eitaa logo
ملکه باش✨
466 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #پنجاه_و_هفتم تقصیر پدرم بود این رو گفتم
🌾رمان 🌾قسمت حس دوم درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران …هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن …گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد …  اما وقتی فهمید برای همیشه است …حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود …😥 – چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ … – اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست … – اما علی که گفت …  پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …😢 – من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم …گریه ام گرفت …  _مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …😣 توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست …چه می کنم …  و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم… چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …😓😔 – چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …😒 غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن📲 زنگ زد …  ✨دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …✨ خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده … برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه … و حق، با حس دوم بود …😑 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #پنجاه_و_هشتم حس دوم درخواست تحویل
🌾رمان 🌾قسمت هوای دلپذیر برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های من، از همه طولانی تر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده … فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …😣 گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم …از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم … به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد … سخت تر از همه، 🌙رمضان🌙 از راه رسید …  حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل😷 بودم … عمل پشت عمل …😕 انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…😊 از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار… از شدت خستگی خوابم نمی برد …  بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک …رفتم توی حیاط ⛲️🌳… هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد …  و با لبخند بهم سلام کرد …😊  – امشب هم شیفت هستید؟ – بله … – واقعا هوای دلپذیری شده … با لبخند، بله دیگه ای گفتم …  و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی … به نشانه ادب، سرم رو خم کردم …اومدم برم که دوباره صدام کرد … – خانم حسینی …  من به شما علاقه مند❤️ شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …   ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #پنجاه_و_نهم هوای دلپذیر برعکس قبل، و برع
🌾رمان 🌾قسمت خانواده   برای چند لحظه واقعا بریدم … خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟ …🙏😥 توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد … از طرفی هم، ارشد من … و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود …  و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده …😕😣  – دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما…کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت …پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی…😊  چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه … – دکتر دایسون … من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی …احترام زیادی قائلم … علی الخصوص که بیان کردید … این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم … و روابطی که اینجا وجود داره … بین ما تعریفی نداره … اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن …حتی بچه دار بشن … و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه … ما برای خانواده حرمت قائلیم … و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم…  با کمال احترامی که برای شما قائلم …پاسخ من منفیه…✋ ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #شصتم خانواده   برای چند لحظه واقعا برید
🌾 🌾قسمت خیانت روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم …  دلخوریش از من واضح بود … سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه … مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه … توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید … و من رو خطاب قرار نمی داد …  اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم …  حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود … سه، چهار ماه به همین منوال گذشت …توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو …  بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم … – پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ … اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ …   همه زیرچشمی به مانگاه میکردن …👀  با دیدن رفتار ناگهانی دایسون … شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد …هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم … _دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ … اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟… یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد … بعد از سال ها زندگی …از اون زن خواستگاری می کنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟ … خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود … منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم …  در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری …   که یهو از پشت سر،🗣 صدام کرد … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
•🚧• مـگـه‌قلــــــ♥️ــــبت‌بزرگراه‌آزادیــه؟!😶 ✦✧✦✧✦✧ 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 _ من چرا نمی‌تونم گناهامو بذارم کنار؟! همش دارم با خودم می‌جنگم اما نمیشه😬❕ 🎙استاد‌محمد‌شجاعی ✦✧✦✧✦✧ 🔴
هدایت شده از  بانوی بروز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 توصیه‌های مهم استاد برای زائران ا حسینی (علی‌الخصوص ) 🗓 ۹ شهریور ۱۴۰۱ ❁❅❁❅❁❅❁❅ ✾• 🌱@banuie_beruz🌱 Eitaa.com/banuie_beruz ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ضربه هایی که امیر از بی حجابی مادرش خورد. 📛تتلو: بی حجابی مادرم مرا به این روز انداخت 📌شما باور می کنید کسی که هیچ خط قرمزی ندارد، در مورد اینگونه سخن بگوید؟؟؟؟؟ 🔹این‌ها سخنان یک یا یک آدم نیست..! 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_یکم خیانت روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … 
🌾 🌾قسمت زمانی برای نفس کشیدن دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد … – دکتر حسینی … دکتر حسینی …پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …   ایستادم و چند لحظه مکث کردم … – من چطور آدمی هستم؟ … جا خورد … – شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی … معلوم بود متوجه منظورم شده … – پس علائق تون چی؟ … – مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ …  چند لحظه مکث کردم …  _طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن …در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است …اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن … اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد … با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم … دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم …😒😣 – دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟ …  خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد … – یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_دوم زمانی برای نفس کشیدن دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افت
🌾 🌾قسمت خدای تو کیست؟ خنده اش محو شد …😟 – یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …   چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود … اما حالا … – صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما…که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه …😒 بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … 😐دوباره لبخند زد …😊 – شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ … خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود … – نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه …  چند لحظه مکث کردم …  _بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید …  – ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید …  یهو زد زیر خنده …  _اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …  – انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته… حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …  در لاکر رو بستم … – خواهش می کنم تمومش کنید … و از اتاق رفتم بیرون… ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_سوم خدای تو کیست؟ خنده اش محو شد …😟 – یعنی … شما از من بدتون
🌾 🌾قسمت  جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... 😨 شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ... برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ... - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...😊😏 داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ... چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ... - اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ... خندید ... 😃سرش رو آورد جلو ... - مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ... برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...😬😠 با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ... توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه...😕 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
دیروز قسمتهای ۶۱ و ۶۳ رو‌گذاشته بودم و قسمت ۶۲ جاافتاده بود. ضمن عذرخواهی امروز قسمت‌های ۶۲و۶۳و۶۴ رو‌می گذارم. 🌸
🧐 وقتی دور و بر دکتر دایسون رو انبوهی از پزشکان زن انگلیسی بی حجاب که مثل خودش به هیچ دینی تقید و تعهد ندارند ، رو گرفته اند، چرا باید این دکتر نابغه، عاشق یک دختر مسلمان محجبه باشه، آیا نتیجه نمی گیریم ،مردها ذاتا از زنهای با حیاء و با حجاب که با مردها برخورد سنگین و باوقارتری دارند، بیشتر خوششون می یاد. البته به مدد فضای آلوده مجازی این حس در بعضی از مردان این زمانه کمتر شده ولی باز هم اکثریت مردان جامعه ما تابع ذات پاک و فطرت خدادادی خودشان هستند.👌🏻 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «حالا اومدی؟!» 🔹ویژه شهادت حضرت (س) 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹همه می دانند که دخترا بابائی اند. 🔹ویژه شهادت حضرت (س) 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_چهارم جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سر
🌾 🌾قسمت برو دایسون  یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد … – واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه … 😏 همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد …  و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم …  برنامه فشرده و سنگین بیمارستان …فشار دو برابر عمل های جراحی …  تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه… حالا هم که … 🙁😣 چند لحظه بهش نگاه کردم …  با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم … سرمای سختی خورده بودم … 💊🌡 با بیمارستان🏥 تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن … تب بالا، 🌡سر درد و سرگیجه 😖…  حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …📲 چشم هام می سوخت و به سختی باز شد …پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم …  فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن … _چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست … گریه ام گرفت …😭  حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … – حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم …  به زحمت صدام در می اومد …صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …   ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_پنجم برو دایسون  یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رس
🌾 🌾قسمت با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … 📲📲 توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی روببندم یاخاموشش کنم...😖  توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد … – چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …😣 – در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …😥😕 – دارو خوردم … 💊اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… یهو گریه ام گرفت …😭  لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه …وجودش برام آرامش بخش بود …  تب، تنهایی،😢 غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …😭 – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…😭😖 اشک می ریختم و سرش داد می زدم … – واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …😧 پریدم توی حرفش … – باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …😣✋  چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …😐 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … – باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … – پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …  به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم…  _از اینجا برو … برو …😖 و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••