ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_سیزدهم همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم، هر شب یک س
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_چهاردهم
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای
که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه، اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم،ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم،گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز
طول می کشید.
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد، در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی
نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم، حوصله خودم رو هم نداشتم، کتاب هام رو جمع
کردم، حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه.
من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم،
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم، من که هیچ چیز
جلودارم نبود، حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم، هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ
حسی برای تکان خوردن نداشتم، دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم.
خبر افسردگیم همه جا پیچید، بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت، تا اینکه
اون صبح جمعه از راه رسید.
****
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ، پتو رو کشیدم روی سرم
و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم.
حدود ساعت پنج بود،چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم
و گفت:
_پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون.
با ناراحتی گفتم:
_برو بزار بخوابم، حوصله ندارم.
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد،دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون.
با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم،هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی
نرسید، به زور من رو با خودشون بردن.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم،با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم، می
خواستم برگردم، دوباره جلوم رو گرفتن.
حالم خراب بود،دیگه هیچی برام مهم نبود،سرشون داد زدم که:
_ ولم کنید ،چرا به زور
منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم، من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم.
همه این بلاها از اینجا شروع شد،از همین نقطه،از همین حرم، اگر اون روز پام رو اینجا
نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود، بیچاره ام کردید، دیوونه ام کردید، ولم کنید.
دوستم برگشت و گفت:
_امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده.
اینو گفت و دوباره دستم رو محکم کشید...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_چهاردهم کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که ب
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_پانزدهم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم، رفتیم توی حرم، یه گوشه خودمو ول کردم
و تکیه دادم به دیوار، دعای ندبه شروع شد.
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر، شروع شد و ادامه پیدا کرد، پله پله جلو میومد و اهل
بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد.
شروع شد، تمام مطالبی که خوندم، توحید خدا، همزمان با حمد الهی، سیره و وقایع زندگی
پیامبر توی بخش نبوت، حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س) .
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد، نبوت
پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین.
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب، ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید.
از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد، سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه
فشارش بیشتر می شد، دقیقه ها با سرعت سپری می شدند، دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم.
تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد،
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن، اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود.
صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنها صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد، اونقدر آروم، که بدن بی حسم روی زمین افتاد.
چشم هام رو باز کردم، زمان زیادی گذشته بود، هنوز سرم گیج و سنگین بود، دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند، اما صداشون رو خط در میون می شنیدم.
یه کم اون طرف
تر بچه ها ایستاده بودند،نگرانی توی صورت شون موج می زد، اما من آرام بودم.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه، روی تخت دراز کشیدم، می تونستم همه حقایق رو جدای از
دروغ ها و تناقض ها ببینم، هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم،تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم، با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
باید انتخاب می کردم،این بار نه بدون فکر و کورکورانه، باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم، و خدا، یکی رو انتخاب می کردم.
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن، درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود، جنگی
که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر میشد.
**
همین طور که غرق فکر بودم، همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید.
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم، وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیرافتاده بودم،
یکم که نگاهم کرد گفت:
_حق داری جواب ندی، اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه،حالت
خراب بود و مدام بدتر می شدی،به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه.
دیشب خواب عجیبی دیدم، بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره، اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها
نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس.
من هم کربلایی شده بودم...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_پانزدهم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم، رفتیم توی حرم،
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_شانزدهم
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها
نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس.
من هم کربلایی شده بودم،به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون.
مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم،گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم،جلوی درب حرم
ایستادم و بلند صدا زدم:
_یابن رسول الله،دیر که نرسیدم؟؟
من انتخابم رو کرده بودم، از روز اول ، انتخاب من، فقط خدا بود.
*
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم،هر قدم که نزدیک تر می شدم ،حس
عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد، تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد.
به ضریح چسبیده بودم، انگار تمام دنیا توی بغل من بود، دیگه حس غریبی نبود ،شور و
شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود.
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی
اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم:
_ اشهد ان لا اله الا الله.
_اشهد ان محمد رسول الله.
_اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجة الله.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد، همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن
و با محبت منو در آغوش می گرفتن، صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن.
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن،اونها هم با محبت سر و صورتم
رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن، یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
_پسرم اسمت چیه؟
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
_ خدا، هویت منه،من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه الزهرام.
وقتی این جمله رو گفتم،یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود، در حالی که می
لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_عقیق یمنه، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله، انگشتر پسر شهیدمه، دو سال از تو
بزرگ تر بود که شهید شد.
اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: «افتخار زندگی من اینه
که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام» ...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_شانزدهم بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلار
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_هفدهم
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم،توی راه تمام مدت به
انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم:
_این یه نشانه اس، هدیه از طرف یه شهید و یه
مجاهد فی سبیل الله، یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن،تو دیر نرسیدی. حالا که
به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به
دیدار رسول خدا و اهل بیت بری.
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم، برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند.
زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم.
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به
خواب میرم، آخرین شب زندگی من.
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم، در اون لحظات فقط یک چیز
اهمیت داشت، چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم؟
چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم؟ و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود.
****
دوباره لقمه هام رو می شمردم، اما نه برای کشتن شیعیان، این بار چون سر سفره امام زمان
نشسته بودم، چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم.
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن، اگر یک روز کوتاهی می کردم،
یک وعده از غذام رو نمی خوردم،اون سفره، سفره امام زمان بود،می ترسیدم با نشستن سر
سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم.
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم،از چه طریقی باید عمل کنم
تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و...
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم، تا اینکه ...
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه ،داغون شدم.
از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید، مدام این فکر توی سرم تکرار می شد، محاله تا من زنده
باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه.
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم:
_پاسپورتم رو بدید می خوام برم.
پرسید:
_ اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم!
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
_ من برای دفاع از اهل بیت،منتظر اجازه احدی نمیشم.
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
_قانونه. دست من نیست، بدون اجازه
خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم.
با عصبانیت بیشتری ادامه دادم:
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم، دو روز بیشتر وقت نداری!
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ
روح آیتالله #فاطمی_نیا به ملکوت اعلی پیوست.
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_هفدهم خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_هجدهم
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم، دو روز بیشتر وقت نداری!
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون...
****
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد،با خنده و حالت خاصی گفت:
_سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی؟
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم:
_نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی
حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار.
دوباره خندید و گفت:
_پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی!
نیای اجازه خروج بی اجازه خروج.
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش، پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم:
_حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟
همون طور که سرش پایین بود پرسید:
_ این داعشی ها از کجا اومدن؟
فکر کردم سر کارم
گذاشته، خیلی ناراحت شدم، اومدم برم بیرون که ادامه داد:
_کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه
شون شعار حقیقت خواهی سر میدن، یا از بیخ دلشون سیاه بوده، یا چنان گم شدن و اسیر
شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن،و باور کردن این مسیر درسته.
مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست، این جایگاه یه مبلغه، می تونه یه
آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت!
منتظر جوابم نشد، بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت:
_ انتخاب با خودته پسرم.
****
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن.
حق با حاجی بود، باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم، باید کاری می کردم
که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر.
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم.
باید پا به پای مجاهدان می
جنگیدم،زمان زیادی نبود، یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به
قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه.
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم، غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند
برابر به خودم می گفتم:
_یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون
خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه، تو هم باید پا به پای اونها بجنگی...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_هجدهم _من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_نوزدهم
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم،خیلی ها رو می شناختم و توی
خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند، اونها رو الگو
قرار دادم و شروع کردم.
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ، هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم، هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد، شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه...
****
کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد،سنگ پشت سنگ، اتفاق پشت اتفاق و
اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد.
حدود 5 ماه، بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده، چند ماه با فقر زندگی کردم.
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم.
غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که
اسمم از توی لیست هم خط خورد، بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن،
هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن، با این وجود، بیشتر
روزها رو روزه می گرفتم، شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم.
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم،
«دیندار آن است که
در کشاکش بلا دیندار بماند، و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند.»
به خودم می گفتم:
_برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن،اول خوب ذوبش می
کنن، نرمش می کنن، بعد میشه ستون یک ساختمان.
و خدا رو به خاطر تک تک اون
فشارها و سختی ها شکر می کردم،
کم کم دل دردهام شروع شد، اوایل خفیف بود، نه بیمه داشتم، نه پولی برای ویزیت و
آزمایش، نه وقتی برای تلف کردن، به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی فکر می کردم به جز سرطان....
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم #فرزندپروری
اگر کودک شما به عروسکی ، یا اسباب بازی شدیداً وابسته شده ، نگران نباشید ، او این اسباب بازی را وسیله ای برای استقلال و جدا شدن از مادر قرار داده ، اگر او به شما وابسته باقی بماند ، در آینده به مدرسه هم نخواهد رفت .
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_نوزدهم در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم،خ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیستم
دردم شدید شده بود،گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین، آخر، صدای بچه ها در اومد.
زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن:
_ حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر.
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه، دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد
مچاله شده بودم، بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین.
بستری شدم، جواب آزمایش که اومد، سرطان بود، زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش
جای دیگه بود، زده بود به کبد.
هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود.
شورا تشکیل شد،گفتن باید برگردم، یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این
وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ،اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا میگرفت.
وقتی بهم گفتن بهم ریختم، مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد، گریه
ام گرفت، به حاجی گفتم:
_مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم
پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟
حاجی هم گریه اش گرفته بود،پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم،از بیمارستان زدم
بیرون، با اون حال رفتم حرم، به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم، درد
داشتم، دلم سوخته بود، غریب و تنها بودم، زدم زیر گریه و گفتم:
_آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم، تو رو خدا منو بیرون نکنید، بگید منو
بیرون نکنن.
اشک می ریختم و التماس می کردم.
بالاخره جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود، قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم.
روز عملم بچه ها،کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن.
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد، گفت« تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده
بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود»
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای
نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد،کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی
خشک و زخم شد، دیگه آب هم نمی تونستم بخورم.
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند.
لب های تشنه کودکان، حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد.به خودم گفتم:
_ اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست.
توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم، بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میوردن...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیستم دردم شدید شده بود،گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین، آ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_یکم
با همه چیز کنار میومدم، تا اینکه دکتر گفت
«نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون
طور که باید به درمان جواب نداده و سرطان داره با همون سرعت قبل برمی گرده»
دلم خیلی سوخته بود،این همه راه و تلاش،حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم
در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم، از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می
گفتم:
_مرگ تقدیر هر انسانه، اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با
ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی.
****
فشار شیاطین سنگین تر شده بود، مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد.
ایمانم رو هدف گرفته بودند،خدا کجاست؟
چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام
وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟
چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن.
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود، دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد، حمله
شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد.
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود،به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم:
_ برام قرآن بخون،الرحمن بخون.
از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد،
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید، فبای آلاء ربکما تکذبان ...
فبای آلاء ربکما تکذبان، آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟؟
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت،از شدت درد، نفسم بند اومد، آخرین قطره های اشک از
چشمم جاری شد، و تو دلم گفتم:
_ امام زمان منو ببخش، می خواستم سربازت باشم اما حالا کو؟؟
و زمان از حرکت ایستاد...
****
دیدم جوانی مقابلم ایستاده، خوشرو ولی جدی، دستش رو روی مچ پام گذاشت، آرام دستش
رو بالا میاورد، با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد، خروج روح رو از بدنم
حس می کردم، اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت، هنوز الرحمن تمام نشده،بود.
حاجی بهم ریخته بود،دکترها سعی میکردن احیام کنن، و من گوشه ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔴 ثبتنام جاماندگان #یارانه آغاز شد
سرپرستان خانوارهایی که تاکنون از گرفتن یارانه جاماندهاند و یا متقاضی جدید دریافت یارانه میباشند، ابتدا لازم است برای کسب اطلاع از آخرین وضعیت ثبتنام خود کد دستوری
#کد ملی*۴۳۸۵۷*۴* را شماره گیری نمایند و سپس با مراجعه به آدرس اینترنتی my.gov.ir نسبت به ثبت درخواست برقراری یارانه خانوار خود اقدام کنند.
زمان ثبتنام از متقاضیان جدید یارانه و جامانده بر اساس آخرین رقم سمت راست کدملی در روزهای ۲۷ و ۲۸ اردیبهشت برای اعداد زوج و همچنین روزهای ۲۹ و ۳۰ اردیبهشت برای اعداد فرد از طریق این درگاه میباشد.
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••