eitaa logo
ملکه باش✨
465 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت: #اول مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم ..
🌾رمان 🌾قسمت ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... _هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین 😢حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... _ولی من هنوز دبیرستان ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ... - همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...😥 - هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ... اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #دوم ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید .
🌾رمان 🌾قسمت آتش چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #سوم آتش چند روز به همین منوال می ر
🌾رمان 🌾قسمت نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...😭🙏 التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... 🗣 _طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم... به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... ☺️ _به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... _حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم…بعد ... _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی😏 پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهارم نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز
🌾رمان 🌾قسمت   می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ...🙁 _ شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: _دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...😠 - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... _هانیه🗣 ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #پنجم  می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد
🌾رمان 🌾قسمت داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام 😢می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... _ من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد 💞من و علی💞 خونده شد ... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با حال خودتون رو بهتر کنید. سلامتی بیشتر برای (ع) 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #ششم داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پ
🌾رمان 🌾قسمت احمقی به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... ☕️🍰 هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... 😕 _خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت:😰 _سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #هفتم احمقی به نام هانیه پدرم که از داماد ط
🌾رمان 🌾قسمت خرید عروسی با نگرانی تمام گفت:😰 _سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...😊 مادرم با چشم های گرد 😳و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم -چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... _میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... _علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...بالاخره به خودش اومد ... _گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...☺️😍 ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
: عزاداران حسینی اگر راست می گن به جای نذری دادن برن پول داروهای بیمارانی رو بدن که از بی پولی دم در داروخانه ها صف کشیدند. پاسخ: ۱- در طول تاریخ برای اینکه خانمها به راحتی بتوانند با فرزندانشان در عزاداریها شرکت کنند و برای تربیت نسل مؤمن از این فرصت استفاده کنند و در گیر پخت و پز آشپزخانه نباشند ، در فرهنگ ایرانی روی نذری دادن تاکید شده است. ۲-از طرفی در اسلام بر روی اطعام یعنی غذا دادن به دیگران تاکید زیادی شده و برای آن ثوابهای زیادی ذکر شده است. ۳- معمولا افراد خیری که در تأمین منابع نذری هیئتها کمک می کنند ، در تمام حیطه ها فعالیت دارند و رسیدگی به بیماران ، فقرا در کارنامه آنها موجود است. ۴- بهتر است ما نیز به جای مقابله با یک جریان مثبت با آنها همگام شده و در مواردی که به دیگران تذکر می دهیم ، خود نیز عمل کننده باشیم. ۵- نهضت نذری دادن برای امام حسین هیچگاه با پستهای افرادی مثل من از تکاپو نخواهد افتاد و فقط در برابر امام حسین شرمندگی مقابله با نذری دادن برای آن حضرت در سوابق اعمال ما باقی خواهد ماند. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا به جای مکه رفتن و زیارت رفتن بیمارستان نسازیم ؟مدرسه نسازیم؟ 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #هشتم خرید عروسی با نگرانی تمام گفت:😰 _سلا
🌾رمان 🌾قسمت غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ... غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...😍😋 با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم؟ ...☺️ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ...😰😱 قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... _نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... یه کم چپ چپ😟 و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... _نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... _چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ...😢😥 ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #نهم غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک
🌾رمان 🌾قسمت دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام👀 ... _واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...☺️ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... 😭 _آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... 😃با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...😥 از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...😃 - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋 - مسخره ام می کنی؟ ...😥 - نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم .. . و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ... - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت 😍بهم نگاه می کرد ... _برای بار اول، کارت عالی بود ... اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا طلاق انقدر زیاد شده؟ 🔸 _ولدی میگه الان انتخاب موبایل حساس‌تر از شده!😳😯 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🍃🌺دل‌انگیزترین‌دوراهی‌عالم🌺🍃 ✍️ 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #دهم دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد .
🌾رمان 🌾قسمت فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد… لقبم “اسب سرکش” بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم  می ترسیدم ازش چیزی بخوام …  علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه… هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ... خصوص زمانی که فهمید باردارم😌.... اونقدر خوشحال شده بود… که اشک توی چشم هاش جمع شد…دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم …  این رفتارهاش… حرص پدرم رو در می آورد…👌 مدام سرش غر می زد که… _تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه و… اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود… تمام کارها رو می کردم… که وقتی برمی گرده… با اون خستگی… نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️ فقط بهم گفته بود از دست احدی، …حتی پدرم، چیزی نخورم… و دائم الوضو باشم و…👌 منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم …  9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من،… تمامش شادی بود😊 …اما با شادی تموم نشد … وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده…  اما پدرم وقتی فهمید …بچه دختره… با عصبانیت به مادرم گفت… _لابد به خاطر دختر دخترزات… مژدگانی هم می خوای؟…😤 و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد … ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #یازدهم فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه
🌾رمان 🌾قسمت زینت علی مادرم بعد کلی دل دل کردن...حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره،… من رو آماده کنه… که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم … که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، … سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...  خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ...😞😓 نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... _حاج خانم، عذرمی خوام… ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...  مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد … رفت بیرون ...  اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ...😊 ... زندگیه ... خدا به هر کی کنه بهش دختر میده ... و هم دختر بود ...😊 و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... 😩😭 با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من … داره از ترس سکته می کنه ... 👶💞👶💞 بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، … پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...  - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... _زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...😍😘 و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی😢 ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••