eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌷این کانال جهت ترویج مکتب،سیره وسبک زندگی حاج قاسم سلیمانی فعال شده است. 🌹آمادگی اعزام راوی،برگزاری دوره روایت گری ،اردوی راهیان مکتب،برگزاری کنگره،یادواره،تولیدات و...ویژه مکتب حاج قاسم عزیز را داریم.. ⚘سیاری @shahidegomnamemaktabehajqasem ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍دستت که زمین افتاد صوتش همه جا پیچید قسمت شد و دنیا دید یک دست صدا دارد... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی انتخابات برای حکومت ما یک مبارزه ی سیاسی هست بنابراین ما باید با تمام توانمان در صحنه‌ی انتخابات حضور داشته باشیم. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💐 💐 زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم شهید مجید قربان خانی ✨به جای مقدمه: سلام آقا مجید،سلام برادر،نه،بگذار مثل خانواده ات صدایت کنم،سلام داداش مجید، داداش مجید،پهلوان ها فقط توی افسانه ها نیستند. قهرمانان این روزها،همان آدم های ساده دیروزند.همان آدم هایی که چقدر ساده از کنارشان گذشته و می‌گذریم و آن ها چه ساده تر،از دنیای ما دل میبُرند.تو قهرمان این شهر و محله بودی و هستی و شاید کمتر کسی،به پهلوانی ات پی برده باشد. قصّه تو قصه کوچه پس کوچه های یافت آباد است.قصه تو از آن قصه هایی بود که ما بارها با چشم های ظاهر بین مان،درباره ات قضاوت کرده بودیم.اما تو صدای((هل من ناصر ینصرنی))حسین ع را که شنیدی،تمام جاده را با سر دویدی،تا از قافله عقب نمانی.تو وقتی یک باره کوله بارت را بستی،هیچکس نمی دانست در سرت چه می‌گذرد. اما تو تصمیمت را گرفته بودی،پس قید دنیای پشت سرت و همه آرزوهایت را زدی.حتی جیب هایت را هم خالی کردی که سبک تر بروی،تا یک محله و یک نسل را رو سفید کنی.قصه تو قصه این روزهای بچه های (یافت آباد )تهران است و عکس هایت ،زینت کوچه هایی است که کودکان خردسالش،هنوز به امید آمدنت ،اسباب بازی هایشان را توی کوچه بساط می‌کنند.هنوز با دیدن ماشینت،که تو دیگر سوارش نیستی،شادمانه بالا و پایین می‌پرند. حتی به امید آمدنت برایت نامه می‌نویسند.در مقابل،بزرگترها مدام از خود می‌پرسند، راستی!چه چیزی مجید را با خودش برد؟ مادرت،هرروز،خطی تازه،کنار چین های صورتش می نشیند و پدر هرروز که می‌گذرد،موهایش سفید و سفیدتر می‌شود. انگار دارد به زبان حال می‌گوید: ((موی سپید را فلکم رایگان نداد...)) بچه مشتی محله! نمیدانم بدنت کی برمیگردد،تا این همه دوری و درد تمام شود.هنوز که هنوز است،مادرت نیمه شب ها،دل آشوب تا سرکوچه می آید،به خیال آن که همین شب هاست که برگردی،ولی کدام برگشت،کدام آمدن؟! و در آخر از خانواده و دایی های شهید تشکر میکنم،که در خلق این اثر یاری ام کردند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
26.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی ما باید در انتخابات حضور میلیونی داشته باشیم... 🔸آن چیزی که در انتخابات مهم است حضور مردم در صحنه‌ی انتخابات است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گزارشی از حضور کرمانی‌ها در مزار شهید حاج قاسم سلیمانی برای انداختن رای خود در صندوق -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💐 حلب، الحاضر،خان طومان،۱۳۹۴/۱۰/۲۱ ساعت سه چهار بعدازظهر، دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود.نم نم باران،سوز سرما را چندین برابر میکرد.بوی خون و خاک ،کم کم به مشام میرسید،پای هرکدام از سنگرهای کوچک یک متری،که با تکه های سنگ ساخته اند،بیست سی متر گود بود.مجید روی تپه ای نزدیک یکی از سنگرها،آرام و بی حرکت خواب بود.نه،خواب نه!چیزی شبیه خواب.در تمام روزهای قد کشیدنش ،شاید اولین بار بود که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش،دیده می‌شد. دست ها و صورتش گِلی بود.انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،هنوز توی انگشت داشت.صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجک ها،همچنان فضای آسمان را پر میکرد.از رگبار تیرها،بدجوری گوش آدم تیر می کشید.صدا به صدا نمی‌رسید. همهمه بی سیم های رها شده و بی صاحب ،از جای جای دشت می آمد:(بچه ها عقب نشینی کنید،بکشید عقب!). کسی نمی‌توانست مجید را حرکت بدهد،کاج های سبز و زیتون های خشک دشت،کم کم خیس باران می شدند.سیزده نفر از بچه ها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح.مرتضی کریمی با آن بدنِ اربا اربا،یک تنه عاشورایی به پا کرده بود.برای خیلی ها از قبل روشن بود.که مجید و چندتا از بچه ها،فردایی نخواهند داشت .این را از چهره و آرامش شب آخرشان ،حدس زده بودند.... و همین طور هم شد. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✍شهیدی که سر و دستش فدای اسلام شد سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی... 🔹چون تولدش با عید قربان مصادف شده و نام پدربزرگش نیز یونس بود نامش را حاج یونس گذاشتند. 🔸از بدر تا کربلای پنج مملو از خاطرات رشادت های سرداری است از دیار کرمان مردی که از دل فقر برخواست و با نشان افتخار شهادت به نقطه پایانی زندگی دنیوی رسید. 🔹تدبیر شجاعت و جسارت بخش جدایی ناپذیر زندگی او بود تا سردار شهید حاج قاسم سلیمانی او را فرمانده گردان امام حسین علیه سلام قرار دهد. 🔸حاج یونس یکی از استوانه های لشکر اسلام بود که خالصانه برای خدا در هر موقعیتی که قرار گرفت بدون کوچکترین چشم داشت و غروری به تلاش و فعالیت شبانه روزی پرداخت. 🔹آقای علی نجیب زاده همرزم شهید روایت نموده یک شب از خواب بیدار شدم دیدم که یک سگ بسیار بزرگ که شبیه یک گرگ بود کنار حاجی و پشت سرش نشسته بود. 🔸بعد از تمام شدن نماز به حاجی شکایت کردم که چرا داخل چادر نماز نمی خواند شاید آن سگ بزرگ یا یک مار و عقرب او را بکشند ایشان گفت از کجا می دانی که آن سگ و مار و عقرب مأمور حفاظت از من نشده باشند مگر ما اینجا آمده ایم که اینطوری کشته شویم ما آمده ایم که شهید شویم. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️حاج قاسم سلیمانی:امکان چنین چیزی هست که بتوان با دیپلماسی، فلسطین را به فلسطینیان برگرداند؟ " اینجا راهی جز مبارزه وجود ندارد" 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔گریه های بی امان حاج قاسم در روز تشییع شهید محمد حسین یوسف الهی چگونه لبی بخندد که عارف ما ..... عاشق ما .... مخلص ما ... حسین آقای ما... 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: پنجم 🔸صفحه: ۳۱۵_۳۱۸ 🔻 قسمت: ۱۹۴ حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی حاج حسین مجروح شده بود و برای ادامه ی مداوا، در یکی از بیمارستان های کرمان بستری شده و بعد از بهبود، دوباره عازم سوریه شده بود. در آن مدت، از حالش بی خبر بودم تا سردارسلیمانی خبر مجروحیت اش را بهم داد. حاج حسین را در سوریه دیدم. روزی با آقای حمیدی نیا آمد پیشم. دو سه ساعتی با هم بودیم. شام را با هم خوردیم. آنجا از مجروحیت اش گفت و این که این تیر بسیار شیرین بود. کاملا مشخص بود که ظواهر را نمی بیند و در عالم دیگری است. مشخص بود که ماندنی نیست. با حرف هایی که می زد، به یاد غزل حافظ افتادم: درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس. حسین، مرتبه به مرتبه امتحان شد. از عزیزترین افراد زندگی و زن و فرزند دل کند و مال دنیا را ندید گرفت. به مرتبه ای رسید که فقط خدا و رضای خدا را می دید. حسینی که در تمام مراحلی که در سوریه بود، در کنار صدر زاده و بچه های فاطمیون، نه به عنوان فرمانده، بلکه به عنوان یک دوست و برادر ماند و به آن‌ها درس و مشق بندگی و شهادت داد. تقدیری که با صبر برای حسین رقم خورده بود، چیزی جز شهادت و گمنامی نبود. 🔻قسمت ۱۹۵ هم رزمان شهید: رضا سلیمانی، محمدرضا حسنی حسین می گفت: - روز جمعه بود. توی یکی از مناطق سنی نشین سوریه خیلی هوس کرده بودم که بروم نماز جمعه. پیش خودم گفتم: گیرم بروم جایی رو هم که نماز جمعه برگزار می شه، پیدا کنم. چه فایده؟ من که نمی فهمم چی می گن! با وجود این تصمیم گرفتم بروم. گفتم درست است که چیزی نمی فهمم؛ ولی ثواب صف نماز جماعت را می برم. پاشدم و رفتم. سرانجام جایی را که نماز برگزار می شد، پیدا کردم. سلام کردم. نشستم آخر های صف. در مدت سخنرانی، فقط به خطیب نگاه می کردم. جملاتش برایم نامفهوم بود. خطیب، خیلی زود متوجه شد که من سوری نیستم. با همان لحن عربی، به آن ها گفته بود که این بنده خدا که توی صف کنار شما نشسته، سوری نیست. خطیب، کمی زبون فارسی بلد بود. من رو صدا زد. گفت بیا کنار من. رفتم کنارش. سلام کردم. گفت حاجی، برای مردم این روستا صحبت کن. گفتم شما که متوجه شدین من ایرانی هستم و عربی بلد نیستم؛ چی بگم؟! خندید و گفت هر چی یاد گرفته ای. هر چی به ذهنم فشار آوردم، دیدم چیزی بلد نیستم جز سلام علیکم. چند دعا کردم؛ اون ها آمین گفتند. رو کردم به خطیب، و عذرخواهی کردم. خطیب گفت شما که اومده اید اینجا، در کنار بچه های سوری می جنگید، ثواب تون، چندین برابر این بچه هاست. اگه این ها مجاهد هستند، کشور خودشونه؛ فقط ثواب مجاهدت رو می برند؛ ولی شما ثواب مجاهدت و مهاجرت را می برین؛ چون هم از وطن و هم از خانواده تون دورین. خم شد پای مرا جلوی مردم بوسید. طوری شد که من با این خطیب دوست شدم. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
💐 سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم 🌸🌿 تهران-۹۴/۱۰/۲۲ خبرهای ضد نقیضِ خان طومان،در فضای مجازی و بین مردم پرشده بود. یکی میگفت بیست تا شهید دادند،دیگری میگفت نه،پنجاه تا،کسی هم می‌گفت:اصلا شهید ندادند.در این همهمه شایعه و حقیقت ،مهرشاد دایی کوچک مجید،اولین کسی بود که فهمید.رفیقش در پارکینگ دادسرا گفته بود: _میگن دیروز ده دوازده نفری،توی سوریه شهید شدن. _واقعا؟این همه!حتما عملیات بوده. _این پسره را می شناسی توی یافت آباد،محله خودمون قهوه خونه داشت؟خیلی شلوغ پلوغ بود،با نصف محل هم سلام و علیک داشت.اولِ بچه خفن ها بود و آخر صفا و مرام. دل مهرشاد ریخت.با خودش گفت:(توی یافت آباد کسی جز مجید،با این خلقیات نداریم). همه خاطرات خواهرزاده،جلوی چشمش قطار شد،از اولین روزهای بچگی شان،تا همین اواخر که کمی سرسنگین شده بود.نبودن مجید،چقدر سخت و نفس گیر بود.مهرشاد حالش بد شد.تا چنددقیقه چیزی نمی فهمید.با آب قند و تکان و سیلی ،کمی حالش جا آمد.گلویش خشک شده بود و زبانش نمی چرخید.با این حال،فوری گوشی را برداشت و شماره پدر مجید را گرفت: _الو آقا افضل کجایی؟چه خبر از مجید،زنگ نزده؟ _الحمدلله خوبم،اتفاقا دیروز زنگ زد،باهم صحبت کردیم.ضمنا گفت شاید تا سه چهار روز ،نتونم زنگ بزنم. یه وقت بلند نشید راه بیفتید این طرف و اون طرف،این گردان و اون گردان! _آقا افضل!مگه قرار نبود سر یه هفته مجید رو برگردونن،چرا خبری ازشون نیست؟ _نمیدونم والله، حتما برمیگردونن. مهرشاد به یکی از رفقای نظامی اش زنگ زد و آنجا بود که دستش آمد،خواهرزاده اش شهید شده.دیگر پاهایش توان نداشت.دو دستی محکم به سرش و مثل بچه های دوساله،زار زار افتاد به گریه😭 می دانست دیگر مجیدی،وجود نخواهد داشت.اما افضل و آبجی مریم،هنوز نمی‌دانستند پسرشان شهید شده.مثل مرغ سرکنده بودند.دل هر دو،مثل سیر و سرکه میجوشید.دلشوره رهایشان نمی‌کرد.مهرشاد دلواپس خواهر بود.((خدایا!حالا آبجی ام بعد از مجید چه می کنه؟افضل چی...،روزهای سختی در انتظارشان است )). 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
دوست دارم شبیه تو باشم شبیه کلمه‌ای که خدا دوست دارد: شھید🕊♥️ شبتون-شهدایی -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📸 گزارش تصویری| حال و هوای زائرین شهدا در عصر روز یکشنبه «شهدا! شما را واسطه قرار می‌دهند تا آمین بگویید به دعاهایشان تا خدا اجابت کند.» -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم:روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۱۸-۳۱۹-۳۲۰ 🔻قسمت:۱۹۶ همرزم‌شهید :علیرضا فداکار بعد از این که در سوریه زخمی شده بود ،رفتم عیادتش. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم. از هم گلایه کردیم. گفتم«حسین ،برای این که مطمئن بشم ازم دلخور نیستی ،قبل از این که برگردی سوریه ،بیا خونه مون» گفت «باشه» یک شب قبل از رفتنش آمد تهران. با هم کلی حرف زدیم‌؛از گذشته ها،از دل خوری ها،از دل تنگی هایمان؛ ولی بیشتر حرف های حسین، درباره ی شهادت بود. برایش مهم بود که حتماً قبل از رفتن حلالیت بگیرد. خیلی به زیارت حضرت عبدالعظیم علاقه داشت. برنامه ریزی کردیم؛ فرداصبح، من و حسین و آقای موسوی رفتیم حرم شاه عبدالعظیم. زیارت کردیم و ناهار خوردیم. بعد سر قبر رجبعلی خیاط رفتیم. کنار قبر رجبعلی خیاط بودیم که زنگ زدند ساعت سه فرودگاه امام خمینی باشید. آمدیم بیرون. چندتا عکس گرفتیم. بعد حسین را رساندیم فرودگاه. قسمت:۱۹۷ هم رزم شهید :شیخ عباس حسینی تقریباًکمتر از یک ماه،حاج حسین دوباره برگشت منطقه. همین که آمد ،شیرینی گرفت. رفت پیش بچّه های اسکورت. دوباره بابت زحماتی که در آن مدّت برایش کشیده بودند ،از آن ها تشکر کرد. با هم خیلی رفیق شده بودند. با هم رفت و آمد می کردند و به هم زنگ می زدند. همین موضوع هم سبب رفاقت من با مجموعه ی اسکورت شده بود ؛مجموعه ای که این طوری بزرگ شده بودند که با دین و نماز زیاد ارتباطی نداشتند. بعضی وقت ها،مذهب شان ،آن ها را از دین دور می کرد ،و بعضی وقت ها،کارشان. بعضی هم شاید به کسی دسترسی نداشتند که به آن ها این چیزها را یاد بدهد. باآن ظاهر خشن ،کم کم قلب سختی پیدا کرده بودند و از عواطف و احساسات در وجودشان خبری نبود. رفتار حاج حسین باعث شده بود که خیلی نرم شوند و معنی زندگی حقیقی را بفهمند. در کلِ مجموعه دگرگونی و تغییر و تحولی صورت گرفته بود. کلام و رفتار حاج حسین ،در قلب شان طوری نفوذ کرده بود که حتّی دو سه نفرشان متدیّن محض شدند. فرمانده ی این ها،متدیّن و خیلی آدم رئوف و با محبّتی شده بود. بعد از آشنایی با حاج حسین،۱۸۰درجه فرق کرده بود. همه ی این اتفاقات ،به برکت نفس حاج حسین افتاده بود. بعد ها که من خبر شهادت حاج حسین را بهشان دادم، به قدری گریه کردند که انگار برادرشان را از دست داده اند. ✨ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
. +| با این ستاره ها می توان راه را پیدا کرد...💫 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------