eitaa logo
- مکتب‌شهدا ؛
1.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
684 ویدیو
48 فایل
- شیعه‌زنده‌است ! نمیزاریم به حرم عمه‌سادات‌بی‌احترامی بشه . - تبلیغات‌پر‌جذب‌دارید ؟ بله داریم 🤡 ؛ @Tablighat_maktab - اطلاعات‌محرمانمون‌هم‌اینجاست‌خبب ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
به به🍃 چه بارونی بود! وقتی دعای فرج می‌خوندم خود به خود یاد شهید محسن حججی افتادم😔 و...... یکی از دوستان: که من شهید آینده هستم هر کس برام دعا کنه دعاش میکنم✨ امید وارم به آرزتون برسید دوست عزیز
"چقدر عالی بوددد😍🌿" 👌🏻😌 👌🏻
آقا محسن عزیز❤️
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃.
بخوانیم دعای فرج را🌸دعا اثر دارد🌹دعا کبوتر عشق است 😍و بال و پر🍃دارد💗
محسنــ✨ـــ دلهــا
• آنکه‌خد‌اخیرش‌ر‌ابخواهد عشق‌حسین‌ر‌به‌قلب‌او‌مۍ‌اندازد - امام‌صادق'ع' 💔!
یہ‌بنده‌خدایی‌‌میگفت:همہ‌ دارندمیگن‌شهدارفتن‌تامابمونیم ولی‌من‌میگم‌:شهدا؛ رفتن‌تاکہ‌مادنبالشون‌بریم‌..シ!' 💔'! ‌‌ أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
سلام بابای عالم😍✋🏻
وای سم بوددد😂
زندگی من با شهادت کامل میشود☝🏻💚 ¹:²⁰
چندبـار شده عڪسٺ‌ را با این ژست ها و با چادر چاپ کنے؟! قاب کنے،ببری در یڪ خیـابان بدهے دست رهگذرهـا..! هیچ؟!🙅🏻‍♂ پس دراین کوچہ پس کوچہ‌هایِ دنیای با اینهمہ رهگذر کہ نمےشناسے چرا زیبـاییت را حراج مےڪنی؟! ای بانویِ عفیفِ دنیایِ واقعے :)••|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه تعقیب دست‌جمعی شهید علی‌وردی توسط اوباش 🔹جزئیاتی از نحوه شهادت آرمان علی‌وردی به روایت تعدادی از اغتشاشگرانی که اخیرا توسط اطلاعات سپاه تهران دستگیر شدند. 💔..
هرکس‌شهیدشده،خواسته‌که‌شهیدبشه! شهادتِ‌شهید،فقط‌دست‌خودش‌است.. خودمون‌بایدبخوایم،خودمون‌بایدتلاش‌کنیم. -شھیدمحمودرضابیضایی|🌱'
تنها راهی که دوست دارم: راهیان نوره! اینه که ختم بشه به اروند رود....😭💔
گفت عشق به شهادت، گُلی هست که در دل هرکس نمی‌روید و شهادت غنچه‌ای که به روی هرکس نمی‌خندد، و این گریه‌ها و اشک‌ها آبی بود پای این گل‌ها که غنچه‌هایش خوشگل می‌خندیدند🌷
بشینم تو اوج گرما چفیه امو بکشم روسرم و فقط گوش بدم به صدای راوی(: آخ..طلائیه آخ..شلمچه 💔
💖اللهم عجل لولیک الفرج💖
رفته‌بودیم‌راهیان‌نورموقع‌ای‌که‌رسیدیم‌، بابک‌هرگز‌باکفش‌راه‌نمیرفت‌پیاده‌تویه‌اون‌ گرمامیگفت: وجب‌به‌وجب‌این‌خاک‌رو‌شهیدان‌قدم‌زدن‌، زندگی‌کردندراه‌رفتند... خون‌شهیدانمون‌دراین‌سرزمین‌ریخته‌شده‌ وماحـق‌نداریم‌بدون‌وضـــووباکفش‌دراین‌ سرزمین‌گام‌برداریم. هرگز‌بابک‌دراین‌سرزمین‌بدون‌وضو‌راه‌نرفت‌ وباکفش‌راه‌نرفت! -شھیدبابک‌نوری‌هریس🌱.!'
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣ به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣ خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.» خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!» گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» ادامه دارد...✒️