رفتم نزد یزید گفتند امیر این دختر خرابه رو روی سرش گذاشته گفتند چیشده مگه گفت ایراد باباش رو میگره😔
برند گذاشتند پیش رقیه بانو به عمش گفت عمه جون درسته من گرسنه ام ولی من بابام رو خواستم وقتی پارچه رو کنار زد....😔
گفت قربونت برم این سر باباته بانو همش گریه میکرد تا یک مرتبه گریه بانو قطع شد عمه رفت پیشش دید از شدت دلتنگی باباش....💔
وقتی بانو رو به غساله خانه بردند خانمی که میخواست غسل بزنه حضرت رقیه رو گفت این خانم چش شده چه مریضی داشته💔