چند بار به آقا محمد گفتم
برای خودمون کفن بخریم
و ببریم حرم #امام_حسین برای طواف،
ولی ایشون هی طفره میرفت.
بعد چند بار که اصرار کردم
ناراحت شد و گفت :
دو تا کفن میخوای ببری پیش بی کفن؟!
شهید محمد بلباسی
#یادشهداباصلوات🌹
#شــهــ❤️ــیـدانہ
گفتم: دارم از استرس میمیرم😞 گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردی بگو، من خیلی قبولش دارم: گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد💔 (آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت) گفتم: باشہ داداش بگو، گفت: تسبیح داری؟ گفتم: آره، گفت: بگو "#الهی_بالرقیہ سلام الله علیها"...
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ، منتظرتم و قطع ڪردم
چشممو بستم شروع ڪردم:
#الهی_بالرقیہ سلاماللهعلیها
#الهی_بالرقیہ سلاماللهعلیها...✨
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن: این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا‼️، توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم، وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد😭، اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت: "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
🌹 شهید مدافع حرم حسین معز غلامی
#یادشهداباصلوات🌹
#شــهــ❤️ــیـدانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بچه ها.....
ی خاطره ای از دعای صباح شهدا دارم😍
امشب براتون میگذارم 🌹
°•🌱|
هروقتبیکـارشدۍیہتسبیحبگیردستت و بگو:
اللھمعجللولیڪالفرج!"🌿
همدلخودتآروممیگیرھ...
همدلآقاکہیکےدارهبراۍظھورشدعا میکنھ!(꧇♥️
🖇¦↫#امام_زمان
•
⇽🫠💛⇾
•
💡
-ﻣﻮﺑﺎﯾﻞاﺯسبڪتࢪینﭼﯿﺰﻫﺎئیہکھ!📱
ﺩࢪﺩﻧﯿﺎﺣﻤﻞمیشہ!🌍
-ﻭﻟﯽﺍﺯسنگینتࢪینﭼﯿﺰﻫﺎئیھڪہﺩࢪآﺧﺮﺕباید✨ بخاطرنحوہاستفادہاشپاسخگوباشیم❗️
-مواظبباشیماینموبایلماࢪا
جهنمےنڪند
•
•
📒⃟꜀꜆#تلنگر
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
- مکتبشهدا ؛
به درک واصل شدن که😔😂 تا از ملکه انگلیس اسطوره و قدیسه نساختن!!!😂 لیست برخی ازجنایت هاش رو بگم: ۱. کم
اصلا دوس ندارم عکسش رو ببینم😂🌂
شهید محسن حججی¹
شهید ابراهیم هادی²
شهید حسین پور محمود ³
شهید گمنام ⁴
شهید صدر زاده ⁵
شهید خرازی⁶
شهید نوری ⁷
شهید ستار ابراهیمی هژیر ⁸
شهید صمد ابراهیمی هژیر ⁹
شهید حاج قاسم سلیمانی¹⁰
به نیت هر کدوم که برادر شهیدت هست صلوات بفرست✨🌹
#امام_زمانم
پیش آقا امام زمان(عج)بودم..🙂
آقا داشت کارامو..📔
گناهمو😕
میدید و گریه میکرد..😣
گفتم:آقا🗣️
گفتن:جان آقا...:)
به من نگو آقا بگو بابا😊
سرمو انداختم پایین😔
و گفتم:)
بابا شرمندم از گناه😓
آقا گفتن:
نبینم سرت پایین باشه ها..!👀
عیب نداره بچه هرکاری کنه...
پای باباش می نویسن💔😭😭
آخ که چقدر درد داره این جمله😭💔
امام زمانم ما رو ببخش شرمنده ایم💔😭
#امام_زمانم
میگفت:
همه فک میکنن سر به زیریم فقط از سر حیاست🤭🙂
فقط برای اینه که چشمم به نامحرم نخوره😓
ولی هیچکس اینو نمیدونه...🚶♂
هربار که میخوام سرمو بالا بگیرم یاد این شعر میوفتم😔💔
"شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد"😭
ملکه انگلیس و صدتا مثل ملکه انگلیس مردن و آرزوی نابودی اسلام و ایرانو به گور بردن 😈 ولی ایرانه که همچنان پایداره و مثل کوه وایساده در پناه امام حسین جان👌😍❤
#بدونتعارف..🚶♂
ـــــــــ ــــــ ــــ ــ ـ
کاشیکممواسهدلمونوقتمیزاشتیم!
روتینمراقبتیازدل:)
صابونهایمختلفواسهمراقبتازدل؛
مبادا . . . !
جوشِچرکِگناهبزنه؛
مبادا . .
خلاصهکهرشبباتوبه؛بهقلبجانتم
برس⛓
-🕊☁️-
#شهیدانه
گفتند#شھید گمنامہ !
#پلاك همنداشت ؛
اصلاهیچنشونہاۍنداشت!!
امیدواربودمروۍ
زیرپیرهنیش،اسمشرونوشتہباشھ .
نوشتہبود :
#اگربرایخداستبگذارگمنامبمانم((:
مشتی،
چقدرشباهتداریمبھشون؟!🚶🏿♂💔
دلبکنتاجوننکنی ؛
همینقدرگمنامخریداریمیشن":)!
#رسم_رفآقت👥
يهمذهبـےبایدبـدونه: 🙂
کهرفیقشهـیدداشتـن 🌺
فقـطواسـهی
خوشگلیپروفـایلنیـس!🤗
بایدیـادبگیـرهحـرف شـهیدرو
تـوزنـدگیشپیادهکـنه😉
وگرنـهازرفـاقت
چیـزینفهمیـده‼️
#تلنگر
#اللهمعجللولیک_الفرج
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣5⃣
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣5⃣
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣5⃣
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣5⃣
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣6⃣
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
ادامه دارد...✍