❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۱
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۲
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
ادامه دارد...✒️
دوستان بزنیـد شبکه ۵صـداسیما یا شبکه امید که داره میدان خراسان تهران رو نشون میده:)💛
سلام خدمت همه ی همراهان مکتب شهدا چند کلاس رو برنامه ریزی کردیم و استاد گرفتیم تا فعلا کلاس چرتکه و کلاس حفظ و روانخوانی قرآن راه اندازی شده
و کانال ما و کانال کلنا فداک یا زینب این برنامه هارو ریختند لطفا استفاده کنید و بیاید ثبت نام کنید
ظرفیت کلاس چرتکه:10
ظرفیت کلاس قرآن:5
لطفا هرچه زودتر برای ثبت نام اقدام کنید
@Okcifk313
(توجه در همه ی موارد ویژه بانوان هست)
* مکتبشهدا .
سلام خدمت همه ی همراهان مکتب شهدا چند کلاس رو برنامه ریزی کردیم و استاد گرفتیم تا فعلا کلاس چرتکه و
به اطلاع همه ی دوستان برسونم که امروز فقط جایزه میدیم،و فعالیت های ناب انجام میدیم محفل میزاریم،مداحی میزاریم و میگیم که کی چالش کالا داریم پس اعلانات کانال رو روشن کنید😍
کلاس زبان(از هفتم تا یازدهم)
ظرفیت:آزاد
کلاس چرتکه
ظرفیت:10
کلاس عربی(از هفتم تا یازدهم)
ظرفیت:آزاد
کلاس حفظ قران
ظرفیت:5
جهت ثبت نام
@Okcifk313
پرسیدزمنرفیقباتجربهاے
اےبرلبتوزدوسٺهرزمزمهاے
محبوبتوکیسٺ؟بےتأملگفتم
سیدعلےحسینےخامنهاے♡:)))!
[°ویراستے°]
🤍¦ #رهبرانه
🖇¦ #توئیت
#ادضدگلوله
🤍🖇﹉@maktabe_shohada1
مابارویاےِ:
شھادتبزرگشدیم!
نسلِسلیمانےرو✌️🏾؛
ازگلولہنترسونید🕶:)))!
🤎¦ #نظامی
🐻¦ #پسرانه
#ادضدگلوله
🐻🤎﹉@maktabe_shohada1
دیشب تو تلوزیـون میدان خراسـان رو نشون میداد یـه مهمون ویژه که دعـوت کرده بودن ارتیـن سرایداران همـراه خواهـرش بود...
وقتـی دیدمش باخودم گفتم یعنی بهش گفتن چ اتفاقی برای پدرو مادرش با ارشام افتـاده...؟!💔
#ادضدگلوله
💔¦@maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگمکه..
میشهواسهمنماینجوریتلقینبخونید؟🙂💔
* مکتبشهدا .
https://eitaa.com/joinchat/3751412131C13fe081197 کلاس روانخوانی قرآن
استاد ویژه تجوید دارن تشریف میارند،
اینفوگرافیک| حاج قاسم سلیمانی از تولد تا شهادت...🦋
•🦋←#حاج_قاسم
「➜@maktabe_shohada1🌱