eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.7هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
697 ویدیو
48 فایل
- صورت‌پیوند‌جهان‌بود‌علی‌بود ؛ تا نقش‌زمین بود و زمان بود علی بود 💙 ؛ #یاعلي . - تبلیغات‌ ؟ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣3⃣1⃣ دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. ✫⇠قسمت :3⃣3⃣1⃣ اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. ادامه دارد...✒️
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣1⃣ دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!» گفتم: «چه کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. ✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣ گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.» بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. ادامه دارد...✒️
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣1⃣ آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!» ✫⇠قسمت :7⃣3⃣1⃣ بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.» بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: «کجا رفته بودی؟!» با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟!» گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.» اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.» بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.» گفتم: «آخر باید بروی ته صف.» ادامه دارد...✒️
²⁰پارت رمان دختر شینا تقدیم نگاه خوشگلتون ✨
[✨🌹] السلام و علیک یا صاحب الزمان🌸🍃 🌹🌹🌹🌹 خدایا!کی می آید امام زمان؟ کی می آید منجی عالم؟ کی میشود لحظه سبز ظهور؟ کی میشود شب مانند روز؟ 🌸🌸🌸🌸 اللهم✨ عجل 💚 لولیک 💞 الفرج🌹 ☝🏻💚
سلام علیکم✨ بله چشم🌹 رفقا حمایت کنید👇🏻👇🏻 hichofficial
قوی باش چون خُدا فقط کسی رو لب پرتگاه می‌رسونه که قدرت پرواز رو داشته باشه❤️🌿
بریم برای معرفی یک شهید بزرگوار دیگه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
*سلام دوستان* 🕊♥️مهمون امروزمون شهید بزرگوار°شهید هادی ذولفقاری°مجرد° ♥️نام پدر:رجبعلی ♥️محل تولد:تهران ♥️محل شهادت:روستای مکیفشه،حوالی سامرا ♥️تاریخ تولدت:1367/11/13 ♥️تاریخ شهادت:1393/11/23 ♥️محل مزار:قبرستان وادی السلام؛ستون شماره394 ♥️سن:26 ♥️شغل:طلبه این شهید بزرگوار به خاطر اینکه از گناه به دور باشند به نجف رفتند ایشون خیلی سختی کشیدند یک روز به شدت نیاز به پول داشتند یک نفر از پشت سرشون یک پاکت پول را به ایشون داد،ایشون گفتند که من به امام اصلا درباره این موضوع چیزی نگفته بودم🍃🌹 ولی آقا خودشون مشکلم را حل کردند در اون زمان خیلی از مردم نیاز به کمک برای لوله کشی داشتند این شهید بزرگوار حرفه لوله کشی را بلد بودند به همین دلیل هر کسی که نیاز داشت بدون هیچ مبلغ پولی کار های اون خونه را انجام میدادند🍃🌹 این شهید بزرگوار خیلی سختی کشیدند و وقتی که به ایران می آمدند چفیه رو سرشون می‌کشیدند که چشمشون به گناه آلوده نشه و گفتند:«چشمی که به گناه عادت کنه خیلی چیز هارا از دست میده و لایق شهادت نیست🍃🌹 خاطره شهید بزرگوار👇🏻👇🏻👇🏻 ایشون برای اینکه امام حسین را درک کنند تا سه روز نه آبی خوردند و نه غذایی روز سومی که میخواستند از خونه بیرون بیاند و برن به کار هاشون برسند جلوی درب که رسید از حال رفتند و بی هوش شدند🍃🌹 🦋شادی روح شهدای اسلام صلوات🦋 🦋برای سلامتی آقامون امام زمان صلوات🦋
برای داداش هادی روضه همراه زیارت عاشورا قرائت کنیم😭😭😭👇🏻👇🏻👇🏻؟
هر شهید یه پرچمه که نشون میده آقا رو به ما میگه ‌که چجوری میشه دید کربُبَلا رو شهادت یعنی دلُ به آسمون دادن با لب تشنه جون دادن ولایتُ نشون دادن شهادت یعنی سر از تنت جدا بشه جونت براش فدا بشه اما ولی تنها نشه آرزویِ شهادتُ تو سینه میکشونم دلم رو من به آرزوش ایشاالله میرسونم شهادت شهادت ، همۀ آرزومه شهادت شهادت ، رویای ناتمومه آرزوی دل ما اینه روسپید بشیم پیش پایِ فاطمه ، عاقبت شهید بشیم شهادت یعنی شبیه عاشقا شدن برا خدا گدا شدن راهی کربلا شدن شهادت یعنی رهرو راه حق شدن با درد دین دمق شدن حامی مستحق شدن اونقده یا حسین میگم ، تا حاجتم روا شه مثل تموم شهدا ، دردِ منم دوا شه شهادت شهادت ، همۀ آرزومه شهادت شهادت ، رویای ناتمومه اگه که میخوای نذاری ، مسلمُ تو کوفه تنها حامی سید علی باش ، تا بیاد مهدیِ زهرا شهادت یعنی علی اکبری شدن تو کوچه مادری شدن مطیع رهبری شدن شهادت یعنی جون بدی تا جفا نشه سفیر حق تنها نشه تا کربلا به پا نشه هرکی میخواد که‌عاشورا ، تکرارنشه‌ دوباره باید که سر به طاعت سید علی بذاره شهادت شهادت ، همۀ آرزومه شهادت شهادت ، رویای ناتمومه