eitaa logo
من میترا نیستم
14 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
🌸 زندگینامه بانو شهیده زینب کمایی 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🍓 🍓 شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی مدیر دبیرستان ۲۲ بهمن زینب را خوب می‌شناخت و به او علاقه داشت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود. علاوه بر آشنایی آنها در مدرسه، خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاس‌های عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می کرد. زینب مرتب با او ارتباط داشت خانم کچویی شماره خانه اش را به زینب داده بود شهلا به خانه رفت و شماره تلفن او را آورد در این فاصله خانم دارابی سعی می‌کرد با حرف زدن و پذیرایی کردن من را مشغول و تا اندازه‌ای آرامم کند. اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم هیچ کدام از حرف‌هایش را نمی شنیدم و مغزم پر از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد وقتی گوشی را گذاشت گفت خانم کچویی امشب مسجد نرفته و خبری از زینب نداره. شهلام با حالتی مشکوک ادامه داد مامان خانم کچویی از برگشتن زینب وحشت کرد نمیدونم چرا این همه ترسید. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم درِ حیاط را که باز کردم چشمم به بوته گل رز گوشه حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم بلندی بوته اندازه قد زینب و شهلا بود ان درختچه هر فصل گل میداد انگار برای آن بوته همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد. ادامه دارد...
کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم. مادرم به حیاط آمد و گفت کبرا ننه اونجا نایست هواسرده بیاد توی خونه شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن. نمی‌توانستم آرام باشم دلم برای شهلا شهرام می سوخت آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی شده بود کابینت ها از تمیزی برق می زدند. بغض گلویم را گرفت زینب روز قبل تمام کابینت‌ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زدم زیر گریه گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: زینب مامان خیلی تو تمیز کردن خونه کمکم کردی دو ساله برای عید چیزی نخریدی یه چیزی رو که دوست داری بگو تا برات بخرم به خاطر دل من یه چیزی بخر. هر مادری دلش میخواد دخترش قشنگ بپوشه قشنگ بگرده. مامان تو چی دوست داری؟ زینب گفت مامان به من اجازه بده جمعه اول سال به نماز جمعه برم. گفتم مادر ای کاش مثل همه دخترا کفشی، کیفی، لباسی، میخریدی و به خودت می رسیدی من که با نماز جمعه رفتن تو مخالفتی ندارم هر وقت دلت خواست نمازجمعه برو ولی دل مادرت را هم خوش کن صدای گریه ام بلند شد شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را در بغلم انداختن با این که آن شب به خاطر سال تحویل غذای مفصلی درست کرده بودم قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند هیچکدام شام نخوردیم. باید کاری می‌کردم نمی‌توانستیم دست روی دست بگذاریم. به فکرم رسید که به کلانتری بروم اما همیشه توی سرمان کرده بودند که خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی‌شود. ۴ تایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب گشتیم شهرام کلاس چهارم دبستان بود جلوی ما می‌ دوید و هر دختر چادری را که میدید فریاد میزد مامان اوناهاش اون دختره زینبه. ادامه دارد....
خیابان ها خلوت بود شب اول سال نو بود و خانواده‌ها خوش و خرم کنار هم بودند. افرادی کمی در خیابان ها رفت و آمد می‌کردند در تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید اما این فقط یک تصور بود یک سراب. دخترم قبل از اذان مغرب لباسهای قدیمی اش را پوشید و روسری سرمه ای رنگش را سرکرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت. همین طور که در خیابان‌های تاریک می رفتیم به مادرم گفتم مامان یادته زینب که یه سالش بود دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟ شهرام با تعجب پرسید زینب چشم گوسفند خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت یادش بخیر جمعه بود من اومده بودم خونه شما. همه ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم بابات کله پاچه خریده بود اونم چه کله پاچه خوشمزه ای زینب یک سالش بود توی گهواره خوابیده بود همه پای سفره کله پاچه می‌خوردیم. مامانت چشمای گوسفند رو توی کاسه کوچکی گذاشت تا بخوره من بهش سفارش کرده بودم که چشم گوسفند بخوره چون خیلی خواص داشت. من وسط حرف مادرم پریدم و گفتم کاسه را زیر گهواره زینب گذاشتم برگشتم که چشم‌ها را بردارم ولی کاسه خالی بود. شهرام گفت مامان چشمات چی شده بود زینب اونا رو خورد؟ زینب که خوابیده بود. تازه بچه یه ساله که چشم گوسفند نمیخوره. من گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دوتا چشم را برداشته و خورده بود دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود. ادامه دارد....
شهلا و شهرام زدن زیر خنده، من با صدای بغض کرده گفتم اون روز خیلی خندیدیم. شهلا گفت مامان پس قشنگی چشمای زینب واسه خوردن چشم گوسفنده؟ گفتم: چشم های زینب وقتی به دنیا اومد قشنگ بود اما انگاری بعد خوردن چشمای گوسفند درشت تر و قشنگ‌تر شد. دوباره اشکم سرازیر شد شهلا و شهرام و مادرم هم گریه می‌کردند. بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها باز نشده بود. مادرم گفت کبرا بیا برگردیم خونه شاید خداخواهی زینب برگشته باشه. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم: «دخترم اومد زینب برگشت». همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درِ حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دوست زینب و یکی از جنگ زده های آبادانی بود. دختری سبزه رو و قد بلند. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود اما وجیهه از طریق یکی از دوستای مشترکشان با زینب خبر گم شدن او را شنیده بود و به خانه ما آمد. وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود و می‌گفت باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحان جنگی به بیمارستان میره یکی دو بار خودم با اون رفتم.
من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحان میرود بارها برای من و مادربزرگش از مجروحان تعریف کرده بود ولی هیچ وقت بدون اجازه به اصفهان نمی رفت. خانه ما در شاهین شهر بود که ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می‌دانستم زینب چنین کاری نکرده اما سر زدن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده‌ام آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتن به اصفهان با شهلا به خانه خانم دارابی رفت و به مادرش اطلاع داد که با ما به اصفهان می آید. هر چه می رفتیم جاده شاهین شهر به اصفهان تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه وحشت من را چند برابر کرده بود فکرهای آزاردهنده‌ای به سراغم می‌آمد فکرهایی که بند بند تنم را می‌لرزاند. مرتب امام حسین و حضرت زینب را صدا می زدم تا خودشان مراقب زینب باشند. به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان‌های اطراف و تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت اول به بیمارستان عیسی بن مریم بریم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحان این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای اون رو با کاست ضبط کرد و نوار رو سر صف برای بچه ها گذاشت. مجروح درباره نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبهه‌ها صحبت کرده بود همه ما سر صف به حرفایش گوش کردیم تازه زینب بعضی از حرف‌های مجروح رو توی روزنامه دیواری نوشت تا بچه‌ها بخونن. وجیهه راست میگفت مجروحی به اسم «عطا الله نریمانی» یک مقاله درباره خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح ها راهم برای همکلاسی هایش گذاشته بود. ادامه دارد...
ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم ماشین هرچه می رفت به اصفهان نمی رسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا می کردم که زودتر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم دیر وقت بود نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم. آنها با شنیدن ماجرا به ما اجازه دادند وارد بیمارستان شویم. اول دلم نیومد برم اورژانس به هوای اینکه زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد به بخش مجروحان جنگی رفتم و همه اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادر و بچه ها داخل راهرو منتظر بودند وقتی زینب را در بخش پیدا نکردم با وجیهه به اورژانس رفتیم و مشخصات زینب را به مسئولان آنجا دادیم. دختری ۱۴ ساله خیلی لاغر و سفید رو با چشم های مشکی، چادر مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو شلوار ساده مسئول ژانس گفت امشب تصادفی با این مشخصات نداشتیم. اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختها مریض های بد حالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی با سر و کله خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم خدا به داد دل مادراتون برسه که خبر ندارند با این وضع این جا افتادید. آنها هم مثل بچه های من بودند اما پیش خودم آرزو کردم کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود فکر اینکه نمی‌دانستم زینب کجاست دیوانه ام می کرد. از بیمارستان عیسی بن مریم که خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود مأمور های شهرداری جارو های بلندشان را به زمین می کشیدند. صدای خش خش جاروی در سکوت شب بلند می‌شد و حتی این صداها وحشتم را بیشتر می‌کرد. آن شب یک ماشین دربست کردیم و به همه بیمارستانها سر زدیم. داخل ماشین، شهرام به من تکیه زده بود با حالت بچگی اش گفت: مامان نکنه زینب رو دزدیده باشند؟ مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم فقط جواب دادم خدا نکنه. با حرف های بچه گانه شهرام تکان جدیدی خوردم. ناخودآگاه فکرم سراغ حرف‌ها و کارهای زینب افتاد. یکدفعه یاد نوشته‌های روی دفتر زینب افتادم: خانه خود را ساختم اینجا جای من نیست باید بروم باید بروم. خانه زینب کجا بود؟ کجا می خواست برود؟ ادامه دارد ....
شهلا با ترس گفت مامان صبح که حموم رفتیم زینب به من گفت حتماً غسل شهادت کن مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت این حرفا چیه که میزنید جای اینکه مادرتون رو دلداری بدید بیشتر توی دلش رو خالی می کنید. من باز هم جوابی ندادم اما فکرم پیش وصیت نامه های زینب بود آن هم دو تا وصیت نامه یعنی چه تا آن شب همه این حرف ها و حرکات برایم عادی بود. اما حالا پشت هر کدام از این حرف‌ها حرفی و حدیثی بود. در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به یک بیمارستان دیگر چند بار صدایم کرد تا من را به خودم آورد. گاهی گیج بودم و گاهی دلم می‌خواست فریاد بزنم و تا می توانم در خیابان های تاریک بدم به همه مردم را خبر کنم که دخترم را گم کرده‌ام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم. وحشت همه وجودم را گرفته بود آن شب از همه چیز می ترسیدم از تاریکی از سکوت از بیمارستان از اورژانس. سرزدن ما به بیمارستان‌ها نتیجه نداد. اذان صبح شد اما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم آن شب، سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی ما بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی رفتیم جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را می‌لرزاند. اما آنجا هم نشانی از گمشده من نبود. دختر ۱۴ ساله من در اولین روز سال جدید به مسجد رفته و برنگشته. زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبود. دختری که تا بعد از ظهر بغلش میکردم می بوسیدمش و با او حرف می‌زدم آن شب مثل یک خیال شده بود. خیالی دور از دسترس که هر چه می دویدم به او نمی رسیدم. ادامه دارد....
من تا آن لحظه جرأت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم با اعتراض گفتم مگه دختر من چند سالشه یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند. اون یه دختر ۱۴ ساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخونه کاره ای نیست. آزارشم به کسی نمیرسه. رئیس آگاهی گفت من از خدا می خوام اشتباه کرده باشم اما با شرایط فعلی امکان این موضوع هست. آقای عرب پرونده‌ای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته و نرفته بودیم را از ما گرفت و به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهی که به خانه برگشتم آقای روستا و خانمش آمده بودند آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه‌شان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ما آمدند. مادرم همه اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود برای آقای روستا تعریف کرد و وسط حرف هایش با گریه گفت دست به دامن اهل بیت شدم چقدر نذر و نیاز کردم تا زینب صحیح و سالم پیدا بشه. آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود او بعد از سکوتی طولانی گفت از این لحظه به بعد من در خدمت شما هستم با ماشین من هرجا که لازم بریم و دنبال زینب بگردیم. ادامه دارد
همان روز خانم کچویی هم به خانه ما آمد او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل در صحبت تلفنی با شهلا جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و دانش‌آموز و بازاری هم بودند به دست منافقین کشته شده بودند. برای منافقین مرد و زن دختر و پسر پیر یا جوان فرقی نداشت کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند تا منافقین آنها را ترور کنند. از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر زینب را می‌شناسد و می‌تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم ولی فکر می‌کردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند. اما بعد فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی مدرسه و بسیج و جامعه زنان مرتب با آقای حسینی و خانواده‌اش در ارتباط است. من همیشه زن خانه‌نشینی بودم و همه عشقم رسیدگی به خانه و بچه‌هایم بود خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم روی زیادی هم نداشتم همه جاهایی را که دنبال زینب میگشتم اولین بار بود میرفتم. مادرم شهلا و شهرام در خانه ماندن و من با آقای روستا به خانه امام جمعه رفتم وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمی شناختم فکر می‌کردم امام جمعه از یک زن ۴۰ ساله سرشناس حرف می زند نه از یک دختر بچه ۱۴ ساله.
آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و تلاشش در کارهای فرهنگی حرف‌های زیادی زد من مات و متحیر به او نگاه کردم. با اینکه همه آن حرف‌ها را باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست اما از این همه فعالیت زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت از حرفها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت زینب کمایی شخصیت بالایی داره من به اون قسم میخورم بعد از این حرف زیرگریه زدم. خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم می‌خورد. زن و دختر آقای حسینی هم خیلی خوب زینب را می شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر من را می‌شناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت با من خیلی حرف زد و گفت به نظر من شما باید خودتون رو برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالاً منافقین تو ماجرای گم شدن زینب دست دارند شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس می کردم به جای اشک از چشم هایم خون سرازیر است هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می‌کردم و جلوتر می رفتم ناامید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد... ادامه دارد
آن روز آقای حسینی قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال‌های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه به آقای روستا کوپن بنزین داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتم می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادر پدرم ذکر یا حسین یا زینب یا علی از دهانش نمی‌افتاد نظر مشکل گشا کرد هرچه اصرار می کرد که کبری یه استکان چای بخور یه تیکه نون دهنت بزار رنگت مثل گچ سفید شده. قبول نمی کردم. حس می‌کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است حتی صدا و ناله هم به زور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جستجو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم روز دوم عید بود و همه جا تعطیل. به بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود کمتر می ترسیدم انگار حضور خورشید در آسمان دلگرمم می کرد اما به محض این که هوا تاریک می شد افکار ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده من همچنان در سکوت و انتظار و ترس دست و پا می زدند تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز چقدر سخت است. گمشده من معلوم نبود که کجاست. نمی‌توانستم بنشینم یا بخوابم به هر طرف نگاه می‌کردم سایه زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش داخل اتاق رو به قبله پهن بود در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود و هیچکس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد. آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود روی سجاده زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. ادامه دارد....
مادرم که حال من را می‌دید پشت سرم همه جا می آمد می گفت کبرا من رو سوزوندی کبرا آروم بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم همه زندگیم از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی‌ام رازی وجود داشته. رازی نگفتنی انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا می‌رسید. آن شب حوصله حرف زدن با هیچکس را نداشتم دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم باشم و خدا. در دومین شب گم شدن زینب بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم. من، کبری نذر کرده حسین(ع) به دنیا آمدم تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم. وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم. نماز عجیبی بود در نماز حال غریبی داشتم همه جا را می‌دیدم خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا. ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می‌زد رفته بود می دانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم انگار که او در جای امنی باشد. با این وجود خودم را آدم دردمندی می‌دیدم درد مند ترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد. ادامه دارد ...