هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_چهارم
شب های آخر اسفند رزمندهها در منطقه شوش عملیات داشتند دلم پیش بچه ها بود. شوش با اهواز و آبادان فاصله زیادی نداشت.
احتمالاً بچههای من هم به آنجا رفته بودند هر وقت نگران بچههایم می شدم عذاب وجدان می گرفتم.
خیلی ها عزیزانشان در جبهه بودند من هم یکی مثل بقیه چه فرقی نمیکرد همه رزمندهها عزیزان ما بودند.
زندگی ما تازه داشت کمی قوام میگرفت در خانه و زندگی خودمان جا گرفتیم و تنها نگرانیم سلامتی بچه ها در جبهه بود.
خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم. در و دیوار خانه برق می زد همه جا بوی تمیزی می داد.
شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد. چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت.
او معمولاً نمازهایش را در مسجد میخواند تلویزیون روشن بود و شهلا شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند.
دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود. زینب مثل همیشه به مسجد رفت.
بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت ولی او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتما سخنرانی ختم قران به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به خاطر همین زینب دیر کرده.
بیشتر از یک ساعت گذشت چادر سرم کردم و به مسجد رفتم نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود.
وارد مسجد شدم، هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تازه تمام شده بود و همه نمازگزار ها رفته بودند.
با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی زینب کجا رفته هوا تاریکِ تاریک بود و باد سردی می آمد.
یعنی زینب کجا رفته بود؟! او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود.
بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود.
یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو آمدن من به مسجد، زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادر و بچه هاست.
دستپاچه خودم را به خانه رساندم
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_پنجم
شهرام درِ خانه را به رویم باز کرد صدا
زدم: زینب، زینب مامان برگشتی؟
وقتی وارد خانه شدم، صورت نگران مادرم را که دیدم فهمیدم زینب برنگشته است.
مادرم زیر لب آیت الکرسی میخواند و نمیتوانست حرف بزند صدای قلبم را میشنیدم میخواستم زیرگریه بزنم از مادر و بچه ها خجالت کشیدم.
شهلا برای من یک لیوان آب آورد گلویم بسته شده بود که هیچ، نفسم بالا پایین نمیشد. شهلا گفت مامان بریم خونه دارابی از آنجا به خونه چندتا از دوستای زینب زنگ میزنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن.
آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری و خانه همسایه میرفتیم. به شهلا گفتم: این چه حرفیه، مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه، زینب هیچ وقت این کار رو نمیکنه.
با اینکه این حرف را زدم ولی بلند شدم و پشت سر شهلا به خانهدارابی رفتم.
سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود و خانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده آنها بلند بود با شرمندگی وارد شدیم.
شهلا ماجرای برنگشتن زینب را برای خانم دارابی گفت خانم دارابی ناراحت شد و گفت توکل به خدا و انشالله که چیزی نیست و همین دور و بره و با این حرف به من قوت قلب داد.
او گفت راحت هر جا که میخواین زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید شهلا روی یک کاغذ شماره تلفنها را نوشته بود اولین دومین و سومین تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت.
خجالت می کشیدم که بگویم زینب گم شده است. دوستانش چه فکر می کردند؟
نگاه من به لب های شهلا بود و منتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست. اما برعکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم.
خانم دارابی با سینی چای و شیرینی آمد به من اصرار میکرد که چیزی بخورم. بیماری آسم داشتم، تا فشار روحی و جسمی به من می آمد رنگ و رویم می پرید و دهانم خشک می شد.
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_چهل_و_ششم
شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی مدیر دبیرستان ۲۲ بهمن زینب را خوب میشناخت و به او علاقه داشت.
زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود. علاوه بر آشنایی آنها در مدرسه، خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می کرد.
زینب مرتب با او ارتباط داشت خانم کچویی شماره خانه اش را به زینب داده بود شهلا به خانه رفت و شماره تلفن او را آورد
در این فاصله خانم دارابی سعی میکرد با حرف زدن و پذیرایی کردن من را مشغول و تا اندازهای آرامم کند.
اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم هیچ کدام از حرفهایش را نمی شنیدم و مغزم پر از افکار عجیب و غریب بود.
شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقهای با او صحبت کرد وقتی گوشی را گذاشت گفت خانم کچویی امشب مسجد نرفته و خبری از زینب نداره.
شهلام با حالتی مشکوک ادامه داد مامان خانم کچویی از برگشتن زینب وحشت کرد نمیدونم چرا این همه ترسید.
وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم درِ حیاط را که باز کردم چشمم به بوته گل رز گوشه حیاط افتاد.
جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم بلندی بوته اندازه قد زینب و شهلا بود ان درختچه هر فصل گل میداد انگار برای آن بوته همیشه فصل بهار بود.
زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد.
ادامه دارد...
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_هفتم
کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم. مادرم به حیاط آمد و گفت کبرا ننه اونجا نایست هواسرده بیاد توی خونه شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن.
نمیتوانستم آرام باشم دلم برای شهلا شهرام می سوخت آنها هم نگران حال خواهرشان بودند.
بی هوا به آشپزخانه رفتم انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی شده بود کابینت ها از تمیزی برق می زدند.
بغض گلویم را گرفت زینب روز قبل تمام کابینتها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زدم زیر گریه گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم: زینب مامان خیلی تو تمیز کردن خونه کمکم کردی دو ساله برای عید چیزی نخریدی یه چیزی رو که دوست داری بگو تا برات بخرم به خاطر دل من یه چیزی بخر.
هر مادری دلش میخواد دخترش قشنگ بپوشه قشنگ بگرده. مامان تو چی دوست داری؟ زینب گفت مامان به من اجازه بده جمعه اول سال به نماز جمعه برم.
گفتم مادر ای کاش مثل همه دخترا کفشی، کیفی، لباسی، میخریدی و به خودت می رسیدی من که با نماز جمعه رفتن تو مخالفتی ندارم هر وقت دلت خواست نمازجمعه برو ولی دل مادرت را هم خوش کن
صدای گریه ام بلند شد شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را در بغلم انداختن با این که آن شب به خاطر سال تحویل غذای مفصلی درست کرده بودم قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند هیچکدام شام نخوردیم.
باید کاری میکردم نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم. به فکرم رسید که به کلانتری بروم اما همیشه توی سرمان کرده بودند که خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمیشود.
۴ تایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب گشتیم شهرام کلاس چهارم دبستان بود جلوی ما می دوید و هر دختر چادری را که میدید فریاد میزد مامان اوناهاش اون دختره زینبه.
ادامه دارد....
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_هشتم
خیابان ها خلوت بود شب اول سال نو بود و خانوادهها خوش و خرم کنار هم بودند.
افرادی کمی در خیابان ها رفت و آمد میکردند در تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید اما این فقط یک تصور بود یک سراب.
دخترم قبل از اذان مغرب لباسهای قدیمی اش را پوشید و روسری سرمه ای رنگش را سرکرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت.
همین طور که در خیابانهای تاریک می رفتیم به مادرم گفتم مامان یادته زینب که یه سالش بود دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟
شهرام با تعجب پرسید زینب چشم گوسفند خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت یادش بخیر جمعه بود من اومده بودم خونه شما.
همه ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم بابات کله پاچه خریده بود اونم چه کله پاچه خوشمزه ای زینب یک سالش بود توی گهواره خوابیده بود همه پای سفره کله پاچه میخوردیم.
مامانت چشمای گوسفند رو توی کاسه کوچکی گذاشت تا بخوره من بهش سفارش کرده بودم که چشم گوسفند بخوره چون خیلی خواص داشت.
من وسط حرف مادرم پریدم و گفتم کاسه را زیر گهواره زینب گذاشتم برگشتم که چشمها را بردارم ولی کاسه خالی بود.
شهرام گفت مامان چشمات چی شده بود زینب اونا رو خورد؟ زینب که خوابیده بود. تازه بچه یه ساله که چشم گوسفند نمیخوره.
من گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دوتا چشم را برداشته و خورده بود دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود.
ادامه دارد....
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_نهم
شهلا و شهرام زدن زیر خنده، من با صدای بغض کرده گفتم اون روز خیلی خندیدیم. شهلا گفت مامان پس قشنگی چشمای زینب واسه خوردن چشم گوسفنده؟
گفتم: چشم های زینب وقتی به دنیا اومد قشنگ بود اما انگاری بعد خوردن چشمای گوسفند درشت تر و قشنگتر شد. دوباره اشکم سرازیر شد شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها باز نشده بود.
مادرم گفت کبرا بیا برگردیم خونه شاید خداخواهی زینب برگشته باشه. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود.
تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم: «دخترم اومد زینب برگشت».
همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درِ حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دوست زینب و یکی از جنگ زده های آبادانی بود. دختری سبزه رو و قد بلند.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود اما وجیهه از طریق یکی از دوستای مشترکشان با زینب خبر گم شدن او را شنیده بود و به خانه ما آمد.
وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود و میگفت باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحان جنگی به بیمارستان میره یکی دو بار خودم با اون رفتم.
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_پنجاه
من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحان میرود بارها برای من و مادربزرگش از مجروحان تعریف کرده بود ولی هیچ وقت بدون اجازه به اصفهان نمی رفت.
خانه ما در شاهین شهر بود که ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده اما سر زدن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود.
من و خانوادهام آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتن به اصفهان با شهلا به خانه خانم دارابی رفت و به مادرش اطلاع داد که با ما به اصفهان می آید.
هر چه می رفتیم جاده شاهین شهر به اصفهان تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه وحشت من را چند برابر کرده بود فکرهای آزاردهندهای به سراغم میآمد فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند.
مرتب امام حسین و حضرت زینب را صدا می زدم تا خودشان مراقب زینب باشند.
به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابانهای اطراف و تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت اول به بیمارستان عیسی بن مریم بریم.
زینب چند روز پیش با یکی از مجروحان این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای اون رو با کاست ضبط کرد و نوار رو سر صف برای بچه ها گذاشت.
مجروح درباره نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبههها صحبت کرده بود همه ما سر صف به حرفایش گوش کردیم تازه زینب بعضی از حرفهای مجروح رو توی روزنامه دیواری نوشت تا بچهها بخونن.
وجیهه راست میگفت مجروحی به اسم «عطا الله نریمانی» یک مقاله درباره خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح ها راهم برای همکلاسی هایش گذاشته بود.
ادامه دارد...
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_پنجاه_و_یک
ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم ماشین هرچه می رفت به اصفهان نمی رسیدیم.
چقدر این راه طولانی شده بود من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا می کردم که زودتر به اصفهان برسیم.
وقتی به اصفهان رسیدیم به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم دیر وقت بود نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم.
آنها با شنیدن ماجرا به ما اجازه دادند وارد بیمارستان شویم.
اول دلم نیومد برم اورژانس به هوای اینکه زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد به بخش مجروحان جنگی رفتم و همه اتاق ها را یکی یکی گشتم.
مادر و بچه ها داخل راهرو منتظر بودند وقتی زینب را در بخش پیدا نکردم با وجیهه به اورژانس رفتیم و مشخصات زینب را به مسئولان آنجا دادیم.
دختری ۱۴ ساله خیلی لاغر و سفید رو با چشم های مشکی، چادر مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو شلوار ساده مسئول ژانس گفت امشب تصادفی با این مشخصات نداشتیم.
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختها مریض های بد حالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی با سر و کله خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم خدا به داد دل مادراتون برسه که خبر ندارند با این وضع این جا افتادید.
آنها هم مثل بچه های من بودند اما پیش خودم آرزو کردم کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود فکر اینکه نمیدانستم زینب کجاست دیوانه ام می کرد.
از بیمارستان عیسی بن مریم که خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود مأمور های شهرداری جارو های بلندشان را به زمین می کشیدند.
صدای خش خش جاروی در سکوت شب بلند میشد و حتی این صداها وحشتم را بیشتر میکرد. آن شب یک ماشین دربست کردیم و به همه بیمارستانها سر زدیم.
داخل ماشین، شهرام به من تکیه زده بود با حالت بچگی اش گفت: مامان نکنه زینب رو دزدیده باشند؟ مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم فقط جواب دادم خدا نکنه.
با حرف های بچه گانه شهرام تکان جدیدی خوردم. ناخودآگاه فکرم سراغ حرفها و کارهای زینب افتاد. یکدفعه یاد نوشتههای روی دفتر زینب افتادم:
خانه خود را ساختم اینجا جای من نیست باید بروم باید بروم.
خانه زینب کجا بود؟ کجا می خواست برود؟
ادامه دارد ....
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_پنجاه_و_دو
شهلا با ترس گفت مامان صبح که حموم رفتیم زینب به من گفت حتماً غسل شهادت کن مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت این حرفا چیه که میزنید جای اینکه مادرتون رو دلداری بدید بیشتر توی دلش رو خالی می کنید.
من باز هم جوابی ندادم اما فکرم پیش وصیت نامه های زینب بود آن هم دو تا وصیت نامه یعنی چه تا آن شب همه این حرف ها و حرکات برایم عادی بود.
اما حالا پشت هر کدام از این حرفها
حرفی و حدیثی بود. در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به یک بیمارستان دیگر چند بار صدایم کرد تا من را به خودم آورد.
گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا می توانم در خیابان های تاریک بدم به همه مردم را خبر کنم که دخترم را گم کردهام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم.
وحشت همه وجودم را گرفته بود آن شب از همه چیز می ترسیدم از تاریکی از سکوت از بیمارستان از اورژانس. سرزدن ما به بیمارستانها نتیجه نداد.
اذان صبح شد اما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم آن شب، سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی ما بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی رفتیم جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را میلرزاند.
اما آنجا هم نشانی از گمشده من نبود. دختر ۱۴ ساله من در اولین روز سال جدید به مسجد رفته و برنگشته.
زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبود. دختری که تا بعد از ظهر بغلش میکردم می بوسیدمش و با او حرف میزدم آن شب مثل یک خیال شده بود. خیالی دور از دسترس که هر چه می دویدم به او نمی رسیدم.
ادامه دارد....
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_پنجاه_و_سه
من تا آن لحظه جرأت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم با اعتراض گفتم مگه دختر من چند سالشه یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند.
اون یه دختر ۱۴ ساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخونه کاره ای نیست. آزارشم به کسی نمیرسه.
رئیس آگاهی گفت من از خدا می خوام اشتباه کرده باشم اما با شرایط فعلی امکان این موضوع هست.
آقای عرب پروندهای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته و نرفته بودیم را از ما گرفت و به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد.
از آگاهی که به خانه برگشتم آقای روستا و خانمش آمده بودند آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانهشان چند کوچه با ما فاصله داشت.
خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ما آمدند. مادرم همه اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود برای آقای روستا تعریف کرد و وسط حرف هایش با گریه گفت دست به دامن اهل بیت شدم چقدر نذر و نیاز کردم تا زینب صحیح و سالم پیدا بشه.
آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود او بعد از سکوتی طولانی گفت از این لحظه به بعد من در خدمت شما هستم با ماشین من هرجا که لازم بریم و دنبال زینب بگردیم.
ادامه دارد
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_پنجاه_و_چهار
همان روز خانم کچویی هم به خانه ما آمد او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل در صحبت تلفنی با شهلا جرات نکرده بود این موضوع را بگوید.
از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و دانشآموز و بازاری هم بودند به دست منافقین کشته شده بودند.
برای منافقین مرد و زن دختر و پسر پیر یا جوان فرقی نداشت کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند تا منافقین آنها را ترور کنند.
از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر زینب را میشناسد و میتواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند.
من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند.
اما بعد فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی مدرسه و بسیج و جامعه زنان مرتب با آقای حسینی و خانوادهاش در ارتباط است.
من همیشه زن خانهنشینی بودم و همه عشقم رسیدگی به خانه و بچههایم بود خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم روی زیادی هم نداشتم همه جاهایی را که دنبال زینب میگشتم اولین بار بود میرفتم.
مادرم شهلا و شهرام در خانه ماندن و من با آقای روستا به خانه امام جمعه رفتم وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد.
اگر مادر زینب نبودم و او را نمی شناختم فکر میکردم امام جمعه از یک زن ۴۰ ساله سرشناس حرف می زند نه از یک دختر بچه ۱۴ ساله.
هدایت شده از قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم
#قسمت_پنجاه_و_پنج
آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و تلاشش در کارهای فرهنگی حرفهای زیادی زد من مات و متحیر به او نگاه کردم.
با اینکه همه آن حرفها را باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست اما از این همه فعالیت زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت از حرفها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت زینب کمایی شخصیت بالایی داره من به اون قسم میخورم بعد از این حرف زیرگریه زدم. خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد. زن و دختر آقای حسینی هم خیلی خوب زینب را می شناختند.
از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر من را میشناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم میکوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت با من خیلی حرف زد و گفت به نظر من شما باید خودتون رو برای هر شرایطی آماده کنید.
احتمالاً منافقین تو ماجرای گم شدن زینب دست دارند شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.
حس می کردم به جای اشک از چشم هایم خون سرازیر است هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم ناامید تر میشدم.
زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد...
ادامه دارد