eitaa logo
- مکتب‌شهدا ؛
1.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
684 ویدیو
48 فایل
- شیعه‌زنده‌است ! نمیزاریم به حرم عمه‌سادات‌بی‌احترامی بشه . - تبلیغات‌پر‌جذب‌دارید ؟ بله داریم 🤡 ؛ @Tablighat_maktab - اطلاعات‌محرمانمون‌هم‌اینجاست‌خبب ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش بعضیا اینوبفهمن...!
همسایه چن تا فرشته نمیفرستید اینور😎♥️ @chadorane87
سلام‌علیکم؛ رفقا امروز اینجارو به 300 میرسونید؟ | تگ‌میزارم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امروز محفل داریم بگید محفل درباره چی بزاریم 👀 https://abzarek.ir/service-p/msg/1169582
«تعرفه بنر سازی بانو» «یک بنر قمیت:۱۵هزار تومان💵» «هر ریپ اضافه:۲هزار تومان💵» ❇️توجه:قیمت‌ها به نرخ روز حساب میشود و قیمت از جاهای دیگه مناسب تر می باشد و‌ بنر بسیار پر جذب میباشد.اگر بنر باب سلیقه شما نبود و‌از آن‌راضی نبودید از اول و به سلیقه شما بنر درست میشود 💳¦هزینه‌مبلغ به صورت کارت به کارت انجام میشود. و اما من بابت رزرو👇🏻. @Okcifk313 بنر سازی بانو👇🏻. https://eitaa.com/joinchat/2698641835C474989cf21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قـاب پدرپسـری . . .💔
یادمون نره مقصد خدا بود نه بهشت!
گناهتوکردے؟! لذتتوبردے؟! حالامیتونۍتوچشمای‌ِاشڪی‌امام‌ زمانت‌نگاه‌کن(: اگه‌میتونۍنگاش‌ڪن! چون‌عجیب‌داره‌اشک‌میریزه‌برات...!!💔» 💔
`
@maktabe_shohada1
میشه حمایت کنید🥺✨ @mazhabi_chadori • • سلام ممبرها...
- مکتب‌شهدا ؛
https://harfeto.timefriend.net/16866763673842 صحبت کنیم؟!
مداحی که بهتون ارامش میده؟! همراه اسم مداح ارسال بشه(:
اداب و اعمال شب و روز دحوالارض🌿 🌿
`
@maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خطاب‌ به‌ اونایی‌ ك لف‌ میدن:
دعوا شده بود ، آقا امیرالمومنین رسید گفت : آقاۍ قصاب ولش ڪن بزار بره گفت : به تو ربطۍ نداره گفت : ولش ڪن بزار‌‌ بره دوباره گفت : به تو ربطۍ نداره دستشو برد بالا ، محکم گذاشت تو صورت علی؏ ؛ آقا سرشو انداخت پایین رفت مردم ریختن گفتن فهمیدۍ کیو زدے؟! گفت: نه فضولۍ میڪردزدمش گفتن : زدۍ تو گوش علۍ خلیفه مسلمین! ساتور برداشت ، دستشو قطع ڪرد:( گفت : دستۍ ڪه بخوره تو صورت علۍ؏ دیگه مال من نیست🙂💔 دستۍ‌ ڪه بخوره تو صورت امام زمانمـ نباشھ بهتره امام زمان(عج) فرمود : هرموقع گناه میکنۍ یه سیلۍ تـو صورت من میزنۍ💔
وقت رمان دختر شینا💕 دو پارت تقدیم نگاهتون . .
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.» ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣ کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.» ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️سلام دوستان برای مسابقه های بزرگ عیدغدیر چون تعداد محدوده باید اسم بدن ما هم از همین الان تا عیدغدیر داریم تلاش میکنیم که مسابقات که جوایزشون هست به خوبی برگزار بشه فقط تا پنجاه نفر پذیرش میکنیم هرکس میخواد در مسابقات شرکت کنه باید بیاد و اسم بده همونایی که اسم دادند میتونند در مسابقات شرکت کنند✅ هرکس میخواد اسم بده بیاد پیوی برای اسم دادن👇🏻. @Okcifk313