May 11
بسم الله رحمان رحیم🌸🍃.
بانام خداوند مهربان و بخشنده
کارمان را شروع میکنیم با نام و یاد خدای
متعال و همکاری شما دوستداران اهلبیت🌱
فعالیت هایی که در این کانال انجام میگیرد 👇🏻
کلیپ های مذهبی👀
موسیقی های مذهبی👂
بیوگرافی مذهبی 👤
فعالیت شهدا🌹
خاطرات شهدا🌸
و........😍
کپی از کانال کاملا حلاله✅
مزاحم ادمین های کانال بودن ممنوع❎
با ما همراه باشید
May 11
••🦋🌿••
ڪـآشدرصحـرآۍمحشر . . .!
وقتیخدابپرسید
بندهۍمنروزگارتراچـگونہگذراندی؟!
مـھدۍفآطمہبرخـیزدوگـوید:
منتـظرمنبود💔...!-
#اللهمعجللولیکالفرج"
••🌱🌼••
#بدون_تعارف
بعضیازخآنومآ
چآدروپوشیهمیپوشن
چشمآشونوبهطرزفجیعآرایشمیکنن
وفقطوفقطازچـٰآدرصرفاجهت
زیبآییاستفآدهمیکنن:/
جوریچادربپوشیمکهخانمحضرتزهراۜنگاهمونکنه
نهبندههایخدا🙃
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#حدیث 📜
امـٰام صادق‹؏›فرمودند🌱:
آنڪہخـداخـیرشرابخواهد
عشقحـسین‹؏›رابھقلب
اومۍاندازد♥️! . .
#امام_حسین #محرم 🏴
•••✾🖤 🖤✾•••
🏴السلامُ عَلی المُغَسَّلِ بِدَمِ الجِراح
سلام برآنکه با خونِ زخم هایش شست و شو داده شد.
🏴السلام عَلی المَقطوعِ الوَتین
سلام بر آنکه شاهرگش بریده شد.
🏴السلامُ علی الشَّیبِ الخَضیبِ
سلام بر آن محاسن بخون خضاب شد.
🏴السلامُ عَلَی الخَدِّ التَّریب
سلام بر آن گونه خاک آلوده.
🏴السلامُ عَلی مَن اَریقَ بِالظَّلمِ دَمُهُ
سلام برآن کسی که خونش به ظلم ریخته شد.
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#امام_حسین 💔
سلام میدهمو
دلخوشمکهفرمودید..
هر آنکه در دلِ خود
یادِ ماست؛
زائر ماست(:
آقای عزیزِ ما..🖤
#زیارت_عاشورا
#محرم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۱
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۲
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
ادامه دارد...✒️