eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃🍂 داستان آرامش.... ❤️🍃🍂
ملکـــــــღــــه
من توی بیمارستان زیاد از چاقو استفاده میکردم و جزو وسیله های کاریم به حساب می اومد اما این ؛زیادی وا
_دیگه اذیتم نمیکنه؟زخمیم نمی کنه؟ داشتم چرتو پرت می گفتم..قاطی کرده بودم. مغزم اتصالی کرده بود. جرقه زده و آتش سوزی راه انداخته بود و جلوی ورودی یک تابلوی بزرگ زده بود"" اینجا به دلیل وجود درد تعطیل است" نفسی کشید و هرم نفساش به صورتم کوبیده شد. _نمی تونه..چون تو قدرتشو گرفتی دختر رضا!! و من تموم شدم!!! زمان ایستاده بود و من در آغوش این هیولا دنبال درمان درد هام می گشتم. چقدر در اون حالت موندیم یه سوال بی جواب بود اما فقط با حرص گفت: _حالا برگرد شلیک کن!! نفسم رو رها کردم. سری تکون دادم. تکه های مغز سوخته شده ام رو جمع آوری کردم و بالاخره برگشتم. هنوز قفل تن هم بودیم. _شلیک کن. درد رو به آغوش گرفتم..درد من رو به آغوش گرفته بود. نفسی کشیدم. _ تصور کن اون قاتل جلوت ایستاده. راه کارش جواب داد. نفس عصبی ای کشیدم قاتل رو تصور کردم من درد رو به آغوش کشیده بودم و درد رو رام میکردم و بعد..بنگ!!! این بار از صداش نترسیدم و از انرژیش فراری نشدم..چون درد رو به آغوش کشیده بودم. **داریوس _خب بگو ببینم ناتاشا الان میتونی بزنی این عمو رو به عمه تبدیل کنی؟ آرامش سرخ شد اما من با پام لگدی بهش زدم و با تشر گفتم. _مسیح! همون طور که خیارش رو پوست می کند گفت: _بله؟میخوای؟ و به خیار اشاره کرد. چشم ابرویی اومدم و به آرامش اشاره کردم. لبخند کوچکی کنج لباش بود و سعی میکرد به روی خودش نیاره. _خب آرامش, همه چیز اوکیه؟چیزی کم و کسر نداشتی این مدت؟ لبخندش دریا بود. _نه خداروشکر همه چیز هست. شما ها چطورید؟از پارسا شنیدم خیلی سرتون شلوغه. شلوغ برای یه لحظه اش بود... سفارش ماشین های خارجی به مشکل گیر کرده بود. چندین هفته در رفت و امد بودیم تا موانع امنیتیشو کنار بزنیم و دقیقا زمانی که فکر می کردیم کارامون سبک شده خبر رسید. همایون حروم زاده به علت ناشناسی کشور رو ترک کرده بود و به ترکیه رفته بود. خبر بدتر و شوکه آور تر این بود که متوجه شدیم اونجا به دنبال سوژه ما می گرده و خب به دستور جگوار راهی ترکیه شدیم. آرامش بی خبر از ماجرا بود. درگیر یادگیری آموزش ها بود و خیلی فرصت فکر کردن نداشت. عازم ترکیه شدیم اما فقط با اطلاعات گمراه کننده تر برگشتیم..اون زن به طور گیچ کننده ای هیچ جا نبود. خودش رو مخفی میکرد و ما باید هر چه سریع تر پیداش می کردیم. مسیح خیارش رو جوید و گفت: _یکم مشغول بودیم. اهانی گفت و به من نگاه کرد. فهمش رو دوست داشتم. خیلی پیگیر ماجرا نمی شد و فقط مهم خوب بودن حالت براش مهم بود. _امشب شام بریم بیرون؟ با پیشنهاد من مسیح شونه ای بالا انداخت و آرامش‌ با ذوق گفت: _وای.ميشه مگه؟ دلم براش سوخت...اسیر این عمارت شده بود. _آره چون ما همراهت هستیم امنیتت حفظ میشه. با شوق خندید و گفت: _پس بریم! بلند شد و سمت اتاقش رفت,دلم می خواست محکم به آغوشم بکشمش و حتما این کارو می کردم...به زودی! فضای گرم و صمیمی رستوران سنتی با وجود آرامش دلنشین شده بود. از نوازنده ای که موسیقی سنتی زنده ای اجرا می کرد چشم گرفته و به صورت خندان و زیبای آرامش چشم دوختم. روسری شیری رنگش صورت بی آرایشش رو قاب گرفته بود و تار موی فرش سرکشانه اطرافش ريخته شده بود, زیبایی این دختر اونقدر معصومانه و بکر بود که تو رو مثل یک گرداب سمت خودش کشید. شاید فقط رد یک رژ کمرنگ روی لباش حس می شد. شیک پوش بود اما اونقدر غرق اعتماد به نفس در خودش بود که نخواد با اقسام لوازم جلوه زیبایی اش رو صد برابر بکنه. در اصل باور کرده بود زیباست.. برق نگاهش حیات بخش بود..به نوازنده نگاه سپرده و با لذت به موسیقی گوش می داد. مسیح نگاهش به گل های قالی ای که روش نشسته بودیم دوخته شده بود و نگاه من هم از آرامش‌ به حوض وسط رستوارن و از حوض به آرامش چرخ میخورد. چند لحظه بعد آرامش با آرامش گفت: _خیلی جای قشنگیه. خواستم دهن باز کرده و چیزی بگم که مسیح گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با بی خیالی گفت: _لامصب ویو خوبی هم داره. و فقط من می دونستم منظورش به تخت روبه رویی ماست که چندین دختر جوان درونش نشسته و بلند بلند می خندیدن. آرامش خندید و گفت: _تو که اینقدر علاقه مند به این ویو ها هستی .در عجبم چرا تا به حال زن نگرفتی. سوالش سوال جالبی بود اما مسیح بی پرواتر از این حرفا بود. همون طور که توی گوشیش چیزی رو تایپ می کرد گفت: _خب چون نیمه گمشده من ، نیمه شده تو وجود خیلیا رفته..ترجیج میدم نیمه، نیمه جلو برم. تو بی حیایی لنگه نداشت.. آرام نمکی خندید و من گفتم: _سردیت نکنه. _نه چیزی خواستم شب بهت میگم. گارسون که با سینی غذا سمتون اومد،صحبتمون نصفه موند. دیس کباب آرامش‌ رو مقابلش گذاشتم و گفتم: _تا تهشو باید بخوری. لبخند زیبایی زد و گفت: ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانه هایی که باید ۶ تا ۸ ساعت خیس شوند: تربچه،کنجد، شاهی، یونجه، شنبلیله🌱 دانه هایی کهباید حدود ۱۰تا ۱۸ ساعت خیس شوند نخود، عدس، ماش، سویا، گندم، آفتابگردان🌱 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام عزیزم روزتون بخیر،درمورد خانمی که مشکل شدید دیسک و سیاتیک دارند و درمان نشدند،میخواستم بگم اگر میتونن به پزشک متخصص طب فیزیکی و توانبخشی مراجعه کنند.لیزر پرتوان و طب سوزنی و یه سری دستگاههای دیگه ای دارند که درد رو بشدت کاهش میده.ضمنا وقتی درد دارند فقط استراحت کنند و کارهایی مثل ورزش و استخر و فیزیوتراپی انجام ندن که باعث درد خیلی خیلی بدتر میشه.از کانال محشرتون واقعا ممنونم❤ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوره عصر😍 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 مردها به عشق که مبتلا می‌شوند ترسو می‌شونداز آینده می‌ترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد.از کسی که جیبش پر پول‌تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید.برای همین دور می‌شوند، سرد می‌شود، سخت می‌شوند!و محکوم به عاشق نبودن، به بی‌وفایی، به بی‌احساسی.زن‌ها ولی وقتی دچار کسی می‌شوند؛دل شیر پیدا می‌کنند و می‌شوند مرد جنگ.می‌جنگند؛با کسانی که نمی‌خواهند آنها را کنار هم،با کسانی که چپ نگاه می‌کنند به مردشان،با خودشان و قلبشان و غرور زنانه‌شان،از جان و دل مایه می‌گذارند.و دست آخر به دست‌هایشان که نگاه می‌کنند خالیست،به سمت چپ سینه‌شان که نگاه می‌کنند خالیست،به زندگیشان که نگاه می‌کنند خالیست از حضور یکی!بعد محکوم می‌شوند به ساده بودن،به زود باور بودن،به تحمیل کردن خودشان. هیچ کس هم این وسط نمی‌فهمد نه عقب کشیدن مرد،عاشق نبودن معنی می‌دهد! نه جنگیدن‌های زن،معنیش تحمیل کردن است..🕊🌱 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 طاهره جون میگه حاشیه ی امن ایجاد کنید برای کسی که دوستش دارید!حاشیه ی امن ایجاد کنید برای کسی که دوستتان دارد!خیالِ عشق را تخت کنید که می‌روید دنبالش اگر برود،نازش را می‌کشید از اینجا تا هرکجا که دلش بخواهد،که منتِ یک نگاهش را می‌کشید به دوشِ تمامِ زندگیتان گهگداری اجازه بدهید همان معشوقه ی رویایی قصه‌ باشد که نمی‌شود بی‌خیالش شد، که نمی‌شود از خیرِ حتی یک لبخندش گذشت، که نمی‌شود دل ازش کند، حتی اگر خانه‌اش سر قله ی کوهِ قاف باشدثابت کنید فرق دارد قضیه اش، با عالم، با آدم، با همه مطمئنش کنید که می‌جنگید به خاطرش، که پی اش را می‌گیرید، که زمین و آسمان را به هم می‌دوزید برایش فرقی نمی‌کند از سرِ ترس باشد یا غرور، این ها که نباشند، مفت نمی‌ارزد عاشقی... خلاصه کنم اگر ادعای عشق دارید،اگر عاشقید، حاشیه ی امن ایجاد کنید برای کسی که دوستش داریدحاشیه ی امن ایجاد کنید برای کسی که دوستتان دارد! 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 روایت وفا.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
او از دیدن سعید با اون بلوز تنگ و آستین کوتاه که همه ی عضلات درهم پیچیده و برجسته ی گردن و سینه و
با ترس و خجالت شاهد اون لحظه ی حساس و نفس گیر بود زبونش از ترس بند اومد و با مِن مِن در حالی که خودش رو از سعید دور می کرد و به گوشه ی دیگر تخت پناه می برد گفت: - سعید، به خدا اگه بخوای این جا بخوابی همین االان برای همیشه از خونه ات می رم بیرون. سعید که متوجه ترس شدید او شده بود دست و پاش رو گم کرد و سعی کرد با لحن آروم و لبخندش او رو آروم بکنه، گفت: - بابا شوخی کردم، چرا بی خودی ترسیدی؟ و بعد چهار دست و پا از روی تخت به طرف کمد دیواری کنار تخت رفت و در حین برداشتن متکا و پتو، با لحن مسخره ای گفت: - بگیر بخواب شیردل نترس، راستی وفا، تو با این دل بزرگ و روحیه ی نترست چه طوری می خواستی امشب تا صبح رو تنها بمونی. او هم که کم کم روحیه ی از دست رفته اش رو داشت پیدا می کرد گفت: - من اون قدر که از تو می ترسم از تنها موندن توی یه جنگل وحشتناک هم نمی ترسم. سعید که مشغول انداختن پتو روی زمین کنار تخت با کمی فاصله بود گفت: - اِ جداً... یعنی من این قدر وحشتناکم! پس چرا هیچ کس تا حاالا در این مورد بهم چیزی نگفته؟ خیلی عجیبه! او با دراز کشیدن سعید روی زمین خودش دوباره روی تخت دراز کشید و با نگرانی از سعید که به سقف زل زده بود پرسید: - اگه مادرت نصفه شب بفهمه که تو اتاقت نیستی چی کار می خوای بکنی؟ نکنه می خوای بگی نصفه شبم رفته بودی به فروشگاه سر بزنی. سعید که آروم آروم داشت از نگاه کردن به او می ترسید بدون این که صورتش رو به طرف او برگردونه گفت: - مادر من عادت نداره که نصفه شب ها خونه رو بگرده، حاالا اگه زد و یک دفعه یه همچین اتفاقی هم افتاد اون وقت یه فکری می کنم و یه جوابی بهش می دم. نمی خواد تو فکر خودت رو مشغول بکنی، بگیر بخواب خواهر پسر شجاع. دیگه هیچ حرفی نزدن و هردوتاشون توی اون فضای دلچسبی که هر کدوم از بوییدن عطر نفس های اون یکی و شنیدن ضربان ناآرام و بی تاب قلبش لبریز از عشق می شد به آینده ی نامعلوم و فرداهایی که در انتظارشون بود فکر کردند. هر دو به سختی مقابل تمنای دل و جسم و روحشون ایستاده بودن و با عذاب شدید و قدرت زیادی فقط به خاطر حفظ غرورشون پا روی خواهش نفس و میل و احساسشون گذاشته بودن و در اوج عشق و نیاز وانمود می کردن که نسبت به هم بی تفاوت و بی میل و بی علاقه هستند و چه قدر سخته عاشقی بخواد تمنای دلش رو نادیده بگیره و سعی در پنهان کردن عشق و عالاقه و احساسش بکنه. سعید بعد از این که نماز صبحش رو خوند پتو و بالش رو برداشت و داخل کمد دیواری گذاشت .پاورچین پاورچین بالای سر او رفت و لحظاتی بی صدا مات و خیره به او که به زیبایی روی تخت به خواب آرامی فرو رفته بود . نگاه کرد . دوباره ریتم ضربان قلبش نامنظم شد و درد عشق و عطش و خواستن به جانش افتاد . چه قدر این دختر ناز و مهربون و ملوس رو دوست داشت . با این که فقط دو ماه از اشناییشون می گذشت ولی انگار که سالها بود او را می شناخت ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88