eitaa logo
ملکه باش✨
466 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهلم خون و ناموس! آتیش برگشت سنگین تر بود
🌾رمان 🌾قسمت   که عشق آسان نمود اول... …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود … سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت … – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته … با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …😢 – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ … صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد … - حال زینب اصلا خوب نیست …  بغض نغمه شکست …😭 _خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید … جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… – یعنی چقدر حالش بده؟ … بغض اسماعیل هم شکست …😭 – تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد …  _ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع… دنیا روی سرم خراب شد … اول علی …  حالا هم زینبم …😖😭😰 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_یکم  که عشق آسان نمود اول... …نه دلی
🌾رمان 🌾قسمت   بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم … از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب …  صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت …😭 دست کشیدم روی سرش … – زینبم … دخترم … هیچ واکنشی نداشت … – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن … دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست … دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود …من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم … دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان🏥 زدم بیرون … رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …😖😫😭 - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم …😭✋ زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست … اشکم دیگه اشک نبود … 😫😭 ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🌹 خوندی این قسمت رو؟ یاد چی افتادی؟😔 زینب۱۰سالش بود، شهادت باباش رو ندیده بود، فقط شنیده بود، سر باباش رو براش نیاورده بودند، به پیکر باباش اسب نتازونده بودن، کتکش نزده بودن، تو خرابه جاش نداده بودن، طعنه یتیم بودن بهش نزده بودن، 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🌹 زینب ۱۰ ساله نتونست تحمل کنه، این همه داغ با تو چه کرد، رقیه‌ی ۳ ساله🥺 این قسمت داستان خودش یه روضه است. یه بار دیگه بخونش. صل الله علیک یا اباعبدالله الحسین. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
۲ 😊 در زندگی شما ربطی به جایگاه یا موقعیت اجتماعی شما ندارد.☺️ 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش انیمیشن سلام بر ابراهیم از تلویزیون فصل نخست مجموعه انیمیشن از امشب ساعت ۲۰:۲۰ از شبکه سه سیما پخش می‌شود. برای اولین بار است که یک انیمیشن در این ساعت از پخش شبکه سه رو آنتن می‌رود. مرکز صبای صداوسیما با حمایت از زیرساخت‌های مرکز متنای فضای مجازی بسیج و بهره از دانش فنی متخصصان بسیجی این اثر متفاوت و باکیفیت را تولید کرده است. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_دوم  بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزا
🌾رمان 🌾قسمت   زینب علی برگشتم بیمارستان … 🏥 وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …😰 – بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب … به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید …😭😭😭 مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی😄 با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد … – حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود … دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت… - مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …✨😭به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …✨😭 بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم … زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد …  دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … 😭😭اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_سوم  زینب علی برگشتم بیمارستان …
🌾رمان 🌾قسمت کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت : _خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه…پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم … مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم … همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم … چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم …  بغضم ترکید … 😭 این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه…👰😭 هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده …  دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … 😭🖐 اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن…  حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد … کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم …  همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد …  آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد …  حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن … تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … 😣 روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …  حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ... که بی اذن من، آب هم نمی خورد …  درس می خوند …  پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد…  وقتی از سر کار برمی گشتم …  خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود … هر روز بیشتر شبیه علی می شد …نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود …  دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … 😢💔 اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید … عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد …  حتی از دلتنگی ها و غصه هاش …  به جز اون روز … از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست …  گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ….😭 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
امیرالمومنین می فرمایند: با خشم ، تربيت [ممكن ] نيست . 🗣بانوکاشانی 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؟ 🎥 موی خودمه و اختیارشو دارم! پاسخ از آقای 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_چهارم کودک بی پدر مادرم مدام
🌾رمان 🌾قسمت   کارنامه ات را بیاور تا شب، 🌃فقط گریه کرد …  کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …😢 بچه یه مارکسیست …  زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … – مگه شما مدام شعر نمی خونید …شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …😏 اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید … تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم … _خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… 😭😰🙏هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست … کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد … با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …  نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …  خیلی خوشحال بود …  مات و مبهوت شده بودم …😳😧 نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش … دیگه دلم طاقت نیاورد …  سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست … - دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … 😭✨زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــ🌸ــرا امضا بگیرم؟ …😭✨ منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت … مثل ماست وا رفته بودم …  لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم …  حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم …  قلم توی دستم می لرزید …😭🖊 توان نگهداشتنش رو هم نداشتم … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_پنجم  کارنامه ات را بیاور تا شب، 🌃فق
🌾رمان 🌾قسمت   گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …  با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…  بالاخره من بزرگش نکرده بودم … وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد … می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد… دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …  و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …☺️👌 توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …  پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود … هر جا پا می گذاشت…  از زمین و زمان براش خواستگار میومد …  خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود … مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد …😇 گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود … سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …  همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …  زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد … مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …  هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد … ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …😊✋  اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …👌 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
📸 📌 راهکارهای علاقه‌مند کردن کودکان به 🔸یکی از عادت‌هایی که می‌تونه به دینداری بچه‌هامون کمک کنه حضورشون تو مسجد و شرکت در نماز جماعته. کاری که شرط عملی شدنش علاقه‌مند شدن و ثبت کردن خاطرات خوب در ذهن آدم‌ها از دوران کودکیه 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••