*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#اقا_هستم
سلام
یه شعر من گفتم برای عشقم اسمش فاطمست تو کانال شما عضوه دیدم بعضی از فرستاده های اعضا رو تو گروه میزارید خواستم بگم میشه این شعرم بزارید فرستاده یکی از اعضا
اسمهامونم بزارید این شعرو خودم گفتم براش هرچند زیبا نیست انچنان ولی برای عشقم زیباست
بگین فرستاده ی علی برای فاطمه
📝گر آغوشت را بینم یا نبینم قسم به آغوشت آغوشی نبینم🌺
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام .پیام اون خانمی رودیدم که نوشته بود الکی یکی که بی گناهه رو نفرین نکنید یاد خودم افتادم .زن داداشی دارم که با شوهرش از روز اول هزار ویک مشکل دارن ومن ذره ای دخالت در زندگیشون نداشتم ولی با هرناراحتی که براش پیش میومد هزار تا نفرین میکرد که سر خواهرت بیاد زندگی خواهرت خراب بشه بچه ی من که طفل معصومی بیشتری نیس رو نفرین میکرد و هزار نفرین بدتر دیگر . ادمهایی که نیش زبانشان از نیش مار هم بدتر است.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🎥#داستان_کوتاه_تصویری
📔حکایت زیبای مرد نادان و چکاوک دانا
📘 برگرفته از مثنوی معنوی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد 🌼🍁
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه
کفش های قرمز رو برات می خرم"🌼🍁
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام🌼🍁
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 پندانه... 🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#سه_پند_از_زبان_گنجشک
🌼🍃حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند.
🌼🍃در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایدهاى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مىگویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم.
🌼🍃مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرندهاى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مىارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.»
🌼🍃گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمىشد. دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.»
🌼🍃مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خندهاى کرد. مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!»
🌼🍃گنجشک گفت: «نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمىکردى.»
🌼🍃مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىمالید و گنجشک را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: «حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.»
🌼🍃گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمىگویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
25.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
شنیدی میگن ان شاءالله
خونه دلت بزرگ باشه؟
❤️بعضی ها خونه زندگیشون بزرگه
بعضیا ماشینشون ،
بعضیا اطاقشون ،
بعضیا دماغشون ،
بعضیا لباسشون ،
بعضیا ویلاشون ،
بعضیا فامیلشون.
❤️اما دل بزرگ کم پیدا میشه ...
خیلی ها حسرت میخورن به
نداری وخونه کوچیک و نداشته هاشون
❤️اما تا حالا یکبارم نشده ببینن خونه
دلشون چقدر می ارزه ، تا حالا نگاه
نکردن ببینن کی رو میشه تو خونه
دلشون جا بدن....
❤️ خونه دلتون بسپارین به صاحب
خونه اش ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
فکر می کرد که وفا وقتی اسمش و حرفی از روژان می زنه داره تحقیر ش می کنه و خودش هم خوب میدانست که او
سیاه تر و تاریک تر می شد کرد. وسط حیاط استخر بزرگ بیضی شکلی بود که توی آب زلالش تصویر هلال باریک
ماه به رقص دراومده بود. سعید که متوجه دقت و نگاه عمیق او به استخر و حیاط شده بود و گفت:
_ وقت برای دیدن زیاده، فعلا خسته این بفرمایین داخل.
و با دست به در بزرگ چوبی سیاه رنگ خونه اشاره کرد. او وارد شد و پشت سرش سعید هم داخل شد و با صدای
بلندی گفت:
_ انیس خانم، انیس خانم! کجایی؟ ) لبخندی به او که با تعجب به فریادش نگاه می کرد زد( انیس خانم، گوشاش
سنگینه باید عادت کنین که باهاش بلند حرف بزنین تا بشنوه.
او آروم سرش رو تکون داد و به دور و برش نگاه کرد. سالن بسیار بزرگ که با انواع مبل های استیل سلطنتی و
لوسترهای کریستال بزرگ و تابلوهای نفیس تزئین شده بود. گوشه ای از سالن آشپزخانه ی اپن و بزرگی بود که
کابینت ها و کاشی های دیوارش به رنگ زرشکی و ساه بود. سلطنتی تاج دار نیم دایره و کم عرض که در هر گوشه
به چشم می خورد که با مجسمه ها و ظروف لوکس و عتیقه پر دشه بود. سعید به گوشه ای از سالن که مبل های
راحتی چرم و سفید رنگی که روبروی تلویزیون ال سی دی بزرگی چیده شده بود رفت و روی راحتی تک نفره ی
گرد و بزرگ نشست و به او که جلوی در سر پا ایستاده بود گفت:
_ چرا وایستادین دم در؟ بیایین بنشینین، حتما شما هم خیلی خسته شدین، من که دارم از گشنگی و خستگی هلاک
می شم.
و با تمام کردن حرفش دوباره و این بار با صدای بلندتری داد زد:
_ انیس خانم! کجایی بابا؟ اگه من دزد بودم که تا تو صدامو بشنوی و خودتو برسونی همه چیز رو جارو کرده بودم و
با خودم برده بودم. ) با خنده ی نمکین رو به او کرد( عجبا! ما رو ببین که خونه رو دست چه آرتیستی سپردیم!
او هم لبخندی زد و در همین لحظه پیرزن لاغر و نحیفی از پله های مارپیچی که به طبقه ی بالا وصل می شد پایین
آمد و با بدخلقی و غرغر گفت:
_ سلام آقا، چرا داد می زنی؟ مگه من کَرَم!
سعید که به سختی جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت:
_ سلام انیس خانم، ببخشید نمی خواستم جسارتی به گوش های حساس و تیز شما بکنم، فقط نزدیک بود حنجره ام
پاره بشه از بس که صداتون کردم و جواب ندادین. حالا چی کار می کردی که نمی تونستی حتی یه ندایی بدی که
بدونم خونه ای؟
انیس خانم که هنوز متوجه حضور وفا نشده بود در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:
_ می دونستم امروز فردا برمی گردین، برای همین رفته بودم بالا و داشتم اتاقتون رو نظافت می کردم.
سعید از جاش بلند شد و به طرف وفا رفت و رو به انیس خانم گفت:
_ دستت درد نکنه. راستی انیس خانم! حالا اگه بهت بگم چشم هات هم سوش رو از دست داده و مثل گوش هات
باید درمان بشه بازم عصبانی میشی.
انیس خانم در همان حالی که برای سعید چای می ریخت گفت:
_ پسرم، پیریه و هزار درد و مرض، این هایی که تو می گی چیزی نیست که. چرا باید عصبانی بشم؟ حالا منظورت
چیه، باز چرا داری ایراد می گیری؟
ادامه دارد.....
🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دعا کنید... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام ممنون بابت کانال خوبتون ترخدا این مطلب من رو اورژانسی بزارید تا
خانم ها دعام کنن دوتا ازمسئولین کارخانه ای ک همسرم مشغول کار هست باهم لج دارن و بحث حالا دغ ودلی همدیگه رو سرهمسرمن دارن خالی میکنن
و مدیرعامل کلا همسرم رو اخراج کرده وکارت هاش رو غیرفعال کرده فکر کنیند با سابقه ۱۵ سال (البته قراردادی)اعصاب و روانمون ریخته بهم توی این اوضاع اقتصادی باید چکار کرد خداشاهده بدون کوچکترین تقصیر خانم ها ازتون خواهش میکنم با دل های پاکتون دعا کنید همین الان مدیرعامل ب همسرم زنگ بزنه ک اشتباه شده و برگرد محل کار😭🤲
✅سلام یاس جان وقت بخیر
ممنون از کانال خوبت
منم یه خواسته از شما عزیزان دارم در این ایام شهادت هموطنانمون واسه ماهایی که انتظار واسه مادرشدن میکشیم دعا کنید
واینکه من خودم چند بار نماز ام البنین خوندم اما حاجت روا نشدم اگر میشه شما خوبان به نیت من بخونید... بلکه زندگی منم معجزه بشه و به خاسته ام برسم
و از حرف و نگاه های بد اطرافیان نجات پیدا کنم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88