت خوب است اما تقوا بهــــتر‌ است. میدونی یعنی ‌چی؟! یعنی ‌تا پا ‌رو نفست نگذاشتی شهید ‌نمیشی.... اول ‌تقوا‌ بعــــد آرزوی شهادت=)🌱'
۹ شهریور ۱۴۰۱
می نویسم که‍ شب تار🌑 سحر می گردد...🌻🛵 یک نفر مانده از این قوم که‍ بر می گردد (:♥️ اللهم عجل لولیک فرج
۹ شهریور ۱۴۰۱
♥️از دختر جوانى پرسیدند: از چه نوع آرایشى استفاده مى كنى؟♥️ 'گفت اینها رو به كار مى برم ↯' 😍 ﺑراى لبانم ................ رﺍﺳﺘگویى 😍 😍 براى صدایم .............. ذكر الله 😍 😍 براى چشمانم ................ ﭼشم پوشى از حرامات 😍 😍 ﺑراى ﺩﺳﺘانم ........... كمك و یارى به مستمندان 😍 😍 براى پاهایم ............... ایستادن براى نماز 😍 😍 براى قامتم ............. سجده بردن براى الله 😍 😍 براى قلبم................حب الله 😍 😍 براى عقلم ............... ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ 😍 😍 براى خودمم ............... ایمان به وجود الله 😍
۹ شهریور ۱۴۰۱
شــــــ✨ـــــــهید حــجــجــی🤤
۹ شهریور ۱۴۰۱
هواشناسی🌦اعلام کرد : هـواے راداشته‌باشید خیلی 😔......... سلامتیش‌صلوات🍃🌸📿 «بهترین‌زیبایی‌های‌خلقت» ♥️🌈زیباترین‌کلام:بسم الله... ♥️🌈زیباترین‌تکیه گاه:خدا ♥️🌈زیباترین‌دین:اسلام ♥️⭐️زیباترین‌خانه:کعبه ♥️⭐️زیباترین‌بانگ:تکبیر ♥️⭐️زیباترین‌آواز:اذان ♥️⭐️زیباترین‌ستون:نماز ♥️🌈زیباترین‌معجزه:قرآن ♥️🌈زیباترین‌سوره:حمد ♥️🌈زیباترین‌قلب:یاسین ♥️🌈زیباترین‌عروس:الرحمن ♥️⭐️زیباترین‌محافظ:آیةالکرسی ♥️⭐️زیباترین‌عمل:عبادت ♥️⭐️زیباترین‌زیارت:خانه خدا ♥️⭐️زیباترین‌منزل:بهشت ♥️🌈زیباترین‌مهاجر:هاجر ♥️🌈زیباترین‌صابر:ایوب(ع) ♥️🌈زیباترین‌معمار:ابراهیم(ع) ♥️🌈زیباترین‌قربانی:اسماعیل(ع) ♥️⭐️زیباترین‌مولود:عیسی(ع) ♥️⭐️زیباترین‌جوان:یوسف(ع) ♥️⭐️زیباترین‌انسان:پیامبراسلام ♥️⭐️زیباترین‌پارسا:علی(ع) ♥️🌈زیباترین‌مادر:زهرا(س) ♥️🌈زیباترین‌مظلوم:امام حسن مجتبی(ع) ♥️🌈زیباترین‌شهید:امام حسین(ع) ♥️🌈زیباترین‌ساجد:امام سجاد(ع) ♥️⭐️زیباترین‌عالم:امام محمدباقر(ع) ♥️⭐️زیباترین‌استاد:امام صادق(ع) ♥️⭐️زیباترین‌زندانی:امام کاظم(ع) ♥️⭐️زیباترین‌غریب:امام رضا(ع) ♥️🌈زیباترین‌فرزند:امام جواد(ع) ♥️🌈زیباترین‌راهنما:امام هادی(ع) ♥️🌈زیباترین‌اسیر:امام حسن عسکری(ع) ♥️🌈زیباترین‌منتقم:امام زمان(عج) ♥️⭐️زیباترین‌عمو:حضرت عباس(ع) ♥️⭐️زیباترین‌عمه:حضرت زینب(ع) ♥️⭐️زیباترین‌سرباز:علی اکبر(ع) ♥️⭐️زیباترین‌غنچه:علی اصغر(ع) ♥️🌈زیباترین‌شب‌سال:شب قدر ♥️🌈زیباترین‌سفر: حج ♥️🌈زیباترین‌محل تولد:کعبه ♥️🌈زیباترین‌لباس: احرام ♥️⭐️زیباترین‌ندا: فطرت ♥️⭐️زیباترین‌سرانجام: شهادت ♥️⭐️زیباترین‌جنگ: نفس عماره ♥️⭐️زیباترین‌ناله: نیایش ♥️🌈زیباترین‌اشک: اشک از توبه ♥️🌈زیباترین‌حرف: حق ♥️🌈زیباترین‌حق: گذشت ♥️🌈زیباترین‌رحمت: باران ♥️⭐️زیباترین‌سرمایه: زمان ♥️⭐️زیباترین‌لحظه: پیروزی ♥️⭐️زیباترین‌کلمه: محبت ♥️⭐️زیباترین‌یادگاری: نیکی ♥️🌈زیباترین‌عهد: وفا ♥️🌈زیباترین‌دوست: کتاب ♥️🌈زیباترین‌کتاب: قرآن ♥️🌈زیباترین‌روزهفته: جمعه ♥️⭐️زیباترین‌خاک: تربت کربلا ♥️⭐️زیباترین‌روزسال: مبعث ♥️⭐️ زیباترین‌بیابان: عرفات ♥️⭐️ زیباترین‌مزار: شش گوشه ♥️🌈زیباترین‌شعار: صلوات ♥️🌈زیباترین‌قبرستان: بقیع ♥️🌈زیباترین‌زمین: کربلا ♥️🌈زیباترین‌آرزو: فرج مهدی 🌺زیباترین پایان: 🌺
۹ شهریور ۱۴۰۱
❤️ . ما‌منتظر‌لحظہ‌‌دیدار‌ بھاریم!💕🌱 آرام‌کنید‌این‌دلِ‌ طوفانے‌مارا...😭 عمریست‌همہ‌‌ در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیـم پایان‌بدهـ‌این‌حالِ‌ پریشانے‌مارا..😔💔 حُجَّة‌اللّٰهِ‌فِى‌أَرْضِهِ✋🏻 🍂⃟꙰ صَدْ ݜُڪرْ کہ اݫ ٺبآر زهڔاٮیم
۹ شهریور ۱۴۰۱
روزی که ۱‌۴‌۴‌۰ دقیقه است و ما نتونیم حداقل ۵ دقیقه ازشو قرآن بخونیم یعنی ! -از قرآن گوشه طاقچه پیام سین نشده داریم:) 💚
۹ شهریور ۱۴۰۱
همین الان یہویے:↯ دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ حداقلش‌اینہ ڪهـ روزِ قیامتــ میگے قلبـم روزۍ یہ دیقہ بہ عشقہ آقام زده . . .(:🙂💚 ”اگر یڪ نفر را بہ او وصڸ ڪردے براے سپاھش تُ سردار یارے“ ◍⃟♥️
۹ شهریور ۱۴۰۱
✍ وقـتی حـجابـمون حـفـظ بشـہ چـشـممون پـاڪـ مـیـشـہ وقـتی چشـممـون پـاڪـ شـد دلـمـون پـاڪ مـیـشـہ♥️ وقـتی دلـمون پـاکـ شـد خـــدا عــاشقـمون مـیشـہ وقـتی خدا عاشقمـون شد مـیشیـم🥀🌷
۹ شهریور ۱۴۰۱
حالا وقت رمان دختر شینا هست👇🏻👇🏻😍😍
۹ شهریور ۱۴۰۱
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.» منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. ادامه دارد...✒️
۹ شهریور ۱۴۰۱
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.» ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. ادامه دارد...✒️
۹ شهریور ۱۴۰۱
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود. فصل هشتم زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣ چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!» ادامه دارد...✒️
۹ شهریور ۱۴۰۱
۶پارت رمان دختر شینا تقدیم نگاه خوشگلتون😍😍😍🌹🌹🌹
۹ شهریور ۱۴۰۱
۹ شهریور ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ شهریور ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ شهریور ۱۴۰۱