eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌹کانال ترویج مکتب حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 اعزام راویان تخصصی مکتب برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استادومربی مکتب اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @shahidegomnamemaktabehajqasem
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سَحَـرِ اولِ ماه است و یادم افتاد... پنج سال است سَحَـر، جای تو خالیست...
باز آی و دلِ تنگِ ما را مونس جان باش جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را ✍عکس ماندگار سرداران شهید لشکر ۴۱ ثارالله کرمان... 🌹شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹شهید حاج قاسم‌ میرحسینی 🌹شهید حاج مهدی زندی نیا 🌹شهید حاج علی محمدی پور 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍پر جاذبه ترین و حقیقی ترین حرکت فرهنگی که می تواند نسل جدید را و نسل جوان را بیمه بکند در کلام سردار شهید حاج قاسم سلیمانی..‌. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✍عکس ماندگار سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار سردار حاج رحیم صفوی سردار شهید علی عابدینی سردار شهید حاج مهدی کازرونی و سردار عبدالحسین رحیمی..‌. 💢انس بسیار با قرآن و امام زمان عجل الله در سیره زندگی سردار شهید حاج مهدی کازرونی طبق روایت خانم حمیده مولایی همسر شهید... 🔹شهید حاج مهدی کازرونی از کودکی با قرآن مأنوس بودند و همیشه در خانه نوار قرآن می‌گذاشتند همراه با نوار خودش هم قرآن را قرائت می‌کرد. 🔸گاهی همسایه‌ها می‌گفتند مگر کسی مرحوم شده که نوار قرآن گذاشته‌اید؟ 🔹آقا مهدی می‌گفت قرآن راه زندگی ماست مگر قرآن فقط برای اموات است ما زنده‌ها هم باید قرآن بخوانیم. 🔸عاشق و منتظر امام زمانش بود همیشه دعای عهد می‌خواند اشک می‌ریخت و با امام زمان حرف می زد که تا کی باید منتظر بمانم همرزمانش می‌گویند لحظه شهادت نیز درخواست کرده بود تا قرآن را از جیبش بیرون بیاورند و بعد از بوسه بر قرآن به وصال حق نائل آمد. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
به مهمونی خدا خوش اومدین🌙 بنده های خوب خدا... هدیه صد صلوات اولین روز ماه مبارک هدیه به شهدای مقاومت. 🌱 🌷 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💐 حرف سوریه،سینه به سینه و دهان به دهان،به گوش همه رسید.خیلی ها تعجب کردند و هرکس چیزی گفت: _نه بابا،این سوریه برو نیست.حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه. _اخه اصلا مجید را سوریه نمیبرن،مگه میشه؟! هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی ،مجید را راهی سوریه خواهد کرد.یک روز بعد از این که بیشتر بچه ها خبردار شدند،مجید از راه رسید.سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود.یکی از آن هایی که نی قلیان توی دستش بود،دود دهانش را بیرون داد و گفت: _مجید الهی بری و برنگردی! جمع یک صدا داد زدند:ایشاالله! _مجید،استخوان هات هم برنگرده! دوباره صدای جمع توی قهوه خانه پبچید:ایشاالله. مجید فقط نگاهشان کرد و خندید. حاج مسعود هم چنان تماشا میکرد و مجید با خط بدش می‌نوشت. حاجی به یاد نداشت،حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد. پیش خودش فکر میکرد: _مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستاش رو بیاره،من برا یه روزم بسه! اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه.مشتری های من،همه واسه خاطر مجید میان. مجید گاهی یک کلمه می‌نوشت و خودکار را روی کاغذ می‌گذاشت و به کلمه بعدی فکر می‌کرد.حاج مسعود خوب می‌فهمید که مجید،آن مجید یک سال پیش نیست،آن قدر که حتی لباس هایش هم،لباس های یک سال پیش نبود.کتانی های گران قیمت و تی شرت های رنگ وارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل،تیپ مجید بود.اما حالا پیراهن و شلواری ساده می‌پوشید.جنگ و دعواهای هر روزه،يا چند روز در میان،مهمانی های آن چنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود.حاج مسعود دستی به ريشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت.توی این همه سال،اولین بار بود که مجید را با ریش میدید.هميشه یک مثلث کوچک،زیر لبِ پایین،روی چانه می‌گذاشت.آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود،که جواب شوخی های رفقا را هم نمیداد.هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب،از او رد نمی‌شد. قبل ترها،جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می داد و بعد هم میزد زیر خنده.حرف درشت را با درشت ترش جواب می داد و بی ناراحتی رد میشد .اما این اواخر دیگر جواب نمیداد.فقط یک خنده زورکی روی لبش می نشست و حرف را بی جواب می گذاشت و می گذشت.آن قدر جواب نداد و نداد،تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند.فقط سؤال از رفتن و اعزام بود،که بین شان رد و بدل میشد. _مجید چی کار کردی،آخرش میری يا نه؟ _اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه،راهی ام. _مجید تو تَک پسری،خانواده ات راضی شدن؟ _راضی شون میکنم. نوشتنش تمام‌شد .برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود. _حاجی جون،این هم از وصیت نامه ام! حاج مسعود برگه را گرفت،نگاهی به بالا تا پایین ورق نوشته انداخت و زد زیر خنده. _مجید تو خجالت نمیکشی! آخه این چه خطّی یه؟ این بار هم خندید و جوابی نداد. وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید،حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد.یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.انگار نبود مجید برایش سخت بود.هیچکس شهادت مجید را باور نداشت.اما حاج مسعود چرا،باور داشت. می‌دانست که مجیدِ روزهای آخر ،با مجیدی که یک عمر می شناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود.هرکسی به جز حاج مسعود، وقتی خبر را می شنید، میگفت: _مثل همیشه داره شوخی میکنه، همین فرداست که پیدا بشه! 😔😔😔 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 دومین سحر رمضان را میہمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برکتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
🏷 سیره حاج قاسم در سحرهای ماه رمضان ▫️در ماه مبارک رمضان، هر شب ٢ ساعت قبل از اذان صبح بیدار مي‌شدند و نافله و قرآن و دعای سحر را مي‌خواندند و به سجده طولانی مي‌رفتند و استغفار می‌كردند... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✍سیره زندگی سردار شهید عبدالمهدی مغفوری... 🔹در محل کارش میزش را بطرف قبله گذاشت و از دیگران هم خواست که میز خود را به طرف قبله بگردانند. 🔸او با اینکار نشان می داد که ما باید حتی نشستن خودمان را هم جهت دار کنیم... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
: ❗️همیشه بهترین آدمها اگر بدترین همراه‌ها را داشتند، شکست خوردند 🔻آدم اگر میخواهد قله‌ی بلندی بخواهد برود، اگر همراهانش افراد هم وزن این قله نباشند، در راه زمین گیرش میکنند. ✅ اما اگر آدمهای همراه این راه، افرادی بودند که نه تنها قله را می‌پیمایند، بلکه آدم را هم میگیرند میبرند همراه خودشان، انسان احساس اطمینان میکند. اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ‌_لِوَلیِّکَ_الفَرَج ┄┅═✧❁🌴❁✧═┅┄ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💐 هفت ماه بعد یافت آباد_حسن و مهرشاد،دائی های مجید توی نمایشگاه،حسن پشت میز و مهرشاد روی صندلی کناری نشسته بود.حال هیچ کاری را نداشتند.دمق بودند.هر دو نگاه به هم می‌کردند و اشک اشک شان نم نم می‌ریخت. هرچه خواستند حرفی بزنند،کلامی برای گفتن نداشتند.چشم ها و صورتشان پف کرده بود.مهرشاد بیشتر از همه،از نبودن مجید می‌سوخت. باهم بزرگ شده بودند.مهرشاد فقط یک سال از مجید بزرگ تر بود.آخرش حسن به حرف آمد، _من باورم نمی‌شد مجید بره. _من فکر می کردم،خودش را میخواد برا مریم و افضل عزیز کنه. می گفتم داره با چند تا بچه هیأتی و بسیجی میره،به قول خودش جوگیر شده. _من روزهای آخر،یه بار بهش گفتم،الهی بری شهید بشی،تا ما از دستت راحت بشیم.گفت:حسن!من اون دنیا هم اگه برم،باز هم از جیبت میکَنَم.خیالت راحت،هیچ وقت از دستم خلاص نمیشی. _من فکر می کردم چون آقا افضل مدام بهش گیر میده،این کار رو بکن،اون کار رو نکن،میخواد یه مدتی باباش، دست از سرش برداره و خودش را از بکن و نکن هاش راحت کنه. _هرچی آبجی مریم زنگ میزد و گریه می‌کرد، میگفتم خواهر!خیالت راحت،این سوریه برو نیست.اگه هم بره،سر یه هفته برمیگرده. _چون همه ی کارهاش رو با شوخی و مسخره بازی رد می‌کرد، منم فکر می کردم، این هم مثل همه کارهاشه. _کسی باورش نمی‌شد، مجید سوریه باشه _من می گفتم چون یه مدتیه، تو تلویزیون و فضای مجازی،بحث سوریه داغه،اینم میخواد خودش رو،به این داغی ها بچسبونه.ولی کم کم یخش آب میشه. _حالا که مجید رفته و من و تو موندیم،با همه غصه های آبجی مریم و آقا افضل. حسن و مهرشاد به هم نگاه نمی‌کردند.سرشان را بردند سمت گوشی و گاهی اشک شان را از گوشه چشم پاک می‌کردند.دلشان برای صدای سلام مجید،بدجوری تنگ شده بود.وسط گریه،مهرشاد خنده اش گرفت.حسن چشمش گرد شد و نگاهش کرد. _مهرشاد خوبی؟چرا الکی می خندی؟ _یاد مجید افتادم. حسن هم قبل از این که مهرشاد چیزی بگوید،خنده اش گرفت.علت خنده اش را می‌دانست. هر دو بلند بلند می خندیدند. _حالا تو یاد کدوم خاطره اش افتادی؟ صدای خنده مهرشاد بلندتر شد. _مجید از بچه گی تا همین اواخر،شرّ و شیطون بود.هرکاری هم که میکرد،می انداخت گردن من.آخر بازی های توی کوچه مون ،آتیش یه دعوای حسابی رو روشن می‌کرد.این وسط منِ بیچاره،کتک می خوردم و خودش فلنگ را می بست .بعدش من کتک خورده بودم و اون پیش مامان و باباش عزیزتر بود. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
🌺 نماز شب را ترک نکنید 🥀السلام علیک یا اباعبدالله الحسین🥀 🌼 شادی روح بلند حاج قاسم و تمامی شهیدان در سحرگاهان فاتحه‌ای بخوانیم🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی انتخاب فرماندهان جنگ از قبیل شوشتری برونسی چراغچی سفارشی‌ نبود اینها در کوره‌ آتش‌ جنگ انتخاب شدند... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍نیمه شب های فرمانده روایتی از فرمانده گردان ۴۱۰ که نیمه شب ها دستشویی های پادگان را تمیز می کرد شهید حاج احمد امینی... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: والله، اُشهد‌بالله! سرآمد همه‌ی این روحانیت و این علما از مراجع ایران و مراجع غیرایران، این مرد بزرگِ تاریخی است، یعنی آیت الله العظمی خامنه‌ای. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍اعزام به خارج شهید محمد حسین یوسف اللهی... 🔹پس از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر محمد حسین برای ادامه درمان به فرانسه اعزام می شود در پاریس محمدحسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه شریعتی برخورد می کند آن دوست در مدت اقامت محمد حسین او را راهنمایی می کند شهر را نشانش می دهد و هر جا که نیازی بود به عنوان مترجم به او کمک می کند. 🔸او محمد حسین را به خوبی می شناخت از هوش و استعدادش باخبر بود و سابقة موفقیّتهای درسی اش را می دانست به همین سبب زمانی که محمد حسین می خواهد به ایران برگردد پیشنهاد عجیبی به او می دهد تو به اندازه کافی جنگیده ای چند بار مجروح شده ای به نظر من تو وظیفه خودت را به طور کامل انجام داده ای دیگر کجا می خواهی بروی همین جا بمان اینجا می توانی درس بخوانی و آینده درخشانی داشته باشی من آشنایان زیادی دارم قول می دهم هر امکانی که بخواهی برایت فراهم کنم. 🔹محمد حسین تشکر می کند و در جواب می گوید اینجا برای شما خوب است و دشتهای داغ جبهه های جنوب ایران برای من دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست اما حسین پسر غلام حسین آفریده شده برای دفاع و تا جنگ است و من زنده ام توی جبهه ها می مانم. 🔸هنوز دو ماهی از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و گفت به زودی به ایران بر می گردد چشمانش کاملا خوب نشده بود و دکتر برایش عینکی تجویز کرده بود که نمره اش به راحتی پیدا نمی شد و آن دفعه هم به مصیبت و بدبختی در قم شیشه را پیدا کردیم چند وقت بعد که حالش بهتر شد به جبهه برگشت. 💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحات ۱۹۳_۱۹۲ راوی فاطمه بذرافشان مادر شهید... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲 دلنوشته حاج قاسم به جهادگران جهاد سازندگی این سنگرسازان بی‌سنگر دوران پرافتخار هشت سال دفاع مقدس، و این شیرمردان گمنامی که حضورشان در دفاع مقدس «طوفان معنویت» بود. از «جهادی» نوشتن، یعنی تفسیر بر آیات جهاد نوشتن، بنابراین برای امثال من بسی سخت است دسترسی بر آن قله رفیعی که به بلندای آسمان است. شیرمردان گمنامی که حضورشان طوفان معنویت بود. هرچه بر قلم فشار می‌آورم تا بتوانم او را که بر بلندای لودر و بلدوزرش بر مرگ می‌خندید و ده‌ها تانک که او را نشان گرفته بود و باران گلوله‌هایی که بر او باریدن گرفته بود ترسیم کنم، فراوان او را دیدم درحالی‌که خون سرخش بر زین مرکب آهنینش ریزان بود. او را کنار پل خیبر دیدم؛ او را در اروند دیدم، درحالی‌که شط را از خون خود گلگون کرده بود. او را در مجنون دیدم؛ درحالی‌که دوده‌های باروت بر چهرۀ چون ماهش نشسته بود او را در وسط میدان مین دیدم درحالی‌که زمین را از خون خود پر از شقایق کرده بود. او را در کوه‌های سخت و سرد کردستان در سورن دیدم. او جلودار بود؛ آری او همیشه جلودار بود. همۀ خاکریزهای جبهه بوی او را می‌دهد، زیرا هر کیلومتر آن با خون ده‌ها جهادی احداث‌ شده است. به کجا بنگرم تو را ببینم ای اسطورۀ جهاد و شهادت؟ همه‌جای جبهه نشان از تو دارد. و هرکجا تو بودی آنجا مقاومت را دیدم. ایثار را ملاقات کردم، و شهادت آنجا میهمان بود درود بر تو ای «سنگرساز بی‌سنگر»! چه بگویم که قلم عاجز و زبانم الکن است؟ بهتر است دم فروبندم و خاضعانه و خاشعانه بگویم: «السّلام علیک یا خاصّه اولیاء اللّه»" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹🤲
46.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍لحظاتی از عملیات والفجر ۱۰ گردان ۴۱۹ لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی سردار شهید مهدی طیاری قسمت اول... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💐 حسن و مهرشاد،هردو زدند زیر خنده،حسن با خنده گفت: _مهرشاد!تو به جای مجید هم کتک میخوردی؟ _به جاش که نه،دعوا رو درست می کرد،ولی یه لحظه بعد می دیدم،دیگه وسط نیست و منم که دارم مشت و لگد می‌خورم. اینم بگم،مجید آدمی نبود که پشتت رو خالی کنه.یه سال که کلاس اول ابتدایی بود و من کلاس دوم،توی سالن مدرسه داشتم با دوستم،سرِ نمیدونم چی بحث می‌کردم. بحث مون هم اون قدر بالا نگرفته بود.یه وقت از دور دیدم مجید از در کلاس بیرون آمد. گفتم الانه که یه شرّی بذاره رو دستم.همون هم شد.از راه رسید و یقه ی پسره را گرفت و یه سیلی خوابوند تو گوشش،بعد هم‌ انداختش رو زمین و لگد رو گرفت به جونش.حالا من مونده بودم کتک بزنم یا جدا کنم.تا پنجم دبستان نمی دونستم،سرِ چی دعوامون شده،برا چی قهریم! حسن،چایی برای خودش،یکی هم برای مهرشاد ریخت و روی صندلی رو به روی برادرش جای گرفت.قند را توی دهانش گذاشت،به صندلی لم داد،یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت و نصف استکان چای را،یک نفس هورت کشید و استکان را پایین نگذاشته بود که پقّی زد زیر خنده. _مهرشاد ،یادته وقتی معلم دعواش کرده بود،بهش گفته بود؛دایی هام رو برات میارم ،پُلیسَن و میان پدر همه تون و در میارن.حالا ببینید که بیان و چه به روزگارتون بیارن.کلی هم پیاز داغ رو زیاد کرده بود.از اون طرف به داداش حاج اکبر و اصغر سپرده بود،یه سر بیان مدرسه‌.پیش بچه های مدرسه هم گفته بود ،فردا دایی هام میان و این معلم ها رو با دستبند میبرن زندان و همه مون از درس و مدرسه راحت میشیم. صبح حاج اکبر و حاج اصغر،با هم اومدن مدرسه.از اون طرف هم مجید با کل بچه ها،دم در مدرسه منتظر بودن. یه وقت بچه ها داداشی ها را می‌بینن، پشت سرشون راه میفتن.مجید هم میدون دار بوده.مدیر مدرسه وقتی این صحنه رو،از پنجره دفتر میبینه،دست و پاش رو گم میکنه و خودش رو می‌رسونه پای تلفن. حاجی که درِ دفتر رو باز میکنه ،مدیر با ترس و لرز میگه: به خدا اگه یه قدم دیگه بیای جلو،زنگ میزنم ۱۱۰. حاجی میزنه زیر خنده و میگه ۱۱۰ برای چی؟مگه ما چی کار کردیم؟ما فقط اومدیم ببینیم دعوای بچه ها سرچی بوده، همین. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✨ ‌‏و دایره‌ی حضورت جهان را در آغوش می‌گیرد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
🌷 چهارمین سحر رمضان را میہمان باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برڪتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------