ملکـــــــღــــه
روژان، حالت خوبه عزیزم؟ چرا ساکتی؟ من می گفتم حاالا که این همه دلت برای سعید تنگ شده وقتی ببینیش ی
تاب و بی قرار دیدنش بود در حالی که از شدت هیجان نفس نفس می زد به طرفش رفت و کنارش روی تخت
نشست و نایلون غذا رو به طرفش گرفت و گفت:
- شرمنده که دیر شد، حتماً خیلی گرسنه ای آره؟
وفا که توی اون یکی دو ساعت دلش گرفته بود و احساس می کرد به نوعی از محل زندگیش تبعید شده با سردی
نایلون غذا رو از دستش گرفت و روی تخت
گذاشت و گفت
-نه مهمونات رسیدن ؟
او دستی به موهای آشفته و نامرتبش کشید و گفت
-اره دارن ناهار می خورن
وفا لبخند پر تمسخری زد و گفت
-پس تو این جا چی کار می کنی ؟ نکنه بهشون گفتی واسه مهمون چند ماهه ات غذا می بری
با لحن ناراحت و در مانده گفت
-وفا تو رو خدا شروع نکن . باور کن اصلا حالم خوب نیست ؟ سرم داره می ترکه
-خیلی عجیبه ادم ها معمولا وقتی عزیزانشون مخصوصا نامزدشون رو می ببین حالشون خوب میشه و شارژ می شن
پس تو چرا بر عکس شدی ؟
باز هم نمی تونست حرف دلش رو به وفا بزنه و به عشقش اعتراف بکنه و در واقع نمی خواست غرور خودش رو
بشکنه از روی تخت بلند شد و در حالی که به صورت مهتابی رنگ و زیبایش نگاه می کرد گفت
-تا غذات سرد نشده بخورش .بعدش هم کم متلک بار من بکن . در ضمن هر وقت باهام کار داشتی کافیه یه زنگ
به همراهم بزنی . خوب فعلا کاری نداری ؟
وفا صورتش رو از او برگردوند و همون طوری که دوباره روی تخت دراز می کشید با بی تفاوتی شانه اش را باالا
انداخت و گفت
-نه خداحافظ
اصال دلش نمی خواست اون رو تنها بذاره به سختی نگاهش رو از وفا گرفت و در رو بست . وقتی که به سالن
برگشت کنار مادرش روی صندلی پشت میز غذاخوری بزرگ نشست و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن غذاش شد
. روح انگیز که از تاخیر طولانی و ناراحتی پسرش تعجب کرده بود با دقت به صورتش نگاه کرد و گفت
-مادر جون . خیلی دیر کردی ؟ حالت خوبه ؟
بدون این که به چشم های مشتاق و پر از التماس روژان که روبرویش نشسته بود نگاه بکنه گفت
-خوبم
بعد از ناهار برای این که زیاد خونه نباشه و مجبور نشه که روژان رو ببینه از مادرش عذرخواهی کرد و گفت که باید
هر چه سریع تر برگرده فروشگاه .عصر روژان وقتی دید که زن عموش مشغول گردگیری وسایل منزل سعید
هستش و سرش خیلی شلوغه . از سالن خارج شد و به حیاط رفت . روی تاب نشست و سرش رو گذشت روی نرده
های مارپیچ صندلی تاب .توی دلش به رفتار خشک و سرد سعید فکر کرد . و اصال نمی تونست دلیلش رو بفهمه .
اون طوری که عمو رئوف و زن عمو بهش گفته بودند سعید خیلی دوستش داره و دلش میخواست که هر چه سریعتر
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چشم سبز عزیز من.... داستان زندگی اعضا 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام امیدوارم حال همتون خوب باشه خصوصا یاس عزیز.منم خواستم داستان زندگیمو براتون بنویسم..گرچه نویسنده خوبی نیستم..من از یه خانواده هشت نفره بدنیا اومدم پدرم مادرم.ماشش فرزند هستیم سه تا خواهر و سه تا برادر.ما سه تا خواهر از سه تا برادر بزرگتریم و من فاطی جون دختر دوم خانواده هستم پدرم کشاورز و مادرم خانه دار هست ما تو روستا میشینیم خلاصه پنجم ابتدایی بودم هر روز غروب یه پسری چشم سبز رو به همراه دوستش تو خیابون میدیدم خونمون درست کنار خیابون بود خیلی با من مهربون بود این پسر چشم سبز یه سال از من بزرگتر بود من مدرسه میرفتمو اون ترک تحصیل کرده بود نا گفته نماند که پدرم زمین کشاورزیشونو شالی میکرد و بهشون اجاره میداد..مخلص کلام اینکه این دیدارمون هر روزه غروب بود فقط در حد نگاه و لبخند زدن.تو دلم هول و ولایی بود نمیدونستم دلیلش چیه چرا میدیمش دلم تالاپ تولوپ میکرد مثل همین الان که دارم می نویسم😞 این جریان ادامه داشت تا اینکه یه روز غروب گفت که کارت دارم منم گفتم برو به بابام بگو.صداش بزن تو حیاطمون سگ داریم و تو رو گاز میگیره.چیزی نمی گفت و لبخند میزد چیزی از عاشقی نمیدونستم ولی هر روز غروب منتظر اومدنش بودم تا اینکه این گفتناش که باهات کار دارم ادامه داشت و منم همون جوابو بهش میدادم که برو به بابام بگو..😁از این موضوع کشمکشمون فکر کنم یه سالی گذشت تا اینکه یه روز غروب بهش گفتم چکار داری که نمیای به بابام بگی فکر میکردم چون زمین شون رو اجاره داریم برای کار کشاورزیه میخواد چیزی بهم بگه که به پدرم بگم فکر میکردم از طرف پدرش اومده.چون تو روستا اونوقتا تلفن نبود بزرگترا یه کاری که داشتن به بچه ها میگفتن برو خونه فلانی مثلا فلان وسیله رو بیار یه پیغام منو بهشون بگو که فلانو فلان... گفتم چرا چیزی به پدرم نمیگی هر روز میای میگی کارت دارم.😬خندید و گفت دوستت دارم منم جواب دادم منم دوستت دارم😁اینقدر ضربان قلبم بالا میرفت که همین الان که25 سال ازش میگذره دارم خاطراتمو مینویسم ضربان قلبم رو هزاره..القصه بازم این دوستت دارم گفتنای ایشونو دوستت دارمای من ادامه داشت..دیگه من کمی بزرگتر شدمو دوم راهنمایی بودم..تا اینکه یه روز دل به دریا زدو بهم گفت دوستت دارم من یعنی اینکه تو زنم بشی و من شوهرت..فکر کنم اون لحظه مثل لبو شدم😊تازه فهمیدم میگن که دونفر همدیگه رو دوست دارن و عاشق همن یعنی اینجوریه پسره به دختره میگه که دوستت دارم یا اینکه میگه تو زنم بشی و من شوهرت..از وقتی که اینو فهمیدم هر روز دم دمای غروب که هوا رو به تاریکی میرفت با هم حرف میزدیم چون تو روستا برق نبود تو تاریکی کسی ما رو میدید نمیشناخت.ببینید چه شیطونی بودیم ما دوتا😂بهترین دوران عمرم تا سوم راهنمایی بود با این چشم سبز عزیز❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام امیدوارم حال همتون خوب باشه خصوصا یاس عزیز.منم خواستم داستان زندگیمو براتون بنوی
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
2⃣ناگفته نماند که تو این مدت کم کم خانواده ها فهمیدن و مامانم صد رد صد مخالف.ولی خانواده چشم سبز همه راضی.تعریف از خود نباشه همه میگن خوشگلم ولی خودم جلوی آیینه میرم این حسو ندارم😊اون بور و سبز و من چشم ابرو مشکی.اینم بگم چشم ابروی بسیار زیبایی دارم مثل اون دوتا خواهرام😊تابستون همون سال که سوم راهنمایی بودم عروسی دخترخالم بود مادر بزرگ مادریم یه آشنایی از یه روستای دیگه داشتن که همیشه توی دور همیهای فامیلی حرفشون بود اینا اومدن عروسی دخترخالم.موقعی که میخواستم از دروازه به بیرون حیاط برم منو این پسر آشنای دور یکی این طرف دروازه یکی اون طرف همدیگه رو دیدیم این میخواست بیاد داخل منم میخواستم برم بیرون.اون راه منو میبست منم راه اونو.میخواستم از چپ برم اونم از چپ میومد که بره داخل حیاط وبالعکس.تا اینکه عصبانی شد و یه گوشه وایستاد دست رو سینه اش گذاشت و کمی دولا شد و گفت بفرما😒منم یه ایشی گفتمو رفتم بیرون.تا رسید اون شب حنابندون.دخترخالم اومد بهم گفت فاطی کجای کاری این پسره که با مامانش اومدن آشنای مادربزرگمون میشن گفتم خوب چی شد گفت اینقدر قشنگ میرقصه.گفتم بریم ببینیم دوتایی بدو رفتیم دیدیم رقصش تموم شده😜به دخترخالم گفتم بهش بگو بازم برقصه ببینیم دخترخالم بهش گفت ایشونم گفت که نه تازه رقصیدم.منم دیدم دخترخالم خیلی تعریف رقصشو میکنه هی به دخترخالم میگفتم بهش بگو برقصه اونم میگفتو پسره میگفت نه.تا اینکه دخترخالم گفت دیگه خودت بگو😄منم بهش گفتم منکه رقصیدنتو ندیدم یه دور برقص منم ببینم فورا بلند شد گفت چون تو گفتی میرقصم حالا دختر خالم هی منو نیشگون میگیره که پسره ازت خوشش اومد فردا تا غروب تو عروسی هر جایی که بودم تا سرمو بلند میکردم باهاش چش تو چش میشدم نگو پسره از من خوشش اومد عصر همون روز که میخواستن برگردن روستای خودشون البته الان شهر شده از تو ماشین کلی برام دست تکون داد.خلاصهما تو روستا تا سوم راهنمایی بیشتر نداشتیم منو خواهرم قرار بود روستای خودشون که دبیرستان داشت بریم درس بخونیم از شانس بد من مادرم خونه اینا رو برامون اجاره کرده بود گرچه به خاطر آشنایی که با پدر بزرگ مادربزگم داشتن ازمون اجاره نمیگرفتن.حالا عشق جان چشم سبز من مخالف مدرسه رفتنم بود مثل بابام بابامو به زور راضی کردم برای رفتن به مدرسه😞کاشکی قلم پام میشکستو مدرسه نمی رفتم.خلاصه رفتم مدرسه روستای علی شون.اسم پسره که با خواهرم رفتیم خونشون برای ادامه تحصیل علی بود.روزی که وسایلمون رو سر کوچه شون از تو ماشین خالی کردیم علی سر رسید و یه پیک نیک رو برداشت و برامون برد خونشون کلی ذوق تو صورتش بود.رفتیم خونشون دیدم غیر از ما پنج شش تا دختر دیگه هم خونشون هستن از روستاهای اطراف بودن.برای درس خوندن اومده بودن.یکی از دخترا تا منو دید گفت تو فاطی هستی گفتم آره تو از کجا میدونی گفت علی گفته با یه دختری دوست شدم خیلی خوشگله امسال میاد خونمون که درسشو بخونه اون نشونیهایی که داده تو باید باشی راستی علی تو روز عروسی بهم گفت دوستت دارم اگه میخوای باهات ازدواج کنم باید ادامه تحصیل بدی ولی خدا میدونه من از قبل دیدن علی هم دوست داشتم درس بخونم خلاصه درس میخوندمو هر هفته چهارشنبه بعد ازظهر به خاطر دیدارم با چشم سبز میرفتم محل.این چند روز سعی میکردیم بیشتر با هم صحبت کنیم همین روال ادامه داشت علی هم سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه البته منم بی میل نبودم حالا خانواده علی فهمیدن که علی دوستم داره ولی هیچی به علی نمیگفتن شاید میگفتن زود گذره.هنوز که هنوزه برام سواله که دلشون برای علی نمی سوخت؟فکر نمی کردن که علی از درسش می افته و آیندش تباه میشه؟چرا منو از اون خونه بیرون نکردن؟ناگفته
نماند علی با یکی از این دخترا که چند سال ازش بزرگتر بود رابطه داشت خودم دیده بودم خانوادش هم می دونستن ولی کاری نمی کردن..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام ببخشید اون خانمی که گفته بودن برای پوسته پوسته شدن سرشون حنا زدن چه حنایی گذاشتن از اینایی که رنگ میده یا نه حنای بیرنگ؟
✅سلام میخوام مختصر ومفید بگم اگه خیانت وکم محلی از همسرتون میبینید ونمیتونید زندگیتونو حالا بهر دلیلی ترک کنید بمونید وبرا خودتون زندگی کنید آرایش کنید برقصید بخندین حتی اگه خندیدن سخت باشه اکثر مردا وقتی ببینن شما دیگه نمیبینیشون آنوقت که میخوان باز دیده بشن
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 2⃣ناگفته نماند که تو این مدت کم کم خانواده ها فهمیدن و مامانم صد رد صد مخالف.ولی خانواد
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
3⃣خواهر علی مخالف سرسخت من بود علی و خانواده اش از جریان دوستی من و چشم سبز باخبر بودن.یادم رفت بگم پدر چشم سبز مخالف ازدواجمون بود مثل مادرم.جشم سبز از اول دبیرستان تا چهارم دبیرستان مدام منو از پدرم خواستگاری میکرد البته پدرش نمی اومد برادرش می اومد چند باری هم چندتا از بزرگای محل رو میفرستادن برای خواستگاری.ولی پدرم همیشه میگفت دخترم داره درس میخونه.حالا پدر مادرم میدونن که با علی هم سر و سری دارم مادر علی مثلا خیلی راضی به ازدواجمون بود هی از علی پیش من دروغ میگفت که علی خیلی دوستت داره و بدون تو نمیتونه دووم بیاره وهمین طور حرفایی از من پیش علی میگفت که حتی یه بار به زبون نیاوردم نگو هی به علی میگفت تو باید با این دختره ازدواج کنی علی هم میگفت دوستش دارم ولی بذار بعد از سربازی.مادر علی بیکار ننشست و به پدرم گفت پدرم یک نه صد دل راضی بود چون وضع خانواده علی خیلی از ما بهتر بود پدر مادرم مدام دعوا میکردن تموم روزای خوب بچگی و نوجونیمون با ترس و لرز گذشت همیشه کتک کاری فحش تو خونه بود هر چی هم که دلمون میخواست برامون آماده نبود همیشه لباس دست دوم این و اون تنمون بود خورد و خوراکمون هم خیلی بد.شاید هم این چیزا باعث شد بین عشق و سرمایه یکی رو انتخاب کنم سرمایه ای که هیچوقت به دردم نخورد همین وضع ادامه داشت تا علی حتی با پسر خاله ام دوست شده بود و تابستونا دو سه باری می اومد خونمون.به عنوان سر زدن حالو احوال.پیش خانوداه ام مینشستو منم میدید تو روستای علی که بودم چشم سبز میومد روستای علیشون چون روستاییها برای تهیه مایحتاج زندگیشون میومدن اون روستا همه چی روستاشون داشت الا گاز.علی با دوستش چشم سبز رو گرفتن به باد کتک.همه این چیزا ادامه داشت تا چشم سبز رفت سربازی یادم نمیره اون شب تا صبح گریه کردم چشم سبز رفت و سه ماه ندیدمش مثل مرغ سر کنده بودم این وسط پدرم و مادر علی بیکار ننشستن هی برای ازدواج منو علی تلاش میکردن پدرم میخواست ببینه اگه ازدواج منو علی سر نگرفت منو به چشم سبز بده.پدرم حتی یه قول کوچیک به چشم سبزشون داده بود ولی اینا رو تو آب نمک خوابونده بود اگر علی نشد بده به چشم سبز.آخرین باری که چشم سبزو دیدم بهم گفت سه ماه بیشتر از سربازیم نمونده برام صبر کن درست 90 روز رو بشماری روز 91 پیشتم همش برام گریه میکرد منم براش گریه میکردم بهم میگفت اگه تنهام بذاری دست به هر کاری میزنم دوسش داشتم خیلی زیاد.ولی نمیدونم تا علی خانوده اش رو میدیدم دو دل میشدم.از طرف علی هم خواهر و پدرش نا راضی بودن.بین منو چشم سبز مدام نامه عکس رد و بدل میشد البته من خیلی ازش عکس داشتم ولی اون یکی.تا حدی مادرش دوستم داشت که نامه چشم سبز و برام می آورد.القصه همون سال که امتحان نهایی دپیلم رو دادم اومدم محل.خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم دو هفته خودمو حبس کرده بودمو غذا نمیخوردم میگفتم با علی بودم لیاقت چشم سبزو ندارم من بهش خیانت کرده بودم خود چشم سبز هم میدونست علی منو میخواد خلاصه امتحان دادم اومدم روستا یه مدت پدرم منو دوباره فرستاد روستای علیشون بهم گفت بهشون بگو من خواستگار دارم اگه نیاین پدرم منو به کسی دیگه میده.منم بچه رفتم دیدم خواهر علی اومد پیشم گریه اگه اومدی مهمونی خوش اومدی اگر از خونه بابات فرار کردی برو ما برای علی هزارتا آرزو داریم نگو مادر علی بهشون گفت دختره اینقدر علی رو میخواد بدون خواستگاری اومد.منم قسم خوردم اینطوری که تو فکر میکنی نیست اومدم نتیجه امتحان نهایی رو بگیرم واقعا برای اینم اومده بودم هم اینکه پیغام بابامو به مادر علی برسونم اون شب اونجا نموندم خواستم دربست بگیرم برگردم محل علی نزاشت گفت بیا خونمون فردا برو منم خونشون نرفتم خونه فامیل مامانم موندم بازم خودمو حبس کردمو شبو روزم با گریه سپری میشد مادرم که مدام تو گوشم میخوند چشم سبز نه حالا که منم میگفتم نه این برعکس عمل میکرد حالا میگفت علی نه چشم سبز آره.البته مادرم همیشه ساز مخالف میزد تو ازدواج ما ه شش تا همین بود خلاصه تو خونه بودمو غذا نمیخوردم خالم اومد خونمون به مادرم میگه فاطی کو میگه مریضه غذا هم نمیخوره خالم اومد پیشم گفت چرا خودتو حبس کردی بیا بریم حموم.البته اونوقتا روستا کسی تو خونه حموم نداشت همه میرفتن حموم عمومی ولی حموم بهداشتی بود.خلاصه به زور منو برد حموم.تو حموم رو سرم آب میریخت ولی مثل اردک شده بودم تنم خیس نمیشد انگار تنم روغن کاریه.مادر شوهر خالم یه پیرزن همه چی دون یه پا برای خودش دکتر بود به خالم گفت چشه؟گفت مریضه گفت ببرش زیر دوش درشم ببند رفتیم زیر دوش مادر شوهر خالم هم پشت سرمون اومد به خالم گفت خر خودتی رو این دختر دعا بکار بردن.بعد حموم اومدیم خونه خالم جریانو به مادرم گفت دوتایی لحاف تشک و متکایی رو که خونه علی شون مستاجر بودم استفاده میکردم رو باز کردن چشمتون روز بد رو نبینه 2تا برگه به اندازه نیم متر میشد
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 سه شنبه
🔺 ۱۵ اسفند / حوت ۱۴۰۲
🔺 ۲۴ شعبان ۱۴۴۵
🔺 ۵ مارس ۲۰۲۴
🌎🔭🍃
🦂 ساعت ۲۱:۳۶ امشب (شب سه شنبه) قمر از صورت عقرب خارج میگردد.
🌗 امروز قمر در «برج جدی» است.
⛔️ ممنوعات
امور ازدواجی
دیدارهای سیاسی
امور مربوط به حرز
👶 زایمان
مناسب نیست.
🚙 مسافرت
همراه با صدقه باشد.
🌎🔭👀
💑 انعقاد نطفه
فرزند دستانی سخاوتمند دارد و زبانش از دروغ و تهمت پاک است. انشاءالله
💇 اصلاح سر و صورت
باعث اصلاح امور میشود.
🩸حجامت، خون دادن، فصد و زالو انداختن
خوب نیست.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست. باید بر هلاکت خود بترسد.
👕 بریدن پارچه
روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد.
خرید لباس اشکال ندارد.
کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب سه شنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۲۴ سوره مبارکه «نور» است.
﴿﷽ یوم تشهد علیهم ألسنتهم﴾
خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش آید که بر او شاهد بیاورد و بر خصم خود غلبه کند. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تاعشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز سه شنبه
یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۹۰۳ مرتبه «یا قابض» که موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
☀️ امروز متعلق است به
#امام_سجاد علیهالسلام
#امام_باقر علیهالسلام
#امام_صادق علیهالسلام
اعمال نیک خود را پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
ملکـــــــღــــه
💞💞💞💞💞❤️💞💞 جدایی مهناز و محمد.... 💞💞❤️💞
.
حس کردم دارد نگاهم می کند، ولی سرم را بلند نکردم. مادر که از آشپزخانه بيرون رفت، لقمه بزرگی که دستش بود،
نصف کرد و گذاشت جلوی من. سرم را بلند کردم و نگاهم به چشم هايش افتاد. احساس ضعفم از گرسنگی نبود، فقط از
رنج دوری و رفتار او بود. ولی او سريع نگاهش را از چشم هايم دور کرد و همان طور که از جايش بلند می شد، فقط
.گفت: زود باش، داره دير می شه. موهاتم بايد خشک کنی
بعد ، استکان چای به دست بيرون رفت. بغض گلويم را فشرد و در عين حال زهر خند تلخی روی لب هايم نشست و فکر
کردم: نگران موهای خيسم است، ولی خودم که از غصه مچاله شده ام، مهم نيستم. گرسنگی ام برايش اهميت دارد، ولی
.خودم که گر سنه نگاه و توجهش هستم نه
خدايا اين چه حرف احقانه ای بود که زده بودم و او چه سخت مجازاتم می کرد. آن موقع نمی فهميدم، ولی سال ها بعد فکر
می کردم آن تنبيه برايم لازم بوده، منتها شايد خيلی زودتر. چون ديگر از بد حادثه يا تقدير يا بد شانسی... به هر حال
مهلت نشد که متنبه شوم. اين شوک بايد خيلی زودتر به من وارد می شد، ولی چيزی که بود، آن موقع باور نمی کردم از
اين بدتر هم ممکن است اتفاق بيفتد و به همين دليل ناراحت و پريشان و حيران بودم، ولی احساس خطر نکردم و همين
.عقلم را سر جا نياورد. مگر نه اين که ما عقد کرده بوديم؟!!! پس جای نگرانی نبود
بدون اين که چيزی بخورم از پله ها بالا رفتم. توی فکر بودم، قبل از راه افتادن هر جوری بود، بايد با او آشتی می کردم.
تصميم گرفتم بالا که آمد، معذرت بخواهم، ببوسمش و بالاخره يک جوری دلش را نرم کنم . نه خودم می توانستم اين
وضع را تحمل کنم، نه دلم می خواست جلوی ديگران اين جوری باشد. توی اين فکرها بودم که تلفن زنگ زد و مادر،
محمد را صدا زد. ميان پله ها ايستادم و گوش دادم. امير بود که معلوم بود از پيش جواد زنگ می زند و داشت در مورد
جای قرار و ساعت حرکت سوال می کرد. دوباره راه افتادم، ولی هنوز دو پله بيش تر بالا نرفته بودم که باز گوش هايم
.تيز شد
.سلام برسون... کدوم؟... نمی دونم؟! ... گوشی رو به خودش بده
!بی اختيار چند پله برگشتم پايين و با دقت گوش دادم. کی بود؟
...سلام ... خوبه، سلام می رسونه
از لحنش فهميدم که ثرياست. حال بدی شدم. حسادت مثل خنجر تيزی قلبم را زخمی کرد. حرف زدنش معمولی بود. ولی
.حالا که ميانه اش با من اين طوری بود، حتی حرف زدن معمولی اش با ديگران زجرم می داد و ديوانه ام می کرد
.باشه ، حتما ... خواهش می کنم، خداحافظ....
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
⭐🌙و من خدایی دارم که هیچگاه فراموشم نمیکند🌸
⭐🌙او که مرا دوست دارد و بهترین ها را برایم میخواهد🌸
⭐🌙خدایی که لحظه ای مرا به حال خود وا نمیگذارد🌸
⭐🌙خدایی که میبخشد و نعمت میدهد بی اندازه🌸
⭐🌙بارالها تو تنها دارایی من هستی🌸
⭐🌙و براستی که ثروتمندم و بی نیاز از غیر تو🌸
⭐🌙هرگز از رحمت تو ناامید نخواهم شد ،
⭐🌙چون به یقین میدانم دوستم داری...
⭐خدای من عاشقتم💛🌸
⭐🌙در پناه مهربونیاش باشید...
⭐شب خوش🌙🌸
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
تقویم نجومی اسلامی
✴️ سه شنبه 👈15 اسفند/ حوت 1402👈24 شعبان 1445👈 5 مارس 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
📛پرداخت صدقه اول صبح اثر نحوست را از بین می برد.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران" را در تلگرام و ایتا جستجو کنید.
🚖سفر : مسافرت همراه صدقه انجام شود.
👶 زایمان خوب نیست.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز قمر در برج جدی است و برای امور زیر خوب نیست:
📛از امور ازدواجی و عقد.
📛و دیدارهای سیاسی حتی الامکان پرهیز گردد.
🔵نوشتن حرز و سایر ادعیه و نماز و بستن آن برای اولین بار مناسب نیست.
👨👩👧👦مباشرت امشب :مباشرت و زفاف کراهت دارد
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سروصورت) در این روز از ماه قمری ، باعث اصلاح امور می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث دفع صفرا است.
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی 25 سوره مبارکه "فرقان" است.
یوم تشقق السماء بالغمام ونزل الملائکه...
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را خصومتی یا گفتگویی ناشایست پیش آید صدقه بدهد تا رفع گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸