#تلنگر ⚠️
اون دنیا اگه خدا ازت پرسید بنده ی من مگه من بهت نگفتم نگاه نکن
تو چرا نگاه کردی؟
اگه بگی خب خدا من جوون بودم
نیاز داشتم تازه جامعه هم اوضاش خییلی خراب بود
خدا همون موقع شهید حججی بهت نشون میده میگه:
مگه این جوون نبود؟
مگه این نیاز نداشت؟
مگه این دقیقا تو همون جامعه با اون اوضاع خراب نبود؟؟
ولی بازم چمششو پاک نگه داشت
اونقدر که اگه تو خیابون چشمش به نامحرم میوفتاد فرداش روزه میگرفت
اخه بنده ی من مگه تو چیت ازین شهید کمتر بود.
گناه یعنی خدا حافظ حسین علیه السلام
#شهید_محسن_حججی🌹
#نه_به_روابط_حرام
سلام دوستان مهمون امروزمون داداش رضا هست🤚🏻🌸
نام:رضا
نام خانوادگی:رایکا
درجه:سردار✨
مشخصات بیشتر👇🏻
به گزارش ایرنا، شهید رضا رایكا چهاردهم خرداد سال 41 در بندرعباس به دنیا آمد و در دامان پرمهر پدر و مادر پایبند به اصول و مبانی اسلام پرورش یافت.
پس از تشكیل بسیج به فرمان امام خمینی(ره) در سال 58 به بسیج پیوست و در سال 60 به سمت مسوول و مربی آموزش بسیج در هرمزگان انتخاب شد.
همرزمانش می گویند: آن قدر عاشق خدمت بود كه گرسنگی و تشنگی را فراموش می كرد.
از خدمات شهید رایكا به راه اندازی ناحیه مقاومت بسیج در مسجد صاحب الزمان(عج) محله الشهدا، كمك به تاسیس پادگان های آموزشی «سیدالشهدا علیه السلام»، «قدس» و دیگر اردوگاه ها و آموزش نیروها در كنار شهید علی دلشادی و مجید مقصودی بود كه به همت او انجام گرفت.
وی در سال 61 در عملیات «والفجر یك» از ناحیه گردن مجروح شد اما جراحتش را مخفی می كرد تا كسی متوجه آن نشود.
در عملیات «والفجر 3» به همراه برادرش 'حسین' شركت كرد، در همین عملیات برادرش به شهادت رسید و رضا بعد از شهادت 'حسین' غمگین بود و می اندیشید چرا از قافله شهیدان جامانده است.
همیشه نصیحت می كرد: « برادران من! برای پیروزی اسلام به جبهه بیایید كه اگر در حین پیروزی به شهادت هم رسیدید، بزرگ ترین افتخار است.
سال 63 دوباره به جبهه رفت و فرماندهی یكی از رده های لشكر 41 ثارالله را به عهده گرفت، شهید رایكا سرانجام 20 اسفند 63 در عملیات پیروزمندانه «بدر» بر اثر اصابت تركش به سر شهید شد و به آرزوی دیرینه اش دست یافت.
شهید رضا رایكا 17 اسفند سال 63😭🖤
هر شهید یه پرچمه
که نشون میده آقا رو
به ما میگه که چجوری
میشه دید کربُبَلا رو
شهادت یعنی
دلُ به آسمون دادن
با لب تشنه جون دادن
ولایتُ نشون دادن
شهادت یعنی
سر از تنت جدا بشه
جونت براش فدا بشه
اما ولی تنها نشه
آرزویِ شهادتُ تو سینه میکشونم
دلم رو من به آرزوش ایشاالله میرسونم
شهادت شهادت ، همۀ آرزومه
شهادت شهادت ، رویای ناتمومه
آرزوی دل ما اینه روسپید بشیم
پیش پایِ فاطمه ، عاقبت شهید بشیم
شهادت یعنی
شبیه عاشقا شدن
برا خدا گدا شدن
راهی کربلا شدن
شهادت یعنی
رهرو راه حق شدن
با درد دین دمق شدن
حامی مستحق شدن
اونقده یا حسین میگم ، تا حاجتم روا شه
مثل تموم شهدا ، دردِ منم دوا شه
شهادت شهادت ، همۀ آرزومه
شهادت شهادت ، رویای ناتمومه
اگه که میخوای نذاری ، مسلمُ تو کوفه تنها
حامی سید علی باش ، تا بیاد مهدیِ زهرا
شهادت یعنی
علی اکبری شدن
تو کوچه مادری شدن
مطیع رهبری شدن
شهادت یعنی
جون بدی تا جفا نشه
سفیر حق تنها نشه
تا کربلا به پا نشه
هرکی میخواد کهعاشورا ، تکرارنشه دوباره
باید که سر به طاعت سید علی بذاره
شهادت شهادت ، همۀ آرزومه
شهادت شهادت ، رویای ناتمومه
- مکتبشهدا ؛
هر شهید یه پرچمه که نشون میده آقا رو به ما میگه که چجوری میشه دید کربُبَلا رو شهادت یعنی دلُ
مداحی کنیم برا داداش رضا؟😭😔
May 11
#پیامک_های_آسمانی💌
🔹میگن هر سه ثانیه⏰یک نفر
میمیره🚑! بشمار؛ تیک تاک تیک تاک
👈🏻شاید سه ثانیه بعدی نوبت
ما باشد⚠️!!
«عَسَی أَن یَکُونَ قَدِ اقْتَرَ بَأَ جَلُهُمْ»
🌸👈🏻(اعراف/١٨۵)
↖️حساب کتاب کنیم! ببینیم آمادگی داریم برای سه ثانیه بعدی؟! 😢
---------------˹🌹˼----------------
🌿♥️¦› #تلنگرانه
#آخرت
(🌺)
گفت: این همه حجاب حجاب میکنید ، فایدهاش چیست؟🤷♂
گفتم: فوایدش که خیلی زیاد است ، اما اگر بخواهم خلاصه بگویم میشود: خیابان های امن تر ، خانه های گرم تر ، زنان ارزشمند تر و...
#حجابمرادوستدارم✋
#محرم
#حجاب
🍃𝒋𝒐𝒊𝒏⃟ ⇣
@pahlevanebrahim
"(مَن دعایِ عَهد می خوانَم بیا)"
"(بر سرِ این وعده می مانَم بیا)"
❤️🌱..
#العجل
میگن یه آقایی بود،هر سال تاسوعا مشک بر می داشت و سقایی می کرد.
این آقا یه بچه فلج مادر زادی هم داشت!.👩🦽
مثل هر سال رفت مشک بر داره و سقایی کنه خانمش بهش میگه: کجا؟
میگه: برم مثل هر سال آب بدم دست مردم
زنش میگه: این همه رفتی چیشد؟ چیزی گیرت اومد؟ بچه امونو ببین مثل یه تیکه گوشت افتاده یه گوشه امسال همه همسن و سالاش میرن مدرسه اما..😭
میگه: اگه امسال بچه ی من خوب نشه من همین مشک رو جلوی مردم پاره پاره میکنم.😔
میگن وقتی داشته به مردم آب میداده...
می خوای ادامه اش رو بخونی ببینی چه اتفاقی افتاده؟!
پس با انگشتای قشنگت بزن روی لینک
ادامه اش داخل کانال سنجاقه😍
@jamandehmanam
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 6⃣
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
ادامه دارد..
.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت ۷
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۸
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
ادامه دارد...✒️
#دلتنگیشهدایی✨💫
نماندهدردلمدگرتواندوری😔
چهسودازاینسکوتوآهاز
اینصبوری...🥀
توایطلوعآرزویخفتهبرباد
بخوانمراتوایامیدرفتهازیاد🥀
ایکهمراخواندهایراهنشانمبده😭
#شهیدانه🌱
#شهیدرسولخلیلی🕊