✍#حوا_سمون_باشه
یکبار اسماعیل رفته بود مشهد وقتی بازگشت، گفت: مادر،
من در صحن ایستاده بودم و به زنان بدحجاب گوشزد میکردم، مواظب حجاب خودشان باشند و حرمت آنجا رانگه دارند. بعضی ها گوش می کردند و خودشان را جمع و جور می کردند و بعضی هم انگار نشنیده باشند، عکس العملی نشان نمی دادند. یکدفعه دیدم عالمی آنجا ایستاده است. او رو کرد به من و گفت: پسرجان چه کار میکنی؟
گفتم: ببین چقدر مردم گستاخ شده اند؛ حرمت حرم آقا را هم نگه نمی دارند.
در همین اثنا آوای اذان بلند شدو من سریع رفتم داخل صف جماعت و به نماز ایستادم. دیدم باز هم آن عالم جلیل القدرجلویم سبز شد .نماز که تمام شد، رفتم پیش آن آقا و گفتم: ببخشید من آنطور که شایسته بود، به شما احترام نکردم. از شما عذر میخواهم.
آن عالم رو کرد به من و گفت: پسرجان من شمارا ببخشم؟! شما برای ما تبلیغ کردید، شما حدیث مارا برای مردم بیان کردید، من چرا از شما ناراحت باشم؟
سپس آن عالم دور شد و من دیگر اورا ندیدم.
#شهید_اسماعیل_قهرمانی
منبع:
#کتاب_کجایند_مردان_مرد ص ۶۹
@maktabehajghasem🇮🇷