🧡🦊
بـرای قـهـرمـان شدن...☃
بـایـد...✨
بـہ خـودت بـاور داشـتہ بـاشـے.🦋
وقـتـے کـہ هـیـچ کـس دیـگہ...🌤
بـاورت نـداره.!🌴
#انگـیزشی
@maktabe_shohada1
「🖤🕊」
هزارقصہنوشتیمبـرصحیفہۍدل
هنوز،؏ـشقتوعنوانسرمقالہۍماست .
🖤⃟🌿⸾ #حـاج_قاسـم ••
🍁 @maktabe_shohada1
یه جا خیلی قشنگ نوشته بود که :🌿
توکل خیلی مفهموم قشنگی داره، یعنی خدایا! من نمیدونم چجوری، ولی تو درستش کن :)
#خداے_من♥️
🍁 @maktabe_shohada1
ازجـهاد ابنِ عـماد
اینـگونھ باید نوشت:
پـسرےڪہتیپامروزۍ
داشتوغیرتِ دیروزۍ💚
#جهــادابـنعمــٰاد
🍁 @maktabe_shohada1
•°💛🌙°•
؏جبسرۍاستدرخـلقتڪہازخـاڪ
ـچوبرمۍخاستآدمیاعلـۍگـفت...💛
#قشنگیجاتِ••👑
🍁 @maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨دشمن رو بشناسیم...
🍁 @maktabe_shohada1
⊰•🖤⛓️👀•⊱
.
میگفت:بسیجیخامنهایبودن
ازسربازخمینیبودنسختتره'✋🏾!
#لبیک_یا_خامنه_ای🖐🏻
🍁 @maktabe_shohada1
«📗🍃»
-
منمینویسم‹سپاهپاسدارانجمھورے اسلامیایران›
ٺوبخون‹باعثوبانیِوحشتآمریڪا› . .
‹ 🌿🖇 ⸾⸾ #چریڪی
🍁 @maktabe_shohada1
•💙☘•
نکتہا؎دربیندلدارانرهبردیدنیست...
دخترانچادر؎،
الحقکہآقاییترند...💙
#رهبرانہ
🍁 @maktabe_shohada1
بامنآلودھخوبتاڪردیحسین
مثلباباییڪھبخشیدھگناهبچهرا(:💔
🍁 @maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
🍁 @maktabe_shohada1
'♥️𖥸 ჻
❬هَرڪٖہرَفتاَزدیٖدھ،
مٖےگویَنداَزدِلمےرَوَد
دِلبَـرمآاَزنَـظَردوراَست
واَزدِلدورنـیٖست...¡シ♥️❭
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
🍁 @maktabe_shohada1
♥️🍁🌱
اشتیاقی که به
دیدار تو دارد
دل من
دل من داند
و من دانم
و دل داند و من:))
🍁 @maktabe_shohada1
•°•{🧕🦋}•°•
زنان، شهید ساز هستند ؛
که ده برابر ِ شهادت ارزش دارد . . (:
#استاد_پناهیان |
#زن_عفت_افتخار
🍁 @maktabe_shohada1
- مکتبشهدا ؛
و اما و اما غافلگیری هامووون . . 😁✋🏻😍
رفیق!
بدو برو ببین چی داره😍🍃...
چرا نگاه میکنی
برو دیگه😌...
- مکتبشهدا ؛
رفیق! بدو برو ببین چی داره😍🍃... چرا نگاه میکنی برو دیگه😌...
تازه!
کلی داستان های واقعی گذاشته،که اگه بری داخل کانال برگشتت با خداست..😉
داستان "هادی فرز" رو که نگم برات😍. .
برو تو کانال سنجاقه:)😁
#بدوتادیرنشده
- مکتبشهدا ؛
تازه! کلی داستان های واقعی گذاشته،که اگه بری داخل کانال برگشتت با خداست..😉 داستان "هادی فرز" رو که ن
می خوای یه تیکه اشو برات بزارم؟!🧐
به روی چشم..😌
- مکتبشهدا ؛
می خوای یه تیکه اشو برات بزارم؟!🧐 به روی چشم..😌
عبدی فقط به چشمای هادی زل زد و هیچی نگفت. هادی رفت تو گودِ وسط گاراژ. یه پیکان مدل 73 رویِ گود بود. اول هادی رفت. بعدش هم عبدی رفت پایین. وقتی زیرِ ماشین بودند، هادی از زیر ماشین، نگاهی به پیاده رو و بیرونِ گاراژ انداخت. وقتی خیالش راحت شد، کلیدی از جیب سمت چپِ روپوشش درآورد. یه کارتن خیلی بزرگ به دیوار ضلعِ پایینِ (ینی سمت پیاده رو) گودیِ وسط گاراژ بود. کارتن رو خیلی با احتیاط کنار زد. یه درِ کوچیک نمایان شد. کلیدو انداخت به قفلِ در و بازش کرد. وقتی میخواست بره داخل، گوشی همراهش به عبدی داد و گفت: اینو بذار رو حالت پرواز و بذار تو دخل. عبدی هم گوشیو گرفت و سرشو تکون داد. وقتی هادی وارد دخمهی زیرِ گودی گاراژ شد، در را پشت سرش بست. عبدی گوشی همراه خودشو درآورد. رفت تو گالری صوتی. یه صوت انتخاب کرد و گذاشت زیر ماشینی که روی گودی گاراژ بود. صدای بلند بلند حرف زدن و تق و توق کردن در فضای گاراژ پخش شد. طوری که اگه کسی وارد گاراژ میشد، فکر میکرد دو نفر زیرِ ماشین، تو گودی هستند و دارن با هم حرف میزنن و ماشین رو تعمیر میکنند! همین قدر پوششی و حرفه ای!!
از اون طرف، وقتی عبدی در رو پشتِ سرِ هادی بست، هادی وارد راهرویی بسیار تاریک و تنگ شد. هفت هشت قدم که رفت، به یک در رسید. سه بار با نوک انگشتش زد به در. بلافاصله دو بار و سپس یک بار با همون انگشت به در زد. ثانیه ای نگذشت که در باز شد و نور لامپ دخمه، کل فضای تاریک و نمور راهرو را فراگرفت. هادی وارد اون دخمه شد. نفر اول که در باز کرده بود، دست گذاشت رو سینه اش و گفت: سلام آقا. صبحتون بخیر!
هادی جوابش نداد و ازش رد شد. وارد فضای دخمه شد. فضایی حدودا سی متری. زیر زمین. با شش هفت نفر آدم دیگه! ینی با کسی که در رو روی هادی باز کرد، هشت نفر میشدند. با خود هادی، نه نفر. نه نفر در اون فضا گردِ یه میز جمع بودند! همشون دست به سینه، به هادی سلام کردند.
دور تا دور اون میز، هشت نه نفر جوان بین بیست تا سی ساله. با قیافه های خفن و خطرناک. سه چهارنفرشون با ریش های بلند و شلوار شش جیب پلنگی. دو نفرشون ریش پرفسوری و تیشرت کوتاه. یه نفرشون که قدش از همه بلندتر بود، سر و صورت صافِ صاف. حتی ابرو هم نداشت. و کسی که در را باز کرد، رو پلک سمت چپش یه خالِ بزرگ داشت.
هادی نگاهی به روی میز کرد. ماکتی از یکی از خیابون های شیراز بود. ماکت حرفه ای و جذاب و رنگارنگی نبود. اما بدک نبود. با چند تا ماژیک و دونه ها و تاس منچ. هادی گفت: چیکار کردین؟ به نتیجه رسیدین؟
همون که قدش از همه درازتر بود و شش تیغ کرده بود گفت: تقریبا هادی خان! این دو سه روزی که حکم کردی اینجا بمونیم، بچه ها حَقّی کار کردن ... فسفر سوزوندن ... همه فیلم و عکسا که گرفته بودیم چک کردیم ... آمار دو سه نفرشون هم درآوردیم ...
هادی با جدیت و صدای بلندتر گفت: خلاصه اش کن نظر!
همون کچله که اسمش نظر بود گفت: رو چِشَم هادی خان ... تهش آره ... به این رسیدیم که اگه بین ساعت هشت تا هشت و ده دقیقه صبح باشه و باباهه نتونه بیاد و پسره کرکره رو بکشه بالا و با اون دختره تنها باشن، بهترین فرصته و کار تمومه!
هادی نگاش کرد و گفت: نظر تو چند ساله با منی؟
نظر به لکنت افتاد و گفت: هفت هشت سالی میشه. چطور هادی خان؟
هادی گفت: هنوز نمیدونی که کار ما احتمال و اگر و شاید برنمیداره؟ میخوای بچه ها رو بفرستی جلوی چرخ گوشت؟ اینا گوسفندن یا خودتو گوسفند فرض کردی نفله؟
نظر با بهت و ترس گفت: ببخشید ... کجاش خطا رفتم؟
- مکتبشهدا ؛
عبدی فقط به چشمای هادی زل زد و هیچی نگفت. هادی رفت تو گودِ وسط گاراژ. یه پیکان مدل 73 رویِ گود بود.
خب خب دیگه کافیه!
بدو برو ببین آخرش چیمیشه؟!
این یارو خلافکار چه میکنه؟😎
(توی کانال سنجاقه☺️)
اینم لینک😊:
https://eitaa.com/Aroundlove