۱۶ آبان ۱۴۰۱
۱۶ آبان ۱۴۰۱
۱۶ آبان ۱۴۰۱
اگر كه حرفِ سر و پیكر است و انگشتر
همه جدا شدهها را جدا جدا بنویس...
امان از داستان انگشترها...
#سردار_دلها
#شهید_آرمان_علیوردی
۱۶ آبان ۱۴۰۱
#شهیدانه💔✨ .
پدرصورتپسـرشرآبوسیدوگفت:
تاڪیمیخوـٰاۍبرۍجبھہ؟!
پسـرباخندهگفت:
قولمیدهمدفعہۍآخرمبآشہ
پدر:قولدادیـٰا..!'
وپسـرشسرقولشجآنداد🙂💔'!
۱۶ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای یار حسین🍃
سردار حسین چشمت روشن از دیدار حسین🍃
#شهید_محسن_حججی
۱۶ آبان ۱۴۰۱
••🦋•
زیبایی حجاب وقتے اسٺ کہ..
رو در روی خــدا می ایستی😍
و با او نجوا میکنی که... 😇
✧ ای تمام هستےِ من !
تـ❥ـــو، مـرا اینگونه خواسته ای...
♔ بــاحجابـــ ... و زیـنبــ وار...
#چادرانه🦋💙
۱۶ آبان ۱۴۰۱
اینعصر
عصرِحیرتنیستا✋🏿
عصر،عصرِحرکته.
نکنهتوایناوضاعبه
انقلابکمکنرسونی🚶
#لبیک_یا_خامنه_ای
۱۶ آبان ۱۴۰۱
۱۶ آبان ۱۴۰۱
بۍسَۅادۍراگُفتَند:
؏ِـشقچَندحَرفدارَد؟
بۍسَۅادگُفت:چھـٰارحَرف!
هَمِہخَندیدَنـد،
بۍسَۅادبـٰاخۅدمیگُفت:
مَگَرمَھدۍچَندحَرفدارد؟!
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
#امام_زمان
۱۶ آبان ۱۴۰۱
۱۶ آبان ۱۴۰۱
برادر شهید که داشتهـ باشی از گناه دورت میکنه🍃
چقدر خوبهـ که برادر شهیدمی
عزیز جانـ
#محسن_دلها✨💚
۱۶ آبان ۱۴۰۱
- مکتبشهدا ؛
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣ صمد؛
الان ادامه داستان میزنم عزیزانم😍
۱۶ آبان ۱۴۰۱
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
ادامه دارد...✒️
۱۶ آبان ۱۴۰۱
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 4⃣7⃣1⃣
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
ادامه دارد...🖋
۱۶ آبان ۱۴۰۱
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠قسمت : 5⃣7⃣1⃣
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 6⃣7⃣1⃣
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
ادامه دارد...✒️
۱۶ آبان ۱۴۰۱
۱۷ آبان ۱۴۰۱
۱۷ آبان ۱۴۰۱
۱۷ آبان ۱۴۰۱
نرسیدهبودبرایامتحانخوب بخونه !
فقطدودرساولروخوندهبود..✌️🏼
چیززیادیبلدنبودتقریبامیدونستایندرسرو میافته !🚶🏻♂
سرجلسهیهنگاهبهبرگهکرد👀
ازهرسوالچندتاجملهمیتونستبنویسه!
یادشافتادجزوهایندرستو گوشیشه📲
گوشیشمتوجامدادیشکنار دستش❗️
گوشیآرومدراورد؛گذاشتکناردستش
چندبارخواستگوشیوبازکنهوجزوهروبالابیاره...
اماهمشمیگفتبهچهقیمتی!💰
خداروچیکارکنمدارهمیبینه!
توکلبرخداخودشکمکمیکنه!
نمرهاولیششدهبود۹🤦🏻♂
نمرهنهاییشواستاد۱۰دادهبود
خوشحالبودکهقبولشده
گفتمانگارشقالقمرکردی !
۱۰اونمباکمکاستادذوقداره؟😐
گفت:نهاینکهتوشرایطسختدستمبه گناهو
تقلبنرفتذوقداره..😎
۱۰باکمکاستادشرافتداره بهبیست باتقلب...
نداره؟؟
ࢪفیقشرایطگناهکردنهمیشه فراهمه؛
اینتوییکهبایدبانفس خودت بجنگی
وشکستشبدی👊🏻
یادتنرهخداتورومیبینہرفیق
#پایان_مماشات #لبیک_یا_خامنه_ای
۱۷ آبان ۱۴۰۱
مھدیجان..!
بیـراههمیرویم!
شماماراسربهراهکن.."
دوریِشماست،عاملبیچارگیِخلـق..!💔
#منتظرانه💙🦋
۱۷ آبان ۱۴۰۱
۱۷ آبان ۱۴۰۱
حاجحسینیکتامیگفت:🎙️
بیایدیهکاریکنیمکهامامزمانبرنامههاشرو
رویماپیادهکنه،مااونماموریتخاص
آقاروانجامبدیم!✌🏻
اینیهرابطهخصوصیباامامزمانمیخواد.
اینیهنصفشبگریهکردنایخاصمیخواد.(:
#حاج_حسین_یکتا✨🖤
۱۷ آبان ۱۴۰۱
[✨💛]
عاقبتبخیرمنمکہدلدارمتویۍحـسـیـن:)
حسینآقامهمهمیرنتومیمونیبرام
#امام_حسین
#پایان_مماشات
#اللهم_الرزقنا_کربلا_بحق_حسین_ع
۱۷ آبان ۱۴۰۱
••🦋•
زیبایی حجاب وقتے اسٺ کہ..
رو در روی خــدا می ایستی😍
و با او نجوا میکنی که... 😇
✧ ای تمام هستےِ من !
تـ❥ـــو، مـرا اینگونه خواسته ای...
♔ بــاحجابـــ ... و زیـنبــ وار...
#چادرانه🦋💙
۱۷ آبان ۱۴۰۱
- مکتبشهدا ؛
عزیز برادرم😍
ای آب ندیدهها و آبی شدهها
بی جبهه و جنگ، انقلابی شدهها
مدیون شبِ حملهی جانبازانید
ای بر سر سفره، آفتابی شدهها!
۱۷ آبان ۱۴۰۱
باخـٰامنہاۍعھدِشھادتبستیم
جـٰانبرکفوسربندِولایتبستیم
ڪافۍستاشارهاۍڪندرهبرما
بۍصبروقرار،دلبرایشبستیم🖐🏼
#لبیک_یا_خامنه_ای
۱۷ آبان ۱۴۰۱
ازعالمیپرسیدند:
برایخوببودنکدامروزبھتراست . .؟!
عالمفرمود:
یکروزقبلازمرگ!
گفتند:
ولیهیچکسمرگرانمیداند
عالمفرمود:
نکتهاشهمینجاست
هرروززندگیراروزآخرتصورکنوخوبباش(:
#تلنگرانہ
۱۷ آبان ۱۴۰۱
#شهیدانه🕊
#شهیدروح_الله_عجمیان
پدر شهید حتی پیراهن مشکی تن نکرده و در مراسم تشییع پیکر پسرش گفت گریه نکنید پسرم عزتمند شد جمعیتی که برا پسرم اومده رو ببینید ...
#یادشهداباصلوات 🌹
۱۷ آبان ۱۴۰۱
مثل محسن حججی....
باید از سر بگذری......
تا بشی مدافع حریم خواهر عباس.....
#برادر_شهیدم
#شهید_محسن_حججی
۱۷ آبان ۱۴۰۱