May 11
- مکتبشهدا ؛
سلام ؛ رفقا 🖤. ختمآیه ، آیهقرآنگرفتمبرای : شهیدسیدابراهیمرئیسی ؛ شهیدسیدطاهرمصطفوی ؛ شه
۲۷۶۲گ۵۰آیهقرآنتااینجابرایشهدایعزیزخوانده
شد .
تا روز دوشنبه برای اینکه بفرستید چند آیه
میخوانید وقت هست .
ولی برای خواندن آیات تا چهلم شهدازمانهست !
محبـوبِ مـن ؛
دنیـا محـل گذر نیسـت .
دنیـا محـلِ دوسـت داشتـن شماسـت💚 !
-امامزمانم
#رئیسی #رئیسی_عزیز #شهید_جمهور
خدا هیچوقت .
پشت بندھاے را خالے نمیکند ؛
هیچوقت !
حتے هنگامے که
همھ از ڪنارش رفتند💚 ؛
#شهید_جمهور #رئیسی_عزیز #رئیسی
#مذهبی بـودن به پـروفایل واسم واکآنت نیست،به تیپ چادری و شهدایی هم نیست!
مذهبی بـودن به اخلاق و خصوصیات خود شخصه...!
اینکه خودسازی داشته باشیم و #گناه نکنیم،
اینکه در راه جهاد،درراه خدا کوشا باشیم وخیلی چیزای دیگه....
مذهبی بـودن #ادعا نیست #عمله
#رئیسی_عزیز #رئیسی #شهید_جمهور
ومافرزندانکسانیهستیمکهمرگ ؛
راهآنهارانمیشناسد !
چراکهآنھابهوسیلهیمرگ
درمسیرخداصعودڪردهاند .
#شهید_جمهور #رئیسی #رئیسی_عزیز
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍
🤍
مناسممطهوراست .
یکدختریکههدفشپزشکیِوفقط یکماه
کنکورممونده .
مامان صدام کرد طهورا ، طهورا خاله اومده
بیا پایین .
لباسامروپوشیدمو آماده رفتن شدم رفتم
با خاله سلام و روبوسی کردم .
قرار گذاشتن با مامان بریم مشهد منم
حسابی دلم هوای امام رضا رو کرده بود
گفتم آره بریم خیلی خوبه .
مامان و خاله برگشتند پشت سرشون رو
نگاه کردند گفتن تو هم میای ؟
گفتم آره خنده ای روی لبشون پیداشد .
#رمان_انگشتر_نقرهای
پارت : یک
نویسنده : خانم رکن الدینی
ادامه دارد ✍
🤍
🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
هَمحَسرٺِڪـربلا
وهمدَࢪدِفࢪاق؛
بیچـٰارھدلـم . .
چھصبࢪخوبۍداࢪد! . .💔🖐🏻!
امامرضا-ع :
هر کس حضرت معصومه را زیارت کند،
چنان است که مرا زیارت کرده است.
. اخبارکوتاهامروز .
📍آقای ؛ دکتر محمدقالیباف رئیس
مجلس دوازدهم شد .
@sabreen_news
📍انهدامباندقاچاقسوختگسترده
دراصفهان .
@tasnimnews
👉@maktabe_shohada1
#به_کانال_مکتب_شهدا_بپیوندید 🤍
#امام_زمان #شهید_جمهور #رئیسی
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍
🤍
امروز چهارشنبه بود قرار بود فردا بریم
بارم نمیشد به همین زودی میرم
کتابام رو جمع کردم و توی کوله انداختم
لباسام رو ریختم توی چمدون .
لحظه شماری میکردم برای فردا شب که
شد زیارت عاشورا خوندم و خوابیدم .
صبح زود بیدار شدم نماز خوندم بعد وسایل
رو توی ماشین چیدم .
سوار شدیم و رفتیم دنبال خاله و بعد از
اون رفتیم که بریم سمت مشهد .
توی ماشینخوابرفتم وقتی بیدار شدم
دیدم رسیدیم مشهد چشمام برق زد و
اشک از روی گونه ام پرت شد توی ماشین
تویحال و هوای خودم بودم که متوجه
شدم رسیدیم دم در هتل پیاده شدم
بابا رفت . . .
#رمان_انگشتر_نقرهای
پارت : دوم
نویسنده : خانم رکن الدینی
ادامه دارد 🌟
🤍
🤍🤍
🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍