فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعه_های_مهدوی
🔺ای حال نامعلوم آروم باش آروم ...
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به او علاقه پیدا کرده بود
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_پنجم
#تردید
در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد .
مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید.
مسعود هم بدون خجالت گفت :
چشم "مامان جان" خیالتون راحت ...
مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست .
از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند.
به گلهای قالی خیره شده بودم ...
مسعود شروع به صحبت کرد :
+ می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ...
فکر کردم اینجوری بهتره
_ اشتباه فکر کردید ...
باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ...
+ چرا مثلا ؟؟؟
حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟
_ شما رو نمی دونم ...
اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ...
حرفمو قطع کرد .
+ تکلیف این علاقه مشخصه ...
ما همدیگرو دوست داریم ...
چطور می تونیم به خاطر این #اختلاف از هم دل بکنیم ؟!!
مطمئن باش اگه یک صدم مثل من #عاشق باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ...
_ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ...
+ تو الان #عصبانی هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا #عجولانه تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ...
نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم :
_ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که #اعتقادات منو قبول ندارن زندگی کنم .
+ می دونم سخته ...
درکت می کنم ...
اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با #یاد تو زندگی کنم ...
مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت #تاثیر
صدایش
لحن حرف زدنش
و طرز نگاهش قرار گرفتم
گویا او در عمق جانم #نفوذ کرده بود.
اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد .
گفت که خانواده ها منتظر هستند .
موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت :
بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ...
جو سنگینی بود.
پدر مسعود سکوت را شکست ...
انگار مسعود پیر شده بود .
شخصیت و حرفهایش به دلم نشست .
مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود.
پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد .
هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام #مخالفت کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند.
مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند.
همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود.
یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز #تمام شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ...
با همه ی اضطرابم منتظر بودم ...
+ ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم )
علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن.
(از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ...
پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد .
با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود .
فقط پدرم یک شرط گذاشت
باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و
بقیه هم موافقت کردند.
قرار شد برای دو ماه محرم شویم .
آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید .
موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید .
سرم حسابی درد می کرد ...
تردید ... تردید ... تردید
#تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم .
از طرفی مسعود برایم #خواستنی شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود .
از اینکه بر من #تسلط داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد .
آن شب مدام ذکر می گفتم
اما سر دردم بهتر نمی شد
این تردید مرا به هم ریخته بود ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج خیلی آسان است اما نگهداری اش خیلی سخت است
مصطفی اقلیما جامعه شناس در گفتگو با خبر فوری:
🔹ازدواج یک مسئله شخصی است و دخالت پدر و مادر یعنی این که بچه ها استقلال ندارند.
🔹یک پسر باید در شرایطی قرار بگیرد که علاوه بر خرج خودش بتواند خرج یکی دیگر هم بدهد.
🔹دختر و پسر که با هم ازدواج میکنند بعد از 6 ماه خواهر و برادر می شوند.
🔹برگزاری مراسم ازدواج بستگی به نظر شخصی دختر و پسر دارد
🔹مسائل مربوط به ازدواج به سنت ربطی ندارد بلکه به فرهنگ آدم ها بستگی دارد.
#ازدواج_آسان
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
#مبلغ_غدیر
🌷🌷تبلیغ غدیرواجب است🌷🌷
👈👈 جفانکنیم !!
از دو ماه پیش, شیعیان برای عاشورا و اربعین روز شمار می زنند. این علاقه ی به سید الشهدا علیه السلام قابل ستایش است.👌👌👌
اما قبل از محرم، ما مناسبتی داریم که افضل بر تمام مناسبتهای ما است. اساس مذهب ما به بزرگداشت این روز است.
🔸برای #غدیر چه کردیم؟🔸 برای غدیر کار نکردیم، متاسفانه انکار و تفسیر به رای شد! امام حسین علیه السلام کشته احیایِ غدیر است.
🌸🍃باید برای غدیر صد هزار برابر عاشورا و فاطمیه توان گذاشت🌸🍃
اگر غدیر فراموش نمی شد که عاشورا و فاطمیه ای در کار نبود!!!. 😢😢😢
پس باید با تمام توان برای غدیر کار کنیم. برای #غدیر روز شمار بزنید،
پوستر پخش کنید. بنر بزنید، جشن بگیرید، دسته شادی در خیابان راه بندازید(با رعایت بهداشت😷)طنین علیا ولی الله باید عالم را بلرزاند. کم کاری نکنید، در حق امیرالمومنین علیه السلام و غدیر کم کاری کنیم، جفا کردیم! خیابان ها را آذین ببندید.
👇
*ﻣﻴﺪاﻧﻴﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺷﺪﻩ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﻏﺬا و ﻭﻟﻴﻤﻪ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ اﺳﺖ ﻧﻪ ﺩﻫﻪ ﻣﺤﺮﻡ* !!! میتونیم نذر نان کنیم و یکی دو تنور نون بخریم و به مردم نذر نان رایگان بدیم🥖
*ﻣﻴﺪاﻧﻴﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﻋﻴﺪﻱ ﺑﺪﻫﻴﺪ و ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭا ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻛﻨﻴﺪ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ اﺳﺖ ﻧﻪ ﻧﻮﺭﻭﺯ* !!☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
از عید قربان تا مباهله جشن غدیریه بگیرید.
خطبه غدیریه را چاپ کنید پخش کنید. ستون اسلام و تشیع غدیر است، اما متاسفانه برای این ستون و استحکامش کم کاری کردیم. از هر مناسبتی که داریم غدیر واجب تر و مهمتر است.
ولایت امیرالمومنین علیه السلام را جار بزنید، شور به پا کنید. *ﺑﻪ ﻓﻘﺮا. ﺑﺎ ﻧﺎﻡ اﻣﻴﺮاﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ﺭﺳﻴﺪﮔﻲ ﻛﻨﻴﺪ*.
برای غدیر کم گذاشتیم انکار شد، وقت بلند شدن است،
👌 *رزق محرم در غدیر داده میشود، هر کس برای غدیر کم بگذارد، در محرم کمش میگذارند!*
*برای غدیر کاری کنید این مملکت بلرزد!* ، صدای #علیا_ولی_الله گوش فلک را کَر کند.
*ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺪاﻧﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻭﺿﻊ اﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮاﻱ ﻧﺎﻡ ﻣﻮﻻﻳﻤاﻥ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎﻥ ﺭا ﻓﺪا ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ*
دسته ﻫﺎﻱ ﺷﺎﺩﻱ به خیابان ها بیاورید،
*ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻴﺪ ﺩﻳﻦ ﻣﺎ ﻓﻘﻄ ﺩﻳﻦ ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻧﻴﺴﺖ*
👆👆👆👆👆
#ایستگاه_صلواتی بزنید، شهرهای خودتان را #چراغانی کنید. ان شاء الله امام عصر روحی فداه دعایی برای همه کند.
روز عید غدیر، روزی است که خدا نعمتش را کامل کرده است، چرا شکر نعمت نکنیم؟
صد هزار برابر هر سال توان بگذارید، *کاری کنید مرهم بر سینهء مجروح صدیقه طاهره سلام الله علیها شوید*.
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
تمام معصومین به شهادت رسیدند بخاطر غدیر، چرا ما ساکتیم؟
چرا ما بی تفاوتیم. کاری کنید که کسی جرات نکند خدشه بر غدیر وارد کند.
من کنت مولا فهذا علی مولا را بلند بگویید،
روز غدیر روز بیعت با امام عصر روحی فداه است.
💐دست به دست هم بدهیم احیایِ غدیر کنیم.
با پولمان، با وقتمان، با هیئتمان؛ با وسائلمان؛ با هر عملی که میتوانیم احیایِ غدیر کنیم.💐
*ﻫﺮ ﻛﻲ ﭘﺎﻱ ﻛﺎﺭﻩ ﻳﺎ ﻋﻠﻲ ﺑﮕﻪ..💪..
#مبلغ_غدیر_باشیم
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خاصیتی برای امام زمان داشتی؟!
+کسی با امام زمان کاری نداره(:💔!
#غروب_جمعه
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پنجم #تردید در میان عمل انجام شده قرار گرفته
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_ششم
💍💞خوشبخت ترین زن عالم
...صیغه محرمیت چند شب بعد خوانده شد.
بدون هیچ مراسمی فقط پدربزرگها و مادربزرگم بودند و از طرف آنها فقط اعضاء خانواده خودشان ...
من با چادر و روسری سفید بدون هیچ آرایشی سوار ماشین پدرم شدم وقتی که وارد محضر شدیم مسعود رو دیدم که کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود با پیراهن سفید دامادی ، به چشمم #زیباترین و جذاب ترین مرد عالم می آمد .
آنقدر از داشتن مسعود خوشحال بودم که بی محلی مادر و خواهر و همسر برادرش به چشمم نمی آمد.
صیغه محرمیت که خوانده شد خواهر کوچک مسعود کل کشید و نقل پاشید و مسعود یک انگشتر #سنگین زیبا دستم کرد. از سنگینی انگشتر متعجب بودم . بعد از محضر خانواده ها به خانه خودشان رفتند .
من سوار ماشین مسعود شدم داخل ماشین چادرم رو عوض کردم آن شب اولین شام دو نفره رو با هم خوردیم در آن لحظات آیا زنی خوشبخت تر از من در عالم بود؟!!
حیف که نمی دانستم دنیا به این صورت نخواهد ماند.
پدرم مرد روشنفکری بود و برای باهم بودن من و مسعود ایرادی نمی گرفت .
تقریبا هر روز با مسعود بیرون بودیم و شب مرا به خانه می رساند و می رفت حتی دانشگاه هم خودش مرا می برد و می آورد.
در شرکت هم به همه خانمها نهار دادیم و من به اتاق مسعود نقل مکان کردم.
کارم جدی تر شد و هر دو احساس خوبی از این همکاری مؤثر داشتیم .
کشف شخصیت مسعود برایم جذاب بود خوش روتر از چیزی بود که فکر می کردم چنان رابطه خوبی با پدر و مادرم برقرار کرد که گاهی #حسادت می کردم اما من با گذشت یک ماه نتوانسته بودم با خانواده مسعود ارتباطی برقرار کنم .
یک شب به اصرار من بعد از شام رفتیم منزل آنها ، خانه ویلایی با صفایی داشتند وضع مالیشان از ما بهتر بود اما نه آنقدر زیاد که مرا اذیت کند.
مادرش باز تصنعی قربان صدقه ام میرفت و با تیپ اسپرت و موهای هفت رنگش در خانه پذیرایی می کرد. جوان تر از سنش به نظر می رسید یا شاید با آرایش و سبک لباس پوشیدنش اینطور به چشمم می آمد.
می گفت قرص اعصاب مصرف می کند و خیلی حوصله مهمان ندارد.
یکبار از مسعود پرسیدم : چرا منو به فامیلاتون نشون نمیدی؟
با حالتی متعجب گفت خب هنوز که دیر نشده به وقتش عزیزم...
-آخه نه خاله هات نه عموهات هیچ کس منو ندیده ...
+ بذار جشن نامزدی که گرفتیم همه رو می بینی و اونا هم عروس قشنگ ما رو می بینن ...
تازه فامیلای ما چندان تحفه هم نیستنا ...
یک روز جمعه ازش خواستم که مرا برای زیارت به امامزاده صالح (ع) ببرد .
جلوی در گفت که تا به حال اینجا #نیامده ، می خندید و می گفت : ما ازون خانواده هاش نیستیم .
بعد از زیارت در حیاط با صفای امامزاده روی سکوها نشستیم ، به مسعود گفتم :
_ خدا رو شکر می کنم که همسری به خوبی تو قسمتم کرد ...
+ از کجا می دونی من خوبم ؟
_ معلومه دیگه ...
ازت ممنونم تو این مدت خیلی به من خوش گذشته ...
چشمکی زد و گفت : به من بیشتر ...
_تو حرم دعا کردم که خدا کمکمون کنه و همیشه همینقدر خوب و خوشبخت بمونیم .
مسعود آرام تر از همیشه شده بود و فقط با سر تأیید می کرد ، نمی دانم در ذهنش چه می گذشت .
دو ماه تمام شد .
به خانواده ها اعلام کردیم که نظر ما برای ازدواج #قطعی است .
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
❎حکایتی دردناک از مظلومیت حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) و مکتب علوی ....
📡❗تقصیر شماست
امروز به خاطرات بسیار جالب توجه و خواندنی برخورد کردم حيفم آمد آنرا فوروارد نکنم
پیشنهاد می کنم با قدری تأمل مطالعه فرمایید.
🛑 *تقصیر شماست.......*
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی گاه و بیگاه خاطرات و تجربه هایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل می كرد و این گفته ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان می گفت: “یك روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم *ریچارد نیكسون* - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان كلاس ها در آمفی تئاتر برگزار می شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می آمد دیگر فرصت آشنایی با یكایك دانشجویان را نداشت اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می پرسید.
در یكی از همان جلسات نخست به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد قدری در باره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او ترجمه انگلیسی نهج البلاغه را تهیه كردم و هفته های بعد به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفت و گویی پیش نیامد و من هم تصور می كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد، با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته اش بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامه ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم خبر و تصویر دردناك خودسوزی یك جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی گری و موسیقی های اعتراضی و آسیب های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را می شنیدم و با خود می گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهج البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی بن ابیطالب به مالك اشتر را كپی گرفته ام و هر روز می خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه مرور می كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می پرسد این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می دانی درد امثال این جوان كه زندگی شان به نابودی می رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی شناسند!
آری، *تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده اید!*
دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور نهج البلاغه است.”
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره “باران غدیر” در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود از مظلومیت علی بن ابی طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: “شما در معرفی امام علی و نهج البلاغه موفق نبوده اید! *باید پیام های امام علی را چون سیم كشی برق و لوله كشی آب به دسترس یكایك انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند !*
۲۰روز تا عید غدیر امیرالمومنین مانده به عشق امیرالمومنین(ع)
#نماز پر فضیلت یکشنبه
#ذی_القعده
#التماس_دعا
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فروش تیشرت های مزین به تصویر #حاج_قاسم در شلوغ ترین منطقه تجاری بانکوک
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
4_5920359658710631714.mp3
7.15M
از باب المراد تا باب الجواد🖤
شهادت#امام_جواد عليهالسلام🏴
#پویانفر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_جواد
شهادتامامجواد[ع]تسلیــتباد🏴
✨✨🖤✨✨
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام #مادر
#عبدالله_موحد. قهرمان کشتی جهان
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾ آرزو دارم سرم رو قربونی کنم پای نگارم ....
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_ششم 💍💞خوشبخت ترین زن عالم ...صیغه محرمیت چن
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_هفتم
💍💞مراسم_ازدواج
جلسه ای گذاشته شد و رسم و رسومات رو بالا پایین کردند ، بالاخره مادر مسعود برنده شد و قرار شد که جشن نامزدی منزل آنها برقرار شود .
چند روزی خریدمان طول کشید حلقه ، ساعت و لباس نامزدی با دامن پفی دنباله دار ، لباس #انتخاب من نبود به اصرار مادر و خواهرش اون رو خریدم .
از آرایشگاه وقت گرفتند و از صبح روز جشن با خانمهای طرف داماد به آرایشگاه رفتیم .
مادرم نیامد.
قبلش از مادرم اجازه گرفته بودند که صورتم را بند بیندازند .
ابروهای قهوه ای دخترانه ام را باریک کردند ، می گفتند ابروی باریک مد شده .
خودم را در آینه نمی شناختم با آن ابروهای باریک چقدر صورتم بی روح شده بود .
هر چه اصرار کردم که آرایشم #ملایم باشد اما با مدیریت مادر مسعود چنان آرایش غلیظی با موهایی که سر به فلک گذاشته بود درستم کرد که دیگر شیرین نبودم.
سر چادر کردنم کلی حرف شنیدم
آخرش نشستم سر جایم که یا با چادر می آیم یا خودتان #بدون من بروید .
مادرش از شدت عصبانیت نزدیک به انفجار بود.
چادرم رو سر کردم و کورمال کورمال تا دم در آرایشگاه رفتم .
دستم را در هوا می چرخاندم که مسعود دستم را گرفت .
+ عروس خانم تحویل بگیر ما رو ...
_ وای مسعود خسته شدم از صبح تا حالا زیر دست این آرایشگره پدرم در اومد ...
+ عوضش خوشگل شدی دیگه خانومم .
وارد کوچه که شدیم صدای آهنگی که از خانه پدر مسعود می آمد ماشین را می لرزاند .
کوچه چراغانی بود.
با کمک مسعود پیاده شدم و وارد خانه شدیم ، سر سفره عقد چادرم همچنان روی صورتم بود بعد از عقد آقایان به حیاط رفتند مسعود هم با آنها رفت و من چادرم رو در آوردم.
با دیدن مادرم کم مانده بود اشک شوقم سرازیر شود.
مادرم با #تحسین نگاهم می کرد.
آن شب می توانست بهترین شب زندگیم باشد اما ...
خواهر مسعود اعلام کرد : دوماد می خواد بیاد پیش عروسش به افتخار دوماد قشنگمون ...
همه ی خانمهای فامیل ما چادرهایشان را سر کردند اما همه ی خانمهای فامیل مسعود با همان #وضعیت در حال دست زدن و هل هله کردن بودند .
مسعود وارد شد با اینکه با همه سلام علیک کرده بود به اصرار فیلمبردار دوباره شروع به سلام علیک کرد .
و من برای اولین بار به عمق #فاصله ها پی بردم ...
انگار همه چیز جلوی چشمانم به صورت فیلم آهسته پخش می شد و من بهت زده فقط نگاه می کردم و هر لحظه دعا می کردم که از شدت شوک از هوش نروم ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
4_5818958379954997095.mp3
1.44M
.¸¸.•°˚˚°❃◍🎊◍¸
.¸¸.•°˚˚°❃.¸¸.
🎊علی ع شده دوماد پیغمبر🎊
با نوای حاج #محمود_کریمی
🎈ملائکه همه اومدن مدینه
از تو بهشت، کیه رفته گل بچینه💞
💚به قد وبالای داماد ماشاءالله😍❤️
چشم حسودا کور بشه ایشالا♦️
#عشق_پاک
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفتم 💍💞مراسم_ازدواج جلسه ای گذاشته شد و رسم
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_هشتم
واقعیت تلخ🙁👇
... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد مسعود من به #هر خانمی که میرسید دستش را دراز می کرد و دست می داد بعضی از آنها رویش را هم می بوسیدند یقینا همه آنها محرم او نبودند .
احساس می کردم الان حتما غش خواهم کرد.
فقط به مادرم اشاره ڪردم کمی آب به من برساند ، مسعود به من که رسید به من هم دست داد و پیشانیم را بوسید ، همه دست و سوت زدند ...
به زور می خندیدم...
تازه سر جایمان نشسته بودیم که مادر مسعود آمد و گفت :
مسعود جان #عاطفه تازه رسیده ...
مسعود با خشم به مادرش گفت : آخر کارخودتو کردی؟
#عاطفه نیمه برهنه آمد با من و مسعود دست داد و تبریک گفت آن لحظه نمی دانستم این دختر چه #نقش پررنگی در زندگیم خواهد داشت ...
نفس کشیدن برایم سخت شده بود.
آنجاخدا را شکر کردم که آرایشم غلیظ است و حالات صورتم را می پوشاند.
مسعود نگاهم کرد و پرسید:
خوبی؟
نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم بعداً صحبت می کنیم.
تا آخر شب زدند و رقصیدند ، مسعود بیشتر در قسمت مردانه بود.
به خودم لعنت فرستادم که چرا قدرت کنترل خودم را ندارم.
دلم می خواست همان لحظه از آن خانه میرفتم دلم #حرم امام رضا (ع) رو می خواست .
آن شب با همه ی سختی هایش گذشت.
با همه ی اعتماد به نفس و شجاعتی که داشتم اما نمیدانم چرا #نتوانستم از دلخوریم به مسعود چیزی بگویم .
مسعود هم بدحالی آن شب مرا به حساب بداخلاقی های مادرش گذاشت و بهم حق داد.
قرار بود یک سال نامزد بمانیم و سال بعد زندگی مشترک را شروع کنیم .
بجز موارد این چنینی همه چیز عالی بود نزدیک شدن هر چه بیشتر من به مسعود و وابستگی شدیدی که هر دو به هم داشتیم زبانزد دوست و آشنا شده بود.
همیشه و همه جا باهم بودیم تمام رستوران های تهران را به نوبت رفتیم و در عرض یک سال بیشتر درآمدمان را خرج تفریح کردیم دوبار کیش و یک بار مشهد که خیلی مسافرت خاطره انگیزی بود .
با مادر مسعود هم ارتباط بهتری برقرار کردم ، می دیدم وقتی که با مادرش رابطه ام بهتر می شود مسعود خوشحال تر و آرام تراست ، پس من هم تلاشم را بیشتر کردم .
قرار های آرایشگاه رفتنم را با مادرشوهرم تنظیم می کردم .
بعد از گرفتن گواهینامه ام با کمک مسعود و پدرم پراید دست دومی خریدیم و رفت و آمدم به خانه پدری مسعود #بیشتر شد .
مادر مسعود هم کم کم به داشتن عروس چادری عادت کرد حتی دکتر اعصابش را هم من می بردم پدر شوهرم لقب شیرین #همه_کاره را بهم داده بود.
مادر برای همه این کار ها #تشویقم می کرد و می گفت رسم مادرشوهرداری اینه.
در این رفت و آمد ها خیلی بیشتر با خانواده مسعود آشنا شدم.
چون مسعود خیلی اهل حرف زدنهای اینجوری نبود منم تمام سوالاتم را از طریق مادرش و خواهرهایش جواب می گرفتم.
البته رابطه من و جاریم هیچ وقت خوب نشد.
یک روز مادر شوهرم داشت از قهر خواهرش صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلش برایش تنگ شده پرسیدم: راستی مامان جان چرا با این خواهرتون ارتباط ندارید؟
خیلی سرش درد می کرد ترافیک هم امانش را بریده بود با همون چشم های بسته گفت : سر قضیه #مسعود و #عاطفه دیگه خواهرم حاضرنیست اسم منو بیاره ...
با تعجب گفتم مسعود و عاطفه!!!
ـ مگه خبر نداشتی؟
به دروغ گفتم چرا خب یه چیزایی میدونستم اما دقیقشو نه خبر ندارم
ـ مسعود و عاطفه 3 سالی باهم دوست بودن همه هم میدونستیم که همو میخوان اما نمیدونم یه دفعه چی شد که زدن به تیپ و تاپ هم ، خواهرم همه چیز رو از چشم مسعود می دید و کلا قطع رابطه کرد ، دو سال بعدش هم که مسعود تو رو گرفت ...
عاطفه رو دیدی که شب عقدتون اومد ، اما آبجیم نمیاد خیلی دلم براش تنگ شده ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دیدم
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_نهم
زندگی بدون خدا🙁👇
ترافیک بود آفتاب هم گرم و این حرفها توانی برام نگذاشته بود.
باز هم #نتوانستم این موضوع را به مسعود بگویم هر کاری کردم عزت نفسم اجازه نداد چیزی از او بپرسم .
تب زده بودم یک هفته کامل هر روز زیر سرم بودم اما حالم بهتر نمی شد فقط خودم میدانستم دردم از کجاست...
مسعود عین پروانه دورم می چرخید ، تازه پاییز شده بود اما برایم لیمو شیرین گیر آورده بود خودش می برید و آب می گرفت و زور به خوردم می داد.
به بهانه بیماری من شب ها هم خانه ما می ماند ، دوستش داشتم و کاش اینهمه برایم خواستنی نبود .
ذهنم یاری نمی کرد ، قدرت حلاجی این قضایا را نداشتم هنوز #ضربه شب عقد اینقدر شدید بود که موضوع عاطفه هم اضافه شد .
کم کم خودم را جمع و جور کردم نمیدانم چرا هیچ وقت دوستی نداشتم که بتوانم با او درد و دل کنم ، دوستانم زیاد هستند و اما دوستیهایم #عمیق نیستند و آن روز ها نداشتن یک همدم بیشتر از همیشه آزارم می داد .
👇👇👇👇
👆👆👆👆
چاره ای نداشتم یعنی #بهانه ای نداشتم مسعود برایم کم نمی گذاشت که بهانه ای داشته باشم.
صبح ها که برای نماز بلند می شدم چند دقیقه به چهره غرق خوابش خیره می ماندم ، ذهنم غرق در فکر و سعی می کردم از این پریشانی در بیایم .
همیشه سر نمازهایم از خدا می خواستم که مسعود را به سمت خودش بکشاند ، در حرم امام رضا (ع) فقط برای مسعود
دعا کردم که حب ائمه اطهار در دلش متبلور شود.
5 روز مشهد ماندیم اما فقط یکبار به زیارت آمد آن هم خیلی سریع و تند خارج شد.
دنیای زیبایی برایم ساخته بود ، اما در این دنیایی که مسعود برایم ساخته بود #خدا نداشت ، #عزاداری محرم در آن
نبود ، روزه ی ماه مبارک در این زندگی که مسعود برایم ساخته بود جایی نداشت...
به من می گفت تو #آزادی هر اعتقادی داشته باشی اما با من کاری نداشته باش ...
این موضوع کمی نبود ...
یکبار ازش پرسیدم که با چادری بودن من مشکلی نداری ؟
خندید و گفت: مگه تو چادری هستی؟
ـ عه مسعود مسخره بازی در نیار دیگه ...
باز هم خندید و شوخی کرد .
+نه حاج خانوم ما کی باشیم شما رو مسخره کنیم...
ـ جدی می گم می خوام نظر واقعیتو بدونم.
داشت رانندگی می کرد که این سوال را پرسیدم کمی سکوت کرد ماشین را به کنار زد و خیلی جدی رو به من گفت:
+ شیرین جانم من واقعا چادر تو رو نمی بینم اما نمی تونم بگم در تو چی دیدم که جذبت شدم ، هنوز هم نمیدونم اون چیه ؟
اما مطمئن هستم #چادری بودن تو یا بی حجابی تو برام #فرقی نداره این به خودت مربوطه ، من دنبال جواب سوالم هستم و هنوز پیداش نکردم ، چیزی در تو هست که منو مجذوب خودش کرد چیزی که تو دختر های اطراف من نبوده و نیست ، برای همینه که عاشقت شدم .
خودت می دونی یه پسر ۳۰ ساله حتما تجربه های عاطفی قبلی داشته (تصویر نیمه برهنه #عاطفه جلوی چشمام بود) اما به جرات می تونم بگم چیزی که در تو به من آرامش میده #هیچ وقت جای دیگه پیداش نکردم ، پس #دیگه نگران چادر و حجابت نباش ، هرجور دوست داری زندگی کن . نمیخوام ذهنت بیشتر از این درگیر این موضوع بشه.
بعد از مدتها حالم خوب شده بود مسعود با این حرفش خیالم رو راحت کرد.
آن روز نمیدانستم که آن چیزی که در من مسعود را جذب کرده بود چه بود ؟
سالها بعد فهمیدم که دیگر فایده ای نداشت....
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_دهم
♥️💭شروع یک پایان
یک سال #نامزدی مثل برق و باد گذشت...
کار خرید جهیزیه هم به اتمام رسیده بود ، هرچند که تا آخرین روز مادرم در حال خرید خورده ریز بود...
آپارتمان کوچکی را رهن کردیم و جهیزیه ام داخلش چیده شد .
خانه ی #زیبای کوچکم را خیلی دوست داشتم ...
تا قبل از جشن عروسی با مسعود به بهانه های مختلف به خانه ی خودمان می رفتیم و همانجا می ماندیم .
جشن عروسی هم با همه سختیها و زیباییهای خودش برقرار شد ، من منعطف تر شده بودم...
روز جشن به جای چادر فقط شنل سرم کردم و روی صورتم کشیدم ، راحت تر از چادر بود و جاهایی هم سرم را بلند می کردم و محیط را می دیدم .
مادرشوهرم شادتر و سرحال تر بود و به خاطر رابطه خوبی که با هم داشتیم هدیه های خوبی هم به من می داد...
یادم هست نماز ظهر و عصرم را در آرایشگاه خواندم اما برای نماز مغرب و عشاء هر چه کردم #فرصتی فراهم نشد برای همین تا آخر شب #عذاب_وجدان داشتم ...
برای اینکه قضیه جشن نامزدی تکرار نشود سمت راست مسعود ایستادم و دستانم را به دستش حلقه کردم و در سالن دور زدیم و به همه خوش آمد گفتیم با این #ترفند من ، آن شب مسعود با هیچ زنی دست نداد...
خاله ی مسعود هم به اتفاق دخترش آمده بود و همه این اتفاقات باعث شده بود که مادرشوهرم پر از انرژی و سرحال تر باشد...
تحمل دیدن عاطفه را نداشتم ...
با دیدنش نفسم به شماره می افتاد ، فکر اینکه این دختر چند سالی با مسعود #دوست بوده و به هم علاقه داشتند حالم را بد می کرد ...
فقط سعی می کردم به این موضوع زیاد فکر نکنم تا شب عروسیم خراب نشود .
برای اولین بار در عمرم داخل سالن خانمها یک دور با مسعود رقصیدم و کلی شاد باش جمع کردم برای همین یک دور رقص چند روزی #تمرین کرده بودم ...
🌺شب خاطره انگیزی بود ...
به دلیل کارهای زیادی که در شرکت داشتیم ماه عسل خودمون رو به چند ماه بعد موکول کردیم و زن و شوهر هر دو روز بعد از عروسی به شرکت برگشتیم.
من در بازاریابی حسابی جا افتاده بودم زبان انگلیسی خوبم به همراه درسهای دانشگاه به این موفقیت کمک می کرد .
چند ماه از ازدواجم می گذشت که فرزند اولم را باردار شدم ...
از این بارداری هم شوکه بودم و هم به هیچ عنوان آمادگی نداشتم ، هنوز یک ترم از درسم مانده بود و برای شرکت کلی برنامه داشتم.
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
#رهبری
او تولد یافت جانبازی کند
درکشورایران سرافرازی کند
او تــولـد یــافــت تــا رهــبر شــود
مـــاهــمـہ عــاشــق واودلــبرشـــود
اوتــولــد یــافــت گــردد نــورعـین
حاکم دلها پــس ازپیرخمیــن
بهترینم ، تولدت مبارک ♥️:)
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••