eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.3هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃🍂 داستان آرامش.... ❤️🍃🍂
ملکـــــــღــــه
❌❌❌پارتهای مهمونی به دلیل حساسیتهای ایتا حذف شد و تو کانال روبیکامون میزارم که علاقه مندانش بخونن🙏🌺
سینی رو بین دستام گرفتم و کشیدم. خالد و عدنان نزدیک شدن اما من فریاد کشان سینی و محتویاتش رو روی زمین ریختم و پشت میز سنگر گرفتم و با ناله و فریاد گفتم: _نمیا!!اام...کثافتا دست از سرم بردارید. صندلی رو محکم بین دستام گرفتم و رو به اون نامردی که بی حرکت ایستاده بود با گریه گفتم: _خیلی نامردی....خیلیپیییی نامردی. اشک ها و گریه هام امونم رو بریده بود. تار می دیدم. انگار یخ زده بود و بی واکنش به من نگاه می کرد. محو نگاهش بودم که عدنان از پشت دستم رو گرفت و صدای فریادم به هوا رفت. جیغ و فریادم بلند شد اما عدنان و خالد تموم تلاششون رو می کردن من رو ساکت نگه دارن. ترس خشم.رنج ،درد تموم سلول هام رو در بر گرفته بود. قبل اینکه حتی بتونم کاری از پیش ببرم، هیستیریک وار بدنم رو لرز فرا گرفت. لرز تموم بدنم رو در خودش گرفت و من بین دست های عدنان لرزیدم و بعد صدای فریاد مسیح و بعدشم جسمی که محکم به زمین خورد. تموم شد. **حامی ویران شدم..بند بند وجودم چنان از شدت درد می لرزید که هر لحظه ممکن بود از عصیان بمیرم. من شاهد بدترین اتفاقات توی بیست سال زندگیم بودم ولی صدای جیغ و فریاد اون لعنتی من حامی رو به مرگ کشید. ناله هاش تموم اراده ام رو در هم می شکست. لعنتی بفهم چاره ای نداشتم... اشکاش سند مرگم میشد...حالم رو از خودم بهم میزد. وقتی با التماس صدام میکرد می خواستم زیر همه چیز بزنم و سمت اون خالد کثافت یورش ببرم. از درون متلاشی میشدم ذره ذره فرو می ریختم و وقتی جیغ کشید که ازت متنفرم فرو ریختم. نابودش کرده بودم!!! تو پس نگاه مرده اش.چیزی شکسته شده بود. چیزی از بین رفته بود. من درد اون دختر بودم و اون عاجزانه ازم تقاضای کمک می کرد اما نمی تونستم کاری از پیش ببرم. دست و پاهام رو ثابت نگه داشته بودم که جسم لرزونش رو در دست نگیرم و گاف ندم اما وقتی هیستریک وار لرزید و از بین دست های خالد به زمین افتاد،دیگه همه چیز برام تموم شد. مسیح فریاد زنان خودش رو به اتاقم رسوند اما من چشمام به جسد بی جونی که روی زمین افتاده بود گیر کرده بود. خالد با خشم و ترس دهان باز کرد اما مسیح سمتش یورش برد و با یک حرکت بی هوشش کرد. با تموم سرعتی که سراغ داشتم،سمت اون دخترک نیمه جون حرکت کرده و بعد بی توجه به هیچ چیز,دستام رو زیر زانو و کمرش کشیده و با یک حرکت بلندش کردم. ناله می کرد. محکم به خودم فشردمش و سمت اتاق کارم رفتم. دل دل می زد و می لرزید. جسم نیمه جونش رو روی تخت گذاشتم و به رد اشک هایی که روی صورتش نقاشی شده بود نگاه کردم. کشته بودمش... با دست های خودم امشب کشته بودمش!! لرزش بدنش باعث شد سردرگم بمونم. هق می زد و ناله می کرد. تا مرز استخون ترسیده بود..نابود شده بود. دستای کوچکش رو بین دستام گرفتم و خم شدم دم گوشش به آرومی گفتم: _خوب شو...اینجوری نلرز خوب شو. سه روز پیش،شب ساعت دو و نیم بود که مسیح باهام تماس گرفت. آدم های من دستور گرفته بودن که تو هر ساعتی از شبانه روز اگه خبر مهمی داشتن باید من رو در جریان بذارن. مسیح گفت خبر عجیبی شنیده و من دستور دادم هر چه سریعتر خودش رو به عمارت برسونه. مسیح و داریوس سراسیمه وارد عمارت شدن. مشتاق نشسته و منتظرشون بودم که مسیح گفت یک ایمیل از طرف یک نفر بهش ارسال شده. ایمیلی با این مضمون. _خبر مهمی از خالد و همایون دارم. ابتدا مسیح باور نکرده اما وقتی بار دوم طرف خودش رو معرفی کرده بود مسیح مردد شده بود. عدنان!!! عدنان تماس گرفته و به مسیح گفته بود اطلاعات فوق العاده مهمی داره..اطلاعاتی که به دختری که درون عمارت من زندگی میکنه؛بر می گرده. گفته بود تنها و در یک صورت راضی به گفتن اطلاعات ميشه که شخصا با خود من صحبت کنه. داریوس ترسیده و مسیح بی اندازه نگران بود. ابتدا قبول نکردم اما عدنان وقتی برای حسن نیتش،صدای ضبط شده خالد و همایون رو ارسال کرد،باورش کردم. صدایی که در اون همایون و خالد از نقشه ای علیه من حرف می زدن. شاید کمی شک داشتم اما بالاخره قبول کردم و تماسی تصویری با عدنان برقرار کردم. من چیزی از دست نمی دادم اما همون اول به عدنان گفتم اگه متوجه بشم داره غلط اضافه می کنه دودمانش رو به باد میدم. عدنان مو به مو با سند و مدرک همه چیز رو برام تعریف کرد. عرب تموم روابط تجاری و سیاسیشون رو با همایون قطع میکرد ارحام یکی از بزرگترین اشراف عرب بود. همایون پیغامی به خالد می فرسته که کسی که ارحام رو کشته اون نیست و ماجرا چیز دیگه ایه. به اصرار های پیاپی همایون،فرصتی به همایون داده ميشه و اون همه چیز رو با اسناد جعلی کاملا تغییر میده. همایون از خودش رفع اتهام می کنه و میگه که اون شب اگه پژمان و آدماش از ویلا بیرون زدن فقط به این دلیل بوده که دختر رضا شرقی اون ها رو بازی داده و باعث شده پژمان از عمارت بیرون بزنه و ارحام تنها بمونه. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 *
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 منو داداشم.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 منو داداشم.... 🍃🍃🍂🍃
قسمت اول منو دادشم سلام منم میخوام قصه ی زندگیمو براتون تعریف کنم منم مثل خیلی ها توی زندگیم سختیهایی داشتم ناراحتی هایی بوده اشکهای شبانه ای بوده پدر مادرمو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم من موندمو یه برادر که کل زندگیم شد چه شبهایی تو بغلش گریه‌میکردم و بهونه ی مامانمو میگرفتم اون موقع که من ۵ سالم بود داداشم ۱۶ سالش بود چیزی کم نداشتیم جز پدر مادر که خداروشکر داداشم هیچ وقت نزاشت کمبود پدرمادرمو حس کنم در همه ی شرایط کنارم بود هیچ وقت اشکمو درنیاورد ناراحتم نکرد روزها که میگذشت ومن بزرگتر میشدم حسم به داداشم بیشتر میشد انگار دنیامه یا اینطوری بگم انگار بابام بود یه شانس دیگه ای هم که آورده بودیم از لحاظ مادی چیزی کم نداشتیم که محتاج کسی باشیم برای همینم صبر داداشم خیلی بیشتر شده بود تمام وقت داداشم برای من بود هیچ وقت برا خودش زندگی نکرد همه جوره هوامو داشت کلاس اول بودم که روز اول مدرسه رو با داداشم رفتم گریه میکردم نه اینکه از مدرسه بترسم از اینکه نکنه داداشم بره و منو اونجا تنها بزاره😔داداشم منو بوسید و بهم قول داد که وقتی مدرسه تموم شد اون اولین نفری باشه که من میبینم 😍 ادامه دارد 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت اول منو دادشم سلام منم میخوام قصه ی زندگیمو براتون تعریف کنم منم مثل خیلی ها توی زندگیم سختیه
قسمت دوم منو داداشم همینطوری هم شد هر روز منو مدرسه میبرد و موقع تعطیلی اولین نفر بود یادمه آخر هفته ها منو شهربازی می برد کلی بهمون خوش میگذشت شبها پیش داداشم میخوابیدم اما صبح که چشمهامو باز میکردم اون تو اتاق خودش خوابیده بود همه چی قشنگ بود داداشم بعد از تموم شدن درسهاش شروع به کار کرد علاقه ی زیادی به ورزش های رزمی داشت برای همین کارشو در زمینه ی ورزشهای رزمی شروع کرده بود کم کم یه باشگاه بزرگ راه انداخت که همه کاره ی اونجا خودش بود شخصیت جالبی داشت هیچ وقت ناراحت و عصبی بودنشو خونه نمیاورد با همه کس رفت و آمد نداشت اهل هیچی نبود جز سیگار 🤦‍♀که اونم بعدها فهمیدم میکشه  بامن خیلی خوب بود تمام حرفهام درد و دلهام و به اون میگفتم یه وقت هایی از دوستهام میشنیدم که با برادرشون دعواشون شده تعجب میکردم 😐مگه میشه آدم با برادرش دعوا کنه یا با هم قهر کنن 🤔یادمه یه روز ازخواب بیدار شدم قرار بود صبح ساعت ۸ داداشمو بیدار کنم طفلی خسته بود چند بار صداش زدم تا بیدار شه اما خواب بود که یهو شیطنتم گل کرد یه لیوان آب ریختم روش 🤦‍♀از خواب پرید صداشو بلند کرد که اح چیکار کردی 😔ترسیدم اون اولین ترسی بود که تجربه کردم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت دوم منو داداشم همینطوری هم شد هر روز منو مدرسه میبرد و موقع تعطیلی اولین نفر بود یادمه آخر ه
قسمت سوم منو داداشم همون موقع داداشم بغلم کرد ازم عذر خواهی کرد تا حالا ندیده بودم که عصبی بشه میدونم اشتباه از من بود ولی بغض عجیبی تو گلوم بود دبیرستانم تموم شد واسه کنکور آماده میشدم استرس زیاد داشتم اما تنها کسی که آرومم میکرد حرفهای داداشم بود درسهام عالی بود همیشه شاگرد اول بودم دختر آرومی بودم جز بعضی وقتها که شلوغ میشدم ولی رو هم رفته همه ازم راضی بودن خیلی از دوستهام دوست پسر داشتن اما من نه همه بهم میگفتن مثل این عقب افتاده ها چرا از دوست پسر فراری 😒یادمه به داداشم گفتم😂 اینطوری گفتم 😁داداش من اگه دوست پسر داشته باشم تو ناراحت میشی 😉داداشم خیلی خونسرد و آروم بهم گفت خوشگله هر چیزی راه رسمی داره بشین تا یه چیزی و بهت بگم منم نشستمو اینطوری بهم گفت که دختر یعنی زیبایی خدا یعنی احترام یعنی پاکی یعنی عشق ☺️اگه پسرها واقعا اونارو بخوان مطمئن باش همه کار میکنن که به عشقشون برسن واسه به دست آوردن هر چیزی مخصوصا عشق باید قید خیلی چیزهارو زد و تمام تلاشتو بکنی که به عشقت برسی🤷‍♀اگه هم برای سرگرمیه که امروز عاشق میشی و فردا فارغ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا خاله پردیس ناراحت و نگران از اتاق خواب خارج شد و روبری محسن پشت میز غذاخوری نشست. محسن آروم
منو عذاب می دی، ما که غیر از تو دلخوشی دیگه ای نداریم، به فکر ما هم باش دخترم، حالا هم ازت می خوام که بلند بشی و اول یه آبی به دست و صورتت بزنی بعدش هم مثل دخترهای خوب و فهمیده و قوی بیایی بشینی سر میز و با ما غذا بخوری باشه؟ هیچ وقت روی حرف محسن خان حرف نمی زد، همیشه حرف ها و نظرها و عقیده ی اون رو قبول داشت و بهش احترام می ذاشت، حالا هم نمی تونست روی حرفش حرف بزنه و نه توی کارش بیاره. به سختی از روی تخت پایین اومد و همراه محسن خان از اتاق خارج شد. خاله پردیس که بی تابانه چشم دوخته بود به در به محض این که او رو کنار محسن دید با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و به استقبال وفا رفت و با مهربانی گفت: - فدات بشم خاله جون، به خدا اگه نمی اومدی دق می کردم. محسن خان گفت: - خانم تا شما غذا رو بکشی وفا جان هم یه آبی به دست و صورتش می زنه و میاد سر میز. **** خاله پردیس و وفا کنار هم روی تخت دراز کشیده بودن. وفا آروم از بودن خاله در کنارش محکم دستش رو چسبیده بود و باهاش حرف می زد. خاله پردیس از ظهر می خواست دلیل گریه ها و بی تابی او رو ازش بپرسه ولی هر بار به سختی جلوی کنجکاویش رو گرفته بود و حرفی نزده بود. ولی حالا که با او تنها بود و او هم آروم گرفته بود و دیگه اشک نمی ریخت فرصت رو مناسب می دید که باهاش حرف بزنه. خودش رو باالا کشید و به سمت او برگشت و دستش رو تکیه گاه سرش کرد و گفت: - وفا جون، اگه ازت یه سؤال بپرسم قول می دی که ناراحت نشی و بهم راستشو بگی؟ با تعجب نگاهش کرد و گفت: - چی می خواین بپرسین خاله جون؟ - اول قول بده که بهم دروغ نمی گی. - قول می دم خاله جون، قول می دم که دروغ نگم. - از ظهر که رسیدی داری گریه می کنی، حوصله نداری، دوست داری تنها باشی و غصه بخوری و اشک بریزی همه ی این ها دلیل داره، بی دلیل که نمی شه این همه کارو کرد. می خوام دلیلشو بدونم، محسن می گفت که به خاطر خالد و به هم خوردن ازدواجتون ناراحتی، ولی من که می دونم این طور نیست، پس خواهش می کنم راستشو بهم بگو. چشم هاش رو به سقف دوخت و گفت: - باور کن خاله جون، اصلاً چیز مهمی نیست، شما که باید به گریه کردن و ماتم گرفتن های من عادت کرده باشین. - نه خاله، قرار نشد منو از سرت باز کنی، تو خواهر زاده ی منی، جلوی چشم من بزرگ شدی و قد کشیدی و خانم شدی، من می تونم نوع گریه کردن و غصه خوردن تو رو تشخیص بدم. من سال هاست که با دخترهای هم سن و سال تو دارم زندگی می کنم. این گریه های جگر کباب کن و پر از آه و حسرت تو معنی خاصی داره، یه جوریه، از ته دله، ته ته قلب، درست می گم خاله؟ ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🕊🌹چهار جمله کوتاه و پرمفهوم... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام.نماز روزه هاتون قبول حق والتماس دعای زیاد. دیدم دوستان از تشییع جنازه جوجه رنگیاشون گفتن؛منم یادیه خاطره از بچگی شوهرم افتادم.4؛5ساله بودن وزمان جنگ وشهادت وهرروز تشییع جنازه ی یه شهید عزیز.وبچه هاهم یه جورایی تواین حال وهوا بودن.یه روز ظهر یه گنجشک رو پیدا میکنن ودسته جمعی میخوان که به قول خودشون تشییع جنازه کنن.جمعیت زیادی از بچه ها جنازه ی گنجشکو میذارن رویه تخته و(لا اله الا الله)گویان به سمت مزار محله حرکت میکنن.تومسیر یه استخر آبی بوده که بچه ها از کنارش رد میشن واینقدر سیل جمعیت زیاد بوده وبچه ها تو.حال وهوای خودشون بودن که متوجه نمیشن ویکی از بچه ها میفته تو استخر آب.جمعیت تشییع کننده هم متوجه نشدن وبه مسیرشون ادامه دادن.تا اینکه یه نفر اتفاقی از کنار استخر رد میشده؛ واحساس میکنه یه تیکه لباس تو آب داره بالا وپایین میره.اول اعتنایی نمیکنه ولی بعد متوجه میشه که لباس نیست وبچس.وسریع میپره تو آب وخداروشکر بچه رو نجات میده.وبعدش بچه هارو دعوا میکنه وبایه چوب دنبالشون میفته وتارومارشون میکنه.تشییع جنازشونم نصفه نیمه موند.دوباره فرداش بچه ها جمع شدنو ادامه ی مراسم تشییع جنازه😊😊.خداروشکر بخیر گذشته بود.و شب هم به جای شام عزاداری؛شام جشن ولیمه ی سلامتی داشتن 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88