آغاز جلسه کمیته اضطرار آلودگی هوا
▪️احتمال تعطیلی مجدد
مدارس در روز یکشنبه▪️
🔹جلسه کمیته اضطرار آلودگی هوای تهران دقایقی پیش با حضور عابد ملکی؛ معاون هماهنگی امور عمرانی استانداری تهران و نمایندگان دستگاههای مختلف در استانداری تشکیل شده است.
@tatilee_iran
سلام رفقا☘.
بگید که رمان دختر شینا رو بزارم یا نه؟
https://abzarek.ir/service-p/msg/938872
سلام رفقا☘.
با دختر مدافع حرم خانم زینب میخوایم مصاحبه کنیم ایشون متنی را در خدمت ما میدن و شما عزیزان مطالعه می فرماید🙃♥️
🔴 سردار یه چیز میگم قول بده نخندی!
🔹 نوههای هیتلر به ما میگن #تروریست😂
🔹 اروپایی که در مجموع دو جنگ جهانی حدود ۸۰میلیون آدم را کشت، به سپاه میگوید تروریست! همانطور که جرج بوش از صلح حرف میزد!
#سیاسی
@maktabe_shohada1
@skvssljd
سلام رفقا یک کانال قرار عاشقی زدیم که توی ماه رجب،شعبان،و رمضان با هم صواب جمع میکنیم حتما عضو شید✨
بعد از ماه رمضان کانال رمان میشه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زن در فرهنگ غرب
⭕️ غربیها هویت زن را به کجا رساندند که اینجور داره واق واق میکنه؟!😐🙄🙄❌❌❌❌
@maktabe_shohada1
امشب اول ماه رجب است . هرکس ده نفر را ازآغاز ماه رجب آگاه کند تمام گناهانش بخشیده میشود.. حضرت محمد(ص) .
مبارک باشد آمدن ماهی که امام باقر (ع) فرمودند : اگر مومنی را دوست دارید آمدن ماه رجب ر ابه او مژده دهید .
التماس دعا
#ماه_رجب
احساس دلتنگی...
راه گلو را بسته است...
در حدی که میخواهم خفه شوم.....
کاش میشد معجزه ای شود و برگردی
#سردار
🌸@maktabe_shohada1
گویند :
آخࢪ چه کسے حوصله "چادࢪ" ࢪا داࢪد؟!
بله دࢪست است
زهـࢪایے بودن لیاقت می خواهد:)🌱💚
#چادرانه
💚@maktabe_shohada1
چادری بودن با چادر سر کردن خیلی متفاوته⛓
به هر چادر پوشی چادری نگوییم!
به فرشته ها بر میخوره🤩
🤩@maktabe_shohada1
امام خامنه ای:فضای مجازی را خالی نگذارید!
🔶همان کاری که امروزه همهی ما انجام می دهیم به گفته امام خامنه ای فضای مجازی را هم باید کنترل کرد پس بچه شیعه ها شما که الگوتون خانم فاطمه زهرا است بیاید نگذاریم دشمن در برنامه های داخلی ورود کنه♥️!
🤩@maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼من اینقدر تحت تأثیر موسیقی بودم، طوری که از خودم بیخود میشدم
تا اینکه یه روز...
🔴پیشنهاد دانلود🔴
@maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما نگاه کنید این پست زیبارا❤😍🌺
#چادرانه
@maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط ایرانه جلوی استکبار جهانی شیره...
@maktabe_shohada1
میگن:«چادر آدم رو زشت میکنه!
من که زشتی توی این تصویر نمیبینم
بلکه خوشگل تر هم میبینم🌸✨✨
@maktabe_shohada1
بسم الله الرحمن الرحیم🦋
آنچه برایش دعوت شده اید👇🏻
https://eitaa.com/maktabe_shohada1/10230
جریان شهید یوسف داور پناه
قسمت اول👆🏻
https://eitaa.com/maktabe_shohada1/10232
جریان شهید یوسف داور پناه
قسمت دوم👆🏻
https://eitaa.com/maktabe_shohada1/10234
ماجرای هیجان انگیز سردار سلیمانی با فرمانده داعشی👆🏻
https://eitaa.com/maktabe_shohada1/6797
پارت اول رمان دختر شینا👆🏻
https://eitaa.com/maktabe_shohada1/2925
رمان مجنون او قسمت دوم👆🏻
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #پارت_یک
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
این داستان ادامه دارد....🖊
@maktabe_shohada1
لینک کانال
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۲
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
این داستان ادامه دارد....🖊
@maktabe_shohada1
لینک کانال👆🏻👆🏻
May 11