با عارفان مسلک عشق
همراه با شهدا همگام با عرفا
عارف بالله سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
غذا خیلی کم میخورد
نمی رفت تو صف غذا بایستد
خیلی وقت ها از غذاهای بسیجی ها که نمی خوردند ته مانده غذای بسیجی ها را می خورد میگفت چرا باید اسراف کنیم و غذاها را دور بریزیم
خدایا من برای اینکه اسراف نشود میخورم فقط همین
روحش شاد و یادش گرامی باد به برکت صلوات
🕊🕊🕊🕊🌹🌹🌹
عشق فقط شهدا
🌹🌹🌹🌹🕊🕊🕊
از شهدا درس بیاموزیم
همسرداری به سبک شهدا
وقتی از کار برمی گشت، با وجود خستگی کار ، درخونه یک ثانیه هم بیکار نمینشست.
برای راحتی من خیلی زحمت میکشید واگر میدید ازانجام کاری خسته شدم انجام اون کار،روبه عهده خودش میدونست...
هیچوقت نمیزاشتن من از انجام کارهای خونه خسته بشم
می گفتم حسابی کدخدایی هستی برای خودت...
و می گفت :
- حضرت محمد(ص) به حضرت علی(ع)فرموده:
مردى كه به زن خود در خانه کمک كند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شبها به قیام و نماز ایستاده باشد به او میدهد
🌹 #شهید_محمدکاظم_توفیقی
🌷 #مثل_شهدا_باشیم
هدیه به روح مطهرش صلوات
🌷🌷🌷🕊🕊🕊🕊
افلاکیان خاکی
دفترچه خاطرات همسر
داشت دخترم فاطمه را مي بوسيد، تا من را ديد رنگش عوض شد.
گفت: حاجي زخمي شده آوردندش كرمان.
گفتم : پس حاجي شهيد شده.
گفت : نه! علي شفيعي شهيد شده.
گفتم: حاجي هم شهيد شده؟
گفت: نه علي يزداني شهيد شده.
حاجی بهم گفته بود : اگر كسي آمد، گفت: زخمي شده ام و من را آورده اند كرمان،شما بدانيد شهيد شده ام.
📚مثل مالك
روحش شاد و یادش تا ابد در خاطره ها ماندگار باد به برکت صلوات
🌸🌸🌸🌺🌺🌺🌺
عشق فقط شهدا
🌺🌺🌺🌸🌸🌸🌸
در محضر شهدا
راه شهید ، کلام شهید
سردار شهید مهدی زین الدین
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها هم شما را نزد اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند
♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️
حسین جانم ❤️
شب جمعہ حرمت بوے محرم دارد
بانویے ڪنج حـرم مجلس ماتم دارد
شب جمعہ شده و باز دلم رفت حــرم
دل آشفتہے من، صحن تو را ڪم دارد
اللهم ارزقنا توفیق الزیارة الحسین(ع)
یاد امام و شهدا دل و می بره کرببلا
شادی روح امام و شهدا صلوات
♥️🕊♥️♥️🌷♥️
چراغ راه💡
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، کلام شهید
شهید مظلوم دکتر بهشتی
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک می شوید تجلی ایمان را بیشتر ببینید
تا توانی می گریز از یار بد
یار بد بدتر بود از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند
در انتخاب دوست دقت کنیم
مثل شهدا دوستان خدایی داشته باشید تا عاقبت بخیر شوید
🖋 #سیره_شهدا
قهربودیم درحال نمازخواندن بود...
نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ..
کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!
کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت:
غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم....
گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند.
.. دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!
گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری...
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...
خداروشکرکه هستی....
راوی:همسر #شهید_بابایی
🌷 #مثل_شهدا_باشیم
🌷نزدیک مراسم #عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده #عروس باید برایت بخرند.
🌷خلاصه با هم برای #خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا #حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ...
🌷هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید #امام_زمان(عج) امشب #ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، #منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود.
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
✍ #خاطرات
سوریه که میرفت، همیشه ساک سفر رو همسرش می بست. تو آخرین سفر به همسرش گفته بود که ساک رو ایندفعه خودش میخواد ببنده.
ساک رو سبک بسته بود و حتی قرصهایی رو که بخاطر دندون دردش همیشه همراه داشت، تو ساک نذاشته بود.
میگفت پرسیدم : قرصها رو نمی بری؟
گفت: ایندفعه لازم ندارم.
🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضایی
دفترچه خاطرات همرزمان📝
شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. هر چي ميگفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي ميشد؟ از آن طرف، شلوغي منطقه بود و از اين طرف، دلنگراني ما براي حاجي.
🌸
دور تا دورش حلقه زده بودند. اينجوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحتتر بود. وقتي فهميد بچهها براي حفظ او چه نقشهاي كشيدهاند، بالاخره تسليم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.🌷
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت
شادی روحش صلوات