eitaa logo
ملکه باش✨
465 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 📌 راهکارهای علاقه‌مند کردن کودکان به 🔸یکی از عادت‌هایی که می‌تونه به دینداری بچه‌هامون کمک کنه حضورشون تو مسجد و شرکت در نماز جماعته. کاری که شرط عملی شدنش علاقه‌مند شدن و ثبت کردن خاطرات خوب در ذهن آدم‌ها از دوران کودکیه 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_ششم  گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم
🌾رمان 🌾قسمت سومین پیشنهاد 💤علی اومد به خوابم …  بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی … با صدای زنگ⏰ ساعت از خواب پریدم …  خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود … چند شب گذشت …  💤علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت…😒 – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه … خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش … گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم …   دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود …همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود … حدود ساعت یازده🕚 از بیمارستان برگشت …  رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم …😃 – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم … رفتم براش شربت بیارم …  یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… – مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ … ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم …  یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید …😃 – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت …😢 – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد …😧 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_هفتم سومین پیشنهاد 💤علی اومد به خو
🌾رمان 🌾قسمت   کیش و مات دست هاش شل شد و من رو ول کرد …  چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود … – چرا اینطوری شدی؟ … سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت …😃😋 – ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی … رفت سمت گاز … – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه ناهار چیه؟… بقیه اش با من … دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم … - خیلی جای بدیه؟ …😥 – کجا؟ …😊 – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …😥 – نه … شایدم … نمی دونم …🙁 دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم … – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …😥😧 چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره … – زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که … پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …😭 – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق …  من، کیش و مات … وسط آشپزخونه … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
سفر با پدر و مادرتون بهتون خوش نمیگذره؟ عیب نداره... وقتی کوچیک بودین، مسافرت با شما هم به اونا خوش نمیگذشت، اما واسه اینکه شما لذت ببرید، میبردنتون سفر. حالا که تشکیل خانواده دادی و سفره ت جدا شده، عیب نداره چند روز تحملشون کنی و ببریشون سفر که بهشون خوش بگذره. 🗣زینب خانوم 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نمونه از اعتماد به نفس بچه ها که باعث می شه در بحثها با افراد مخالف کم نیارند و به جای گریه یا عصبانیت صحبت کنند. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_هشتم  کیش و مات دست هاش شل ش
🌾رمان 🌾قسمت خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت …  من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام 😢حلقه زد …  پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … – بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ … برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره …دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون… زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو …  چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم … – یادته 9 سالت بود تب کردی … سرش رو انداخت پایین … 😔منتظر جوابش نشدم … – پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم … التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود …😢 – خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه … پرده اشک جلو دیدم رو گرفته بود …😢 – برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری … و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …😢😢 تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد …  براش یه خونه🏡 مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود …💵🚗 پای پرواز …  به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه …  با بلند شدن پرواز،🛫 اشک های من بی وقفه سرازیر شد … 😣😭تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن … 🎀( شخصیت اصلی این داستان …  سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …) 🎀 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #چهل_و_نهم خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چر
🌾رمان 🌾قسمت سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه🛬🇬🇧 اومد …  وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و😳😧تعجب… نگاهش رو پر کرد …  چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه… سوار ماشین🚘 که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد … – شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید … زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت … – و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین وارد خاک انگلستان🇬🇧 شده … نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم😒 که بقیه اینطوری نیومدن … ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … ✋ باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم … من رو به خونه ای 🏡که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب … فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …  همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …  اما به شدت اشتباه می کردن …😐 هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …  قبل از رفتن …  توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…  خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …❓😒 ⁉️– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
👆 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔴 کامنت قابل تامل یک خانم دکتر زیر پست یک ناخن کار 🔹شما ناخن‌کارها رو از زنان این سرزمین گرفتید.. در پیشگاه خداوند چی میخواهید جواب بدید؟ 🔹 غسل با ناخن کاشته شده درست نیست. 🔹 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #پنجاهم سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای
🌾رمان 🌾قسمت اتاق عمل دوره تخصصی زبان تموم شد …  و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود … اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن …  تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد … جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود …  همه چیز، حتی علاقه رنگی من … 😕 این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من و از و بود … از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و…  گاهی ترس😧 کوچیکی دلم رو پر می کرد … حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری …  چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت … هر چی جلوتر می رفتم …  حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد …فقط یه چیز از ذهنم می گذشت … ⁉️– چرا بابا؟ … چرا؟ … توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … 👏🎓 و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم …  بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین 🛌عمل فرارسید …  اون هم کناریکی ازبهترین جراح های بیمارستان … همه چیز فوق العاده به نظر می رسید …  تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …😧   ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #پنجاه_و_یک اتاق عمل دوره تخصصی زبا
🌾رمان 🌾قسمت شعله های جنگ آستین لباس کوتاه بود … 😐 یقه هفت … 😕 ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی …😶 چند لحظه توی ورودی ایستادم …  و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم … حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … 👤مرد بود … برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن …  حضور شیطان😈 و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم … 😈– اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می افته … اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد … خدا که می دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل …می دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده … شیطان😈⚔ با همه قوا بهم حمله کرده بود …  حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم …  سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …😞😖 ⁉️– بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه ات رو … 🔥آتش جنگ عظیمی 🔥که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم … 😥😢🙏 – خدایا! توکل به خودت … یازهــ🌸ـــرا …  دستم رو بگیر … از جا بلند شدم و رفتم بیرون …  از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم …  _شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و … از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود …  اما من آدمی نبودم که حتی برای یه  … از جلو برم … حتی اگر تمام دنیا🌎 در برابرم صف بکشن …  مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ….✌️ ادامه دارد .... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🔹 هر طور که با رفتار کنیم ، بازتاب آن را در زندگیمان خواهیم دید ، در همه ابعاد. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #پنجاه_و_دوم شعله های جنگ آستین لب
🌾رمان 🌾قسمت حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود …  همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه …😣 دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم …  اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن …  و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت …  نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن …😒 دانشگاه🏢 و بیمارستان 🏥…  هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست …  و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم … هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم …فایده ای نداشت …  چند هفته توی این شرایط گیر افتادم …شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …😥😣 وقتی برمی گشتم خونه …  تازه جنگ دیگه ای شروع می شد… مثل مرده ها روی تخت می افتادم … حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم …  تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد …👈 و بدتر از همه شیطان 😈…کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد …  در دو جبهه می جنگیدم …  درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد … … سخت تر و وحشتناک بود…  یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت …  دنیا هم با تمام جلوه اش … جلوی چشمم بالا و پایین می رفت …  می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم …😥😖 حدود ساعت 9 🕘… باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم … پشت در ایستادم …  چند لحظه چشم هام رو بستم … ✨✌️ _بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو … در رو باز کردم و رفتم تو …  گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود …  جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط … 👈رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #این‌رمان‌واقعی‌‌است 🌾قسمت #پنجاه_و_سوم حمله چند جانبه ماجرا بدجور ب
🌾رمان 🌾قسمت پله اول پشت سر هم حرف می زدن …  یکی تندتر …  یکی نرم تر … یکی فشار وارد می کرد …  یکی چراغ سبز نشون می داد … همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … ⚔ و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار …  و هر لحظه شدیدتر از قبل …😰😖 پلیس خوب و بد شده بودن …  و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری …😏 من ساکت بودم …  اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …به پشتی صندلی تکیه دادم … 🌴– زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ …😰😖 چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا…😢😖🙏 – خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو … با دیدن من توی اون حالت …  با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد… خدایا … به امید تو …😊💪 بسم الله الرحمن الرحیم … و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم … – این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم … امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید…  فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم … چشم هام رو باز کردم … – همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه … سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••