eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر کاپشن صورتی ، کجایی الان ، که دلتنگتن مردم ایران 🌸💗 ریحانه ی عزیز دخترگوشواره قلبی روزت مبارک🥀💐🌸 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
-شهدای-کرمان 🥀🌱در سال 1342 در شهر کرمان متولد شد. دوران تحصيلات راتا مقطع دبيرستان در اين شهر گذراند.تحصيلات اودر دبيرستان همزمان بود با اوج گيري انقلاب اسلامي .محمدرضابه صورت فعال وتاثير گذار وارد مبارزه با حکومت شاه خائن شد.ازروزي که به انقلابيون پيوست تا 22بهمن 1357که بر اثرمجاهدات مردم ايران انقلاب اسلامي به پيروزي لحظه اي در مبارزه با طاغوت ترديد نکرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي نيز هرجانياز به جانفشاني وايثارگري بود تا انقلاب ازتوطئه هابه سلامت عبورکند،اوحاضربود. ديپلمش رابعداز پيروزي انقلاب گرفت. جنگ که شروع شدطاقت ماندن در شهر رانداشت.تحمل حضوربيگانگان در خاک پاک ومقدس ايران بزرگ برايش غيرقابل تحمل بود. ابتدا به عنوان يک بسيجي ساده به جبهه رفت وتفنگ به دست گرفت تا از تماميت ارضي کشور در مقابل کفتارهاي مهاجم پاسداري کند. 🥀🌱حاج قاسم(فرمانده لشگر41ثارالله درزمان جنگ) مي گفت: هر گاه که مي خواستم حالم عوض شودو روحيه بگيرم وارد سنگر اطلاعات عمليات مي شدم و پشت سر شهيد محمد رضا کاظمي زاده نماز مي خواندم. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_44 حتی یه چاقو هم همیشه توی جیبش بود.بعضی وقت ها که بهش غرولند می کردیم و می گ
💐 بعد موقع سربازیش رسید.توی آموزشی که بود،برا جشن تولدش کیک خریدیم و بردیم بیرون پادگان،براش یه جشن تولد کوچیک گرفتیم.عادتش بود هرسال جشن تولد بگیره.سال نود و سه،یه جشن تولد بزرگ توی باغ برا خودش گرفت.یه کیک بزرگ و الویه و میوه و شربت و گروه موسیقی و خلاصه،خودش برا خودش سنگ تمام گذاشته بود.به ما هم گفت:نیاین،دوستام هستن.موقع بریدن کیک،یه تیکه بزرگش را بریده بود و برای ما کنار گذاشته بود و بقیه رو عین فیلم های کمدی،با دستاش،توی صورت دوستاش مالیده بود.اون تولد آخرین تولدی بود که گرفت.بعدش هم که دیگه یه جورایی ،دور مهمونی و تولد و این برنامه ها رو،خط قرمز کشید.این اواخر حتی قلیون رو کنار گذاشته بود.از سربازیش می گفتم...،این دوره خودش یه فیلم سینمایی یه.آموزشیش کهریزک بود.هفته ای دو سه مرتبه،بار و بندیل جمع می کردیم و می رفتیم دم پادگان،برای خشکبار و میوه فصل و غذا می بردیم.همون جا همه باهم می خوردیم و برمی گشتیم .آموزشیش که تموم شد،سربازیش افتاد پرند.اسمش سربازی بود،صبح که میشد،آقا افضل می بردمش دم پادگان،پیاده اش می کرد و برمی‌گشت. هنوز پدرش برنگشته،مجید خونه بود.نمیدونم مُهر فرمانده اش رو،از کجا می آورد و برا خودش مرخصی رد میکرد،یه روز تا رسید خونه،شروع کرد غرولند کردن.افضل گفت: _چی شده داداش مجید؟چرا امروز نیومده،غرغر راه انداختی؟ _هیچی آقا افضل. یه سرهنگه تو پادگان،راه به راه به من گیر میده،اوقاتم رو تلخ کرده! _اون کیه که جرأت کرده به مجید من بگه بالا چشمت ابروئه؟ همین فردا با هم میریم دم پادگان،ببینم چی شده. فردا صبح،هوا گرگ و میش بود که پدرو پسر راه افتادن و رفتن پادگان.کلی دردسر کشیده بودن تا تونستن خودشون رو،به اتاق فرمانده پادگان برسونن.افضل تا وارد اتاق میشه،میگه: _سلام جناب سرهنگ.من پدر سرباز مجید قربان خانی هستم. _علیکم السلام آقای قربان خانی! چشم ما به جمال تان روشن شد. _راستش نمی‌خواستم مزاحم تون بشم،اما این پسرم دیشب،با اوقات تلخ اومده خونه و از دیشب تا حالا هم،حال درستی نداره.میگه توی پادگان اذیتم میکنن! _نگفت کی اذیت میکنه،من مجید را،يا مجید من را؟ _والله پسرم گفته شما. فرمانده ی پادگان نمی دانست بخندد یا عصبانی باشد. _ببینید آقای قربان خانی،من با این سن و سال و با درجه سرهنگی ،تا حالا یک مرتبه هم با دمپایی،در محل کار رفت و آمد نکرده م؛حتی یک مرتبه.اما این آقا زاده ی شما هرروز به جای پوتین،یه جفت دمپایی پا می‌کند از این حیاط به آن حیاط و از آن اتاق به این اتاق می‌رود. تنها کسی که با دمپایی این طرف برا خودش می چرخه،مجیده. تازه جرأت هم نمی کنیم به آقا اعتراض کنیم.قشقرق راه می اندازد و اعصاب همه ما را،به هم می ریزد. _راستش من در جریان این کارهای مجید نبودم.شما ببخشید،حلال کنید. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-شهدای-کرمان 🥀🌱شهید محمدعلی الله دادی🕊 🥀🌱سردار شهید محمد علی الله دادی از فرماندهان دلاور دوران دفاع مقدس و رادمردی مؤمن و ولایت مدار بود. وی بارها نجوای شهادت را به هنگام دفاع مقدس با گوش جان شنیده اما تقدیر بر آن بود تا در دفاع از حرم حضرت زینب (س) توسط رژیم صهیونیستی به شهادت برسد. ایشان متولد سال 1342 در روستای پاریز از توابع شهرستان سیرجان استان کرمان میباشد 🥀🌱شهید الله دادی تقیّد خاصی به امر فرماندهی داشت. یک روز آمد و گفت در جلسه ی فرماندهی مقرر شده است که ماشین ها فقط باید با سرعت مشخصی در جاده ها تردد کنند. گاهی او این سرعت را یادش می رفت که رعایت کند و برای خودش تنبیه ی مقرر کرده بود. فرمانده شهید نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سردار سلیمانی در مراسم تشییع شهید در روستای پاریز در وصف شهید چنان بیان کردند: شرط رسیدن به نقطه شهادت دل بریدن از تمام مادیات و تعلقات دنیوی است. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
هر که در عشق سر از قلّه برآرد هنر است همه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند -روزتون-بخیر و برکت🌹 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_45 بعد موقع سربازیش رسید.توی آموزشی که بود،برا جشن تولدش کیک خریدیم و بردیم بی
💐 گواهی نامه رانندگی نداشت.یه روز نشست پشت یکی از ماشین های پادگان و زد ماشین رو درب و داغون کرد.خسارتش را ما دادیم و این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد.به هر زوری بود،یه سال و خرده ای از سربازیش رو تموم کرد و یه چند ماهیش هم،به خاطر افضل که دو سال رفته بود جبهه،بخشیدند و کارت پایان خدمتش رو با هزار بدبختی گرفت. یه نیسان براش گرفتیم،باهاش کار می‌کرد.تا ساعت ده صبح همه کارهاش را انجام میداد،حتی چندتایی بار مجانی هم برا رفقاش می‌برد و می رفت قهوه خونه حاج مسعود.بعد از یه مدتی خودش تصمیم گرفت قهوه خونه بزنه.پدرش راضی نبود .او با بیشتر کارهای مجید مخالف بود،ولی دعواش نمی‌کرد.من همیشه پشتش در می اومدم .هروقت حسن یا مهرشاد زنگ می‌زدن و از مجید گله ای میکردن،من در جواب فقط می گفتم:خب حالا می گید چی کار کنم؟ نمیدونم، شاید علاقه بیش از حدی که به مجید داشتم،مانع میشد که اشتباهاتش را ببینم.به باباش گفته بود؛قهوه خونه نیسن،یه سفره خونه سنتی یه.فرش و تخت های سه چهار نفره گرفت.صد و پنجاه تا قلیون هم خرید.استکان نعلبکی و قاشق چنگال و بشقاب هاش رو،خودم از یکی از مغازه های یافت آباد،به سلیقه خودم خریدم.به فکر دخل و درآمد نبود.پول قلیون خیلی از دوستاش رو حساب نمی‌کرد.به حدی می رسید که خیلی وقت ها حتی پول ذغالش هم در نمی آورد. اما گله و شکایت نمی کرد،همیشه می گفت:((خدا روزی رسونه،خودش برام می رسونه. )) مجید من عادت نداشت به کسی نه بگه.تا اون جایی که می تونست ،هرکاری که ازش میخواستن،انجام می‌داد. یه مرتبه عطیه خواست بره سر کلاس.عادت هم نداشت تنها یا با تاکسی های سر راه بره.زنگ زد به مهرشاد.گفت :نمیتونم بیام.زنگ زد به حسن. گفت:من اصلا تهران نیستم.زنگ زد آژانس که اونجا هم گفتن،بیست دقیقه طول میکشه.کلاسش داشت دیر میشد و چاره ای هم نداشت.گفت بذار شانسم رو امتحان کنم.با این که می دونست مجید برا کاری به کرج میره،ولی بهش زنگ زد. _سلام مجید کجایی؟ _داداش!من کیلومتر ۱۰ جاده مخصوصم. _خب پس من امروز کلاس نمیتونم برم! _صبر کن من خودم می رسونمت. نمیدونم چطور و با چه سرعتی اومده بود که سر ده دقیقه رسید خونه و عطیه رو رسوند سر کلاسش و بعد هم رفت به کارش برسه.به قول قدیمی ها؛مجید خیلی جیگر داشت.از بچگی شرّ و شور بود .پنج شیش سال داشت که آقا افضل موتورش را بیست و پنج هزار تومان فروخت.وقتی مجید فهمید ،بلند شد رفت در خونه خریدار که همسایمون بود.دعوا کرد که موتور افضل بابایی ام را پس بدید.تا یه چند وقتی داستان این موتور ادامه داشت.مجید عشق موتور و ماشین بود،و چه دست فرمونی داشت!اما نمیدونم چرا یه سال طول کشید تا گواهینامه رو بگیره؟البته تا دست فرمون بشه،دو سه تا دسته گل به آب داد. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از اصرار شهید حسین بادپا برای حضور در سوریه -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
-شهدای-کرمان 🥀🌱شهید ذبیح الله دریجانی🕊 🥀🌱شهید «ذبیح الله دریجانی» سردار بزرگ و دلاور اسلام در سال 1340 در خانواده ای مذهبی در روستای دریجان دیده به جهان گشود . پدرش گوئی می دانست او کُشته ی راه خدا می گردد . لذا نام او را ذبیح الله (کشته ی خدا) نام نهاد. 🥀🌱مادر شهید: گفتم: «تو که دانشگاه قبول شدی، پس چرا نمی‌روی؟» گفت: «درس خوب است، ولی دانشگاه بماند برای بعد؛ الان باید بروم به جبهه. در خط مقدم نیاز به نیرو دارند، باید به انقلاب خدمت کنم.» گفتم: «تو که به درس علاقه داری، برو درست را بخوان، اگر نخوانی، در آینده چگونه می‌خواهی زندگی کنی؟» گفت: «هر چه خدا بخواهد، همان می‌شود. زندگی بالاخره می‌چرخد. باید رضایت خدا را در نظر داشت؛ امروز جبهه واجب تر است.» -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_46 گواهی نامه رانندگی نداشت.یه روز نشست پشت یکی از ماشین های پادگان و زد ماشین
💐 سال هشتاد و چهار بود.افضل سمند صفر رو تازه گرفته بود و مجید هم ذوق کرده بود.صبح بلند شد گفت،من ماشین رو از پارکینگ دربیارم.رفت و چند دقیقه بعد،با صورت مثل گچ برگشت. نگران و با صدای لرزون،صدام زد: _مریم کجایی،بیا کارت دارم. _چیه مجید،سر صبحی چی کارم داری؟ صداش را پایین آورد و طوری که به زور می شنیدم،گفت: _مریم!ماشینو له کرده م. _ماشین کی؟خودمون؟ _آره!حالا جواب افضل بابایی رو چی بدم؟ _فدای سرت مجید جون!من گفتم حالا چی شده،خدا رو شکر که خودت سالمی! _افضل بابایی چی؟ _تو بابات رو نشناختی.تا حالا کدوم خرابکاری هات رو،به رخت کشیده؟ پدرش وقتی فهمید،حتی اخم هم نکرد،چه برسه به اوقات تلخی.همیشه هم می گفت:حالا اگه من دعوا درست کنم و جنگ اعصاب راه بندازم،همه چیز درست میشه؟ ضررمون جبران میشه؟نه نمیشه! سال هشتاد و هشت هم یه پرشیا داشتیم که رفت ماشین رو له و لورده کرد.سراسيمه اومد خونه و گفت:مریم،مریم،بدو دو میلیون بهم بده. _مجید چی شده؟چرا اینقدر عجله داری؟پول برا چی میخوای؟ _هیچی،با ماشین داشتم توی اتوبان می رفتم،ماشین لای دو تا کامیون له شد،دو میلیون میخوام تا مثل روز اولش کنم.فقط نمیخوام افضل بابایی بفهمه. _برو بیا تا برات جور کنم. پول را از افضل بابایی گرفتم و بهش دادم،شب ساعت دوازده بود که خنده به لب اومد و گفت:مریم،پاشو بریم‌ پایین کارت دارم. _چی شده مجید؟همین جا بگو،من حال ندارم بیام پائین. صداش رو آورد پایین و گفت:بیا بریم ببینیم ماشین،مثل روز اولش شده یا نه. با هم رفتیم پائین. گفت:ببین مریم،مثل روز اولش شده،افضل می فهمه به نظرت ؟ _نه،متوجه نمیشه. فردای اون روز صبح زود،افضل رفت یه گوسفند برای قربونی خرید.مجید تا گوسفند رو دید،گفت مریم گوسفند برا چیه؟ _من دو میلیون تومن پول،از کجا آوردم؟از بابات گرفتم دیگه. _افضل دعوا کرد؟ _نه مجید جان،از دیشب مدام خدا رو شکر کرده که تو سالمی و یه قطره خون از دماغت نیومده. مجید تا یکی دو ماه آخر عمرش،دست از ادا و شوخی بر نمی‌داشت. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
41.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید...☝☝☝ نمونه فعالیت اجرا شده توسط این مجموعه☝ 🌹 کلیپ تولید شده از برگزاری مراسم هشتمین سالگرد شهادت عارف مجاهد مدافع حرم شهید آقا ابراهیم عشریه در منزل شهید در شهر مقدس قم؛☝☝☝ ⚘ در شهر بانوی کریمه حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘ این کلیپ توسط یکی از نوجوانان عزیز خادم مکتب حاج قاسم عزیز و خادم الشهدا تولید شده است. ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ فدا؛ ؛ حاج قاسم عزیز؛ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 👈کانال اطلاع رسانی: راهیان مکتب حاج قاسم عزیز/راهیان نور/ روایتگری ها/یادواره ها/دوره ها/برنامه ها/دیدارها/ اردوها و... 👇👇👇 http://eitaa.com/sayarimojtabas ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: اینکه یک نظام ۴۰ سال تغییر نکند، خیلی ادعای بزرگی است... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_47 سال هشتاد و چهار بود.افضل سمند صفر رو تازه گرفته بود و مجید هم ذوق کرده بود
💐 سال نود و یک بود.یکی از دوستام گفت:من امروز برا بچه های دبیرستان آش پختم.به آقا مجید بگو بیاد با کمک پسرم،آش را تا مدرسه ببریم.به مجید که زنگ زدم،خودش را رسوند.به دوست من می گفت:خاله. _خاله نوکرتم،کار داری؟ _میخواستم با کمک رامین ،این دیگ آش رو ببریم مدرسه. _بریم خاله. همه باهم دیگ آش و وسائل دیگه رو گذاشتیم پشت نیسان و رفتیم.مدیر مدرسه از مجید و شیطنت هاش بی خبر نبود.زنگ تفریح را زد که بچه ها بیان حیاط و آش بخورن.از اون طرف هم،مجید و رامین را کرد توی یه اتاق و در رو قفل کرد که نیان بیرون و دسته گل آب بدن.مجید و حبس؟محالِ ممکن بود.چشمش روی میز اتاق،به میکروفن افتاد و از شانسش روشن بود.گوشی همراهش رو میذاره جلوی میکروفن و هرچی آهنگ که توش داشت ،از بلندگوی مدرسه پخش میکنه.من توی حیاط،تا صدا رو شنیدم،حدس زدم که باید کار مجید باشه. مدیر با عجله خودش رو به اتاق رسوند.مجید وقتی صدای باز شدن در رو شنید،فی الفور گوشیش رو از جلوی میکروفن برداشت و مثل بچه های مؤدب،سر جایش ایستاد.واسه رد گم کنی هم،به رامین توپید: __پسر خجالت بکش!این کارا چیه تو میکنی؟ مدیر میدونست این جنگولک بازی ها،فقط کار مجیده،و البته از شیرین کاریهاش خوشش میومد.از اون روز به بعد،هروقت کاری داشت،به مجید زنگ میزد.اگر می خواستن وسیله جابجا کنن،يا باری داشتند،مجید بدون اینکه ازشون پول بگیره،براشون انجام میداد.مجیدِ من،از وقتی دست چپ و راستش رو شناخت ،برا هر کسی که باهاش آشنا بود،سنگ تموم می‌ذاشت. یادم هست،خدا به برادرم حسن تازه بچه داده بود.چند روز بعدش مجید گفت: _مریم خانوم!منم میخوام بیام بچه ی دایی حسن رو ببینم. _باشه،هروقت خواستی بیا با هم بریم. _نه،نه،فعلا صبر کن پول بیاد تو دستم،یه چیزی بخرم،بعد بریم. _من هدیه بردم،تو دیگه احتیاج نیست بخری. _نه،من دوست ندارم دست خالی برم. _یه پلاک طلا داری که روش نوشته god،میخوای همونو ببریم؟ _خوبه.می بریم. رفتیم پسر داییش رو دید.مجید هیچ وقت دوست نداشت،پیش رفقاش کم بیاره.سر قضیه خالکوبی هم،چون دیده بود دوستاش زدن،به قول خودش جوگیر شد،بعد هم‌ پشیمون.پشیمونیش اونقدر زیاد بود که مدام می گفت پاکش میکنم.وقتی باباش فهمید که مجید خالکوبی کرده،به شدت عصبانی و ناراحت شد.دوست نداشت چنین کاری ازش ببینه.واسه همین،مجید دو روز خونه نیومد.بعد هم مدام می گفت؛ _می شناسم چند نفری توی خیابون فلاح،خالکوبی رو پاک می کنن،میرم پاکش می کنم،خیالتون راحت! به قول خودش؛حضرت زینب خالکوبیش رو پاک کرد.مجید عشقش این بود که به این و اون دستور بده.خودش می نشست و دستور می داد،همه هم باید توی خونه،گوش به فرمانش می شدند. فراموش کردم بگم....؛غذا و مخلّفات سفره خیلی براش مهم بود.گاهی که غذا یه کمی بی مزه میشد،مجید چپه اش میکرد توی سفره.بهم می گفت؛ببین مریم!برا من که سفره می اندازی،فکر کن من مهمونم.باید ماست و سبزی و سالاد و دوغ،برام بذاری. مجید چنین آدمی بود،عجیب و غیرقابل پیش بینی.عاشورای سال ۹۴ چندتا افغانی رو،زیر مشت و لگد خرد و خمیر کرده بود.ما دیدیم مجید دو تا افغانی رو،انداخته پشت ماشین و دماغ هاشون خونین و مالینه. همه وحشت کرده بودیم. _چی شده مجید؟اینا کی ین؟چی کار کردی روز عاشورا؟ _هیچی!روز عاشورای امام حسین،غلط اضافه کردن! _چی کار کردن؟ _هیچی ،روزی که سنگ هم خون گریه میکنه،اینها برا خودشون بزن و بکوب راه انداخته بودن! اون موقع به گردان رفت و آمد داشت و بهش دستبند و شوکر داده بودند.مجید هرچی بود و هرکاری که میکرد،حرمت محرم و صفر رو نگه می‌داشت.محرم سال نودو سه ،پا برهنه میدون دار دسته بود. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
🕊 این جمله‌ی حاج قاسم رو هر روز و هرشب با خودتون تکرار کنید : 《 باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم آنکس که باید ببیند ، می‌بیند!! 》 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
- شهدای-کرمان 🥀🌱سردار شهید حاج علی محمدی پور🕊 🥀🌱 سردار شهید حاج علی محمدی پور در خرداد ماه ۱۳۳۸ در روستای " دقوق آباد " بخش نوق شهرستان رفسنجان به دنیا آمد.به خاطر مشکلات مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند. با تشدید حرکت مردم در سالهای 55 و 56 به صف مبارزان پیوست ..علی در سال 63 هنگام عملیا ت بدر ، فرمانده گروهان بود، سپس جانشین فرمانده گردان شد .عملیات کربلای 5که شد،خدا اورا طلبیدوپیش خودش برد.آن موقع علی یکی از زبده ترین فرمانده گردانهای لشکر41 ثارالله بود. 🥀🌱نحوه ی شهادت خودش را هم گفت بچه های گردان دور حاج علی جمع شده اند و او دارد سرنوشت بچه ها را بیان می کند: حسین برادرم ،‌چه بخواهد و چه نخواهد، شهید خواهد شد. نجمیان، سید کاظم و برادرش، مهدی امراللهی و غلام نهویی هم شهید می شوند. جواد کامرانی و عباس علیزاده زخمی می شوند. رضا قربانی، محمود حسن زاده دو دوست با وفا، با هم شهید می شوند. ثمره نه شهید می شود و نه مجروح. همۀ پیش بینی ها ی حاج علی درست از کار در آمد. او حتی نحوه ی شهادت خودش را هم گفت. این عملیات برای من آخرین عملیات خواهد بود. من دیگر بر نمی گردم. خواب دیدم پرچمی را داده اند به دستم.من پرچم را می برم تا برسانم به دژ، ولی به آن نمی رسم. می دانم که نرسیده به دژ، شهید و از زندان دنیا رها خواهم شد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_48 سال نود و یک بود.یکی از دوستام گفت:من امروز برا بچه های دبیرستان آش پختم.به
💐 رو سر و شونه هاش گل مالیده بود و محکم سینه میزد و میگفت: _بچه ها!درست عزاداری کنید،معلوم نیست سال بعد،کی باشه،کی نباشه. من پیش خودم می گفتم: مجید ماه صفر به دنیا اومد و ماه صفر هم شهید شد.هرسال توی ماه صفر،یه اتفاقی براش می افتاد که ما تا یه مدتی،فقط خداروشکر می کردیم که این دفعه هم به خیر گذشت. اتفاقات یکی دو تا که نبود؛یه سال سرش شکست و اونقدر خون اومد که ترس ورم داشت.اندازه یه انگشت،توی سرش خالی شده بود،که به خیری تموم شد. یه سال از موتور افتاد و من چه کشیدم،تا مجید حالش خوب شد و راه افتاد.جای دندون سگه،روی پاهای بچه ام مونده بود.همه اینها یه طرف،امان از اون موقعی که چاقو خورده بود.این بار هم خدا بهش رحم کرد.شهادت مجید هم توی ماه صفر بود،که این مرحله زندگیش رو خدا،خیلی عالی به خیر و خوشی تموم کرد.مجید من خوش لباس و خوش پوش هم بود.رفقا بهش می گفتن:مجید!تو اگه گونی هم تنت کنی،بهت میاد. ما باید نصف پاساژهای تهرون رو،زیر پا بذاریم تا بتونیم،یه لباسی برا خودمون پیدا کنیم،که بهمون بیاد. هفته ای نبود که برا خودش کتونی،يا تی شرت و شلوار لی نخره،همه هم گرون.از بچگی دوست نداشت لباس خونه بپوشه.میخواست بخوابه هم،به قول ما با لباس پلو خوریش می خوابید.یه وقت هایی بهش گیر می دادم که مجید،کمتر لباس بخر!یا سر مدل لباس هاش بهش پیله می کردم. چندتایی عکس از جوونی های باباش پیدا کرده بود و نشون من و خودش داد.گفت :ببین!این عکس جوونی های افضل،اینقدر به من گیر الکی نده،ببین آقا چه تیپی میزده. مجید تحت هر شرایطی به خانواده اش اهمیت می‌داد.اهمیتش به حدی بود که جونش را هم،برای خانواده اش می داد.مامان عفتم تازه فوت کرده بود و من دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.مجید هرکاری می کرد تا من رو،از اون حال و روز در بیاره.یه روز که از بیرون برگشته بودم خونه،دیدم مجید لامپ وسط هال رو عوض کرده و جاش،یه لامپ خیلی بزرگ بسته،جا میوه ای رو پرِ انواع و اقسام میوه کرده و بشقاب های نو و مخصوص مهمون رو هم،روی میزهای عسلی چیده.وارد خونه که شدم،چشات داشت چهارتا می شد. با تعجب پرسیدم:مجید چه خبره؟کی قراره بیاد خونمون؟ _هیچ کی!مگه قراره کسی حتما خونمون باشه؟ _لامپو چرا عوض کردی؟ _من با اون کوچیکه حال نمی کنم!فعلا تا یه چند وقتی این بزرگه باشه. _میوه ها چیه گذاشتی،برا کی این همه میوه خریدی؟ _برا هیچ کی!گفتم شاید کسی بیاد خونه مون،اگه کسی هم نیاد،برا خودمون. بده؟ 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
-شهدای-کرمان 🥀🌱محمد شیخ شعاعی سال ۱۳۳۴ در روستای اختیارآباد واقع در ۱۳ کیلومتری شهر کرمان خانواده‌ای مذهبی، پا به عرصه‌ی حیات نهاد. با پایان تحصیلات دوره ابتدایی و نبود مدرسه راهنمایی برای ادامه‌ی تحصیل به کرمان ‌رفت. در سال ۱۳۵۳ به دلیل علاقه وافر به اهل بیت و علاقه به ادامه تحصیل علوم دینی وارد حوزه علمیه قم شد و تا کفایتین هم پیشرفت کرد.  در سال‌های پرهیجان قبل از پیروزی انقلاب اسلامی که اختناق ناشی از حکومت رعب و وحشت پهلوی کشور را فرا گرفته بود، با حضور در جلسات مختلف و تجمع‌های مردمی در متن حرکت انقلابیون قرار گرفت به طوری که در تظاهراتی که در قم جهت مراسم شهادت فرزند امام ( سید مصطفی خمینی ) برگزار شده بود شرکت نموده و مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. عمال رژیم او را دستگیر کردند و مورد شکنجه قرار دادند و سپس او را آزاد کردند.مبارزات شهید شیخ‌شعاعی تنها به شهر قم خلاصه نمی‌شد زیرا در واقع او تب و التهاب انقلاب را از قم به جوانان اختیارآباد و روستاهای مجاور منتقل می‌کرد.  🥀🌱روایت سردار از مناجات عارفانه شیخ محمد در عملیاتی که لو رفت «کربلای ۴ از همان نقطه شروع که هنوز غواص‌ها پا به آب نگذاشته‌ بودند، دشمن متوجه شد. یعنی عملیات لو رفته‌بود... تمام علمای این جلسه و علمای بالاتر جست‌وجو کنند. ارزش مناجاتی، عظیم‌تر از این مناجات در دل آب را نمی‌توانید پیدا کنید. عارفی را نمی‌توانید پیدا بکنید که مثل مناجات شهید شیخ شعاعی در دل آب کرده باشد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: انسانهای با معنویتی سکاندار جنگ بودند، یک مبلّغ دین بودند، قبل از اینکه یک فرمانده نظامی باشند، تذکر نظامی بدهند ، آن چیزی که مراقبت می‌کردند دین بود. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_49 رو سر و شونه هاش گل مالیده بود و محکم سینه میزد و میگفت: _بچه ها!درست عزادا
💐 مجید همه چیزش را پای رفیق می ذاشت،می گفت:آدم باید حال خرابش رو،واسه خودش نگه داره و با حال خوب بره پیش دوست و رفیقاش.روی هر حرفی که میزد،واقعا می ایستاد.اگه هزارو یک،گیر و گرفتاری داشت،هروقت پیش دوستاش بود،خنده از لبش کنار نمی رفت.کاری هم می کرد که دوستاش هم شاد و خندون باشن.یه روز مجید و دوستاش جمع بودن.یکی میپرسه:((اون کیه که از همه چیزش،برا رفیقش می گذره،حتی پاش بیفته،لباس تنش رو هم برا کمک یه رفیق،در میاره؟هرکدوم از دوستاش،اسم یکی رو میاره.چند تاشون میگن؛برادرم حسن یه همچین آدمی یه،به قول معروف لوطی و با مرامه.اما آخرش همه جمع به این نتیجه میرسن که مجید،دست داییش حسن آقا رو از پشت بسته.توی هرکاری،مرد و مردونه پای رفیق،پای خانواده اش می ایستاد.تو دعوا میرفت برا رفیقش،کتک میزد و کتک هم می خورد.تو عروسی و عزا،وقتی مراسم تموم میشد و برمی گشت خونه،دو دست لباس نشسته یا پاره کرده داشت.چون می خواست برا صاحب مجلس،سنگ تموم بذاره.یادمه یه خانمی پسرش فوت کرده بود و نمی تونست برا پسرش مراسم بگیره،مجید دوره افتاد،پول جمع کرد و یه مراسم درست و حسابی براشون گرفت.بعد از اون ماجرا،با مرتضی کریمی که آشنا شد،با هم پول از این طرف و اون طرف می گرفتن و بسته های غذایی درست می کردند و توی مناطق محروم و حاشیه شهر،بین افراد نیازمند پخش می کردن.مجید علاوه بر همه اینها،خوش گذرون هم بود.پنج میلیون تومن از وام های خونگی به اسمش دراومد.هرروز یه ماشین مدل بالا کرایه میکرد و ما را با خودش می‌برد این طرف و اون طرف گردش.ما تصمیم داشتیم این پول رو سرمایه ش کنه و یه چیزی بریزه تو مغازه ای که داشتیم و یه کاری شروع کنه.اما سر بیست روز اون پولو تموم کرد.عادت نداشت و نمیتونست ،سر یه کاری ثابت بمونه.هریکی دو ماه سر یه کاری بود،بعد ولش میکرد.مجید من،پسر شوخی بود.گاهی ازش می پرسیدن بچه کجایی؟نمی گفت یافت آباد،می گفت:من بچه یافترانیه ام.یافت آباد و زعفرانیه رو،قاطی هم میکرد و یه اسم جدید از خودش می ساخت. گاهی هم می پرسیدن :ماشینت چیه؟چون اونموقع وانت داشت ،وانت و زانتیا رو باهم مخلوط میکرد و میگفت؛وانتافه دارم!😅 🌷🕊 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: سرزمین جنگ، چون در هدف و عمل پاک بود، تربیت‌اش؛ تربیت انسان پاک بود. صبح و عاقبتون شهدایی🌸 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از حضور حاج قاسم سلیمانی در حرم امام رضا علیه السلام -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------