eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
685 ویدیو
48 فایل
اینکه‌دل‌تنگ تو‌ام‌قرار‌میخواهد‌مگر ؟ بطلب‌شاه‌نجف ، گدایت‌را‌به‌حرم 💙 . - تبلیغات‌پر‌جذب‌دارید ؟ بله داریم 🤡 ؛ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم جذاب امام رضا😍🍃 ساخت:مکتب شهدا @maktabe_shohada1 عضو شوید🙂🍃
ولی هر کـی هم رفت...! خـدا برام مونـــد...✨🥲 🌿¦ ✨¦ 🌿✨﹉@maktabe_shohada1
اگـه شد امشب مبحثو میزارم...
خدایا ... ما تو ابرقدرت ها دنبال حریف بودیم انسان های اولیه بهمون حمله کردن 😂 🚌¦ 🚌¦ @maktabe_shohada1
خداقوت اصن...😂! 🚌¦ 💛¦ 💛🚌¦@maktabe_shohada1
سلام دوستان جهت یک کار فرهنگی به تبلیغات تخفیف خیلی ویژه زدم برای یک کار فرهنگی به این پول نیاز داریم برای سر مزار یک شهید هستش..... دوستانی که کانال ندارند ولی مایل هستند شرکت کنند بیان پیوی تا شماره کارت خدمتشون بدم.. صددرصد مقداری که میدید چند برابرش رو شهید بهتون پس میده‌.. پنجشنبه قرار ماست..😭 آیدیم @Okcifk313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله رحمان رحیم🌸🍃.
هدایت شده از  * مکتب‌شهدا .
بخوانیم دعای فرج را🌸دعا اثر دارد🌹دعا کبوتر عشق است 😍و بال و پر🍃دارد💗
توییت هیجان انگیز یک بانوی آمریکایی در وصف حضرت آیت الله خامنه ای؛ پارسا، فروتن، مهربان، عاقل، باهوش، قوی •🦋← 「➜@maktabe_shohada1🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم کیوت😍🍃 تولید کننده:کانال مکتب شهدا جهت زیبا سازی ایتاتون
* مکتب‌شهدا .
تم کیوت😍🍃 تولید کننده:کانال مکتب شهدا جهت زیبا سازی ایتاتون
دوستان هرگونه استیکر،بنر،تم براتون می‌سازیم با سلیقه خودتون جهت سفارش تشریف بیارید پیوی👇🏻 @X_x_32
https://eitaa.com/joinchat/3593666978C2d9f4793ee لینک کانال خدمات چیز هایی که لازم داریدرو از اینجا پیدا کنید
✍ امام امیرالمومنین علی علیه السلام: «حنکوا أولادکم بالتمر ، هکذا فعل النبي (ص) بالحسن و الحسین (ع)» کام کودکان خویش را با خرما بگشایید، پیامبر (ص) با حسن و حسین (ع) چنین کرد. 📚 منبع : الکافی، ج۶، ص۲۴، •🦋← 「➜@maktabe_shohada1🌱
سلام دوستان نظرتون چیه از امشب رمان دخترشینا رو براتون ارسال کنم؟ لطفا هرکس که موافقه✋🏼ارسال کنه. @Okcifk313
سایه‌ی‌گلدسته‌هایت‌برسرِمامستدام پادشاه‌ملك‌ایران،حضرت‌سلطان؛ سلـٰام😍🍃 •🦋← 「➜@maktabe_shohada1🌱
امشب منتظر رمان جذاب دختر شینا باشید😍❤️
هدایت شده از 🌸بزرگ ترین مسابقه ایتا🌸
🌱هدیه رو خودتون انتخاب کنید🌱 🔻این مسابقه هم سخت نیست 🔻هم لازم نیست به سوالی جواب بدید 🔻هم یه کار فرهنگیه 🔥 فقط کافیه وارد کانال بشید و برای دریافت بنر به یکی از مدیران پیام بدید📩😊 تشریف بیارید ⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
هدایت شده از 🌸بزرگترین مسابقه ایتا🌸
🌱هدیه رو خودتون انتخاب کنید🌱 🔻این مسابقه هم سخت نیست 🔻هم لازم نیست به سوالی جواب بدید 🔻هم یه کار فرهنگیه 🔥 فقط کافیه وارد کانال بشید و برای دریافت بنر به یکی از مدیران پیام بدید📩😊 تشریف بیارید ⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
شروع رمان جذاب دختر شینا😍❤️ . . تقدیم نگاه زیباتون
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠ ۱ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. ادامه دارد...✒️
✫⇠ ✫⇠ ۲ بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. ادامه دارد...✒️
خدمت شما شبتون خوش😍
دوستان بزنیـد شبکه ۵صـداسیما یا شبکه امید که داره میدان خراسان تهران رو نشون میده:)💛