eitaa logo
#من_منتظرم!
1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️متاسفانه اینطوریه که ، من یه انقلابیِ بیسوادِ پر از دغدغه ام ولی اونی که مسئولِ ، یه ضدانقلابِ با سوادِ بی دغدغه ست ، حالا شنبه رفتی مدرسه، دانشگاه درس نخون..:)))) ! @man_montazeram
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که ما رو از نجف تا عمود 110 همراهی کرده بود پیاده شدیم همزمان با مکالمه کوتاهی که رضا با راننده داشت چشم میچرخوندم تا این بیابان پررمز و راز رو که دو طرف جاده اش موکبهایی از سینه خاک جوانه زده و مشغول خدمت بودند، درست ببینم صدای ژانت از ادامه دیدبانی منصرفم کرد: چقدر جالبه اینجا جایی که هیچ منطقه مسکونی نزدیک نیست چطور چادر زدن و کار میکنن تمام این مسیر رو پوشش دادن درسته؟! _بله فراوانیش متغیره از یکم جلوتر حجم حضور بیشتره تازه مسیر دوبانده میشه و هر دو جاده موکب داره، اینجا هنوز اول جاده ست و خلوت تره ضمنا در کل پنج تا مسیر به همین شکل وجود داره متعجب گفت: واقعا؟ تایید کردم و ژانت باز چشم چرخوند به میز نزدیکترین موکب که پر از لیوانهای کوتاه قامت کاغذی بود اشاره کرد: من دلم چای میخواد! کتایون و رضوان هم که نزدیکتر بودند سربرگردوندند سمت اون میز گفتم: خب برو بردار راحت باش‌ با تردید پرسید: همینجوری؟ _آره دیگه _من روم نمیشه میشه تو برام برداری؟ نگاهی به جمعی که معطل ما بود کردم و گفتم: رضا جان میشه آقایون جدا حرکت کنن خانوما جدا اینجوری دائم معطل میشیم هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم خوبه سبحان سری تکون داد: من و خانومم که با هم میریم شما خانوما با هم باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید آقایونم با هم هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم یاعلی زیارت همگی قبول سبحان و حنانه که جدا شدن رضا گفت: اگه بار سنگین دارید بذارید رو این چرخ ما میبریم گفتم: نه داداش کوله های ما سبکه فقط... نگاهی به چمدان کتایون کردم که فوری گفت: نه این چرخ داره من خودم میارمش احسان که مشغول بستن کوله های بزرگ خودشون به چرخ بود سر بلند کرد و نگاهی به چمدون انداخت رضا جان اون چمدون چرخاش ضعیغه مناسب جاده اینجا نیست زود میشکنه حیفه بدید ببندم به این چرخه، خودمون میبریمش کتایون مخاطب قرارش داد: نه آخه این چمدون خیلی سنگینه خودم میتونم بیارمش ولی شما با اینهمه بار احسان از جا بلند شد و همونطور سر به زیر گفت: بار زیادی نیست بعدم چرخ میبره نه ما بی زحمت بدید ببندمش قبل از اینکه باز کتایون تعارف کنه دسته ی چمدون رو از دستش بیرون کشیدم و مقابل پای احسان گذاشتم: ممنون پسرعمو خیلی زحمت میکشی پس ما دیگه بریم رضا عمود 125 میبینمتون رضا آهسته اشاره کرد: بیا... جلوتر که رفتم گفت: آفتاب کم کم تند میشه چفیه هاتونو خیس کنید بندازید رو سرتون پوستتون نسوزه لبم رو به دندون گرفتم: بچه ها چفیه ندارن! رو به احسان صدا زد: داداش کوله منو کجا بستی؟! _رضا اذیت نکن کوله ی تو ته باره عمرا من اینو بازش کنم گفتم هر چی میخوای بردار دیگه حالا چی میخوای؟ قبل از اینکه منصرفش کنم جلو رفت و در گوشش چیزی گفت بعد از چند ثانیه چفیه خودش و احسان رو روی هم گذاشت و جلو اومد چفیه احسان رو به رضوان و چفیه خودش رو به من داد: بچه ها اینا رو شما بردارید چفیه خودتونو بدید به دوستاتون فوری گفتم: خودتون چی میسوزید آخه! _دو ساعت دیگه واسه ناهار وایمیسیم از کوله برمیدارم مواظب باشید عمود 125 وایسید حتما فعلا یا علی قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم رفتن چفیه هامون رو به بچه ها دادیم و ناچار برای رفع حس کنجکاویشون ماجرا رو توضیح دادیم ژانت با خجالت گفت: آخه اینجوری که بد شد از همین اولش باعث زحمت شدیم رضوان آروم زد به شونه ش: این حرفا چیه زائر امام حسین همه کارش رحمته لبخندی زدم: گفتم که اینجا مسابقه خدمت به زائراست‌‌! حالا بیا چاییتو بخور راه بیفتیم که دیر نرسیم و غرغر نشنویم جلو رفتیم و با دیدنمون پسر نوجوان کتری بدست با لهجه غلیظ عربی پرسید: شای عراقی او ایرانی؟! گفتم: ایرانی... فوری کتری توی دستش رو عوض کرد و چهار تا چای ریخت لیوانها رو برداشتیم و با بسم الله و ذکر یا حسین راه افتادیم نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود پیش از اونکه شروع به گفتن ذکر کنم کتایون پرسید: ازت پرسید چای ایرانی میخوای یا عراقی؟ گفتم: آره چطور؟ _یعنی عراقیا واسه ایرانیا جدا چای دم میکنن؟ _چون عربا غلظت چای شون بالاست ولی ایرانیا با غلظت کمتر میخورن، معروفه که اینجا دو مدل چای داریم، چای عراقی و چای ایرانی سری تکون داد: جالبه... سکوتی نسبتا طولانی فراهم شد که فرصت خوبی برای دقت در اطراف بود پشت موکبها تا چشم کار میکرد بیابون بود و بینشون یه جاده با آدمهای سیاه پوشی از همه سن و همه رقم، که فارغ از هم هر یک با حال خوش خودش مشغول گذر بود تا به سرچشمه برسه مثل حال قطراتی که توی رود شناورن، تا لحظه ای که به دریا میریزن و یکی میشن حال خوش لحظه ی وصال آرزوی تک تک این قطرات مشکی پوش بود... صدای ژانت نگاهم رو به تیغ آفتاب داد: ببینید آفتاب داره تو چشم میزنه الان باید این پارچه ها رو خیس کنیم رضوان گفت:
به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه اونجا خیسشون میکنیم کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد: خب اینم آبه دیگه خنده رضوان در اومد: این آب خوردنه اینجا طلاست حیفه... ژانت فوری گفت: یعنی اینجا آب خوردن کمه؟ _نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه ژانت فوری گفت‌: چرا اینجا آب طلاست؟ _آب شرب طلاست چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد' ژانت دوباره پرسید: خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن _بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد راه و ترابری هم همینطور هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم! با لبخند دستش رو فشار دادم: چه ربطی داره دیوونه ... اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:رسیدیم ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: دیگه استراحت میکنیم؟ رضوان_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته بعد راه میفتیم حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چه کار میخوان بکنن زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت: بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم: البته با فاصله اندک این دوتا هم چه فرزن! نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت: به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن منتظر موندن چه طعمی داره؟ سرخوش گفتم: والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم _آها پس شانس آوردید اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم! رضوان جواب داد: اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیمم خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید: بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسر ها هم پیدا شد با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟ سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا... وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟ متعجب گفتم: خبر چی؟ _خبر نماز نخوندن من! _وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟ _خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون! رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن ... ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت: روی این چی نوشته؟ لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته: ابد والله ما ننسی حسینا _یعنی چی؟ _یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد: چه قشنگ! کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد: اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن من نتونستم بخورم اینجوری که حیف میشه! رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری! وگرنه زیاد نبود به اندازه ست کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم! نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟ سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم کتایون به حرف اومد: عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟ حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش بالبخند: آره حتما بفرمایید کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی! نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه! حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت: نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه برای همینم نمیخوایم به غریبه بره!
رضوان سرخ و سفید شد و بیخود با بند کوله اش ور رفت کتایون هم با لبخند گفت: خوب کاری میکنید حالا اسمش چیه؟ رضوان بجای حنانه جواب داد: روشنا ژانت کنجکاو سرکی به گوشی حنانه توی دست کتایون کشید: وای خدای من چه دختر نازی! رو به حنانه پرسید: دختر شماست؟ تازه فهمیدیم تمام مدت فارسی حرف میزدیم و ژانت طفلکی از نگاه کردن به حرکاتمون به دنبال فهم موضوع صحبت میگشته! و روش هم نمیشده حرفی بزنه دستی به بازوش کشیدم: خب تو که میبینی ما یادمون میره یه چیزی بگو دیگه با خجالت گفت: آخه خودخواهیه نمیشه که همه بخاطر من زبانشون رو عوض کنن من باید سعی کنم متوجه حرفهاتون بشم! *** تیغ آفتاب نسبتا کند شده بود و دیگه پوست رو نمی سوزوند و چشم رو نمیزد ولی هوا هنوز گرمای خودش رو داشت دستم رو سایه بان کردم تا راحتتر رضا رو که باهام حرف میزد ببینم: _به نظرم تا وقت شام نهایت برسیم موکب 250 شام اونجا باشیم، بخوابیم؛ ساعت دو و سه تو خنکی پاشیم راه بیفتیم باز تا اذان ظهر خوبه؟! با دو دو تا چهار تایی گفتم: پس با این مدل و این سرعتی که داریم، اگر تمام مسیر رو پیاده بریم، فکر کنم شب اربعین تازه برسیم کربلا. اون شب که غلغله ست حرم به زیارت نمیرسیم! _تمام مسیر رو که تو و رفقات بار اول هرگز نمیتونید پیاده بیاید! شما خانوما با سبحان با ماشین یه پونصد تا عمود رو برید جلو، یه روز استراحت کنید، ما بهتون میرسیم رسیدن رضوان مجال صحبت بیشتر رو گرفت رضوان که با این استراحت کوتاه حسابی کوک شده بود شوخی رو از سر گرفت: شما دو تا قلِ ناجور(همان ناهمسان!) خیلی سرعتتون بالاستا کاتالیزوری چیزی بهتون وصل کردن؟ به بازوی رضا تکیه کردم و پشت چشمی نازک کردم: هر چی بوده از شیرمون نبوده چون تو همینجوری حلیم وارفته موندی! با غیض نیشکونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و پادرمیانی رضا بین هیاهوی رسیدن باقی کاروان کوچک و جمع و جورمون گم شد بعد از توافق جدید دوباره به راه افتادیم طول مسیر برای من و رضوان بیشتر به قرائت دعا و شنیدن نوحه و اشک و مناجات، برای ژانت بیشتر به سوال و جواب و عکسهای گاه و بیگاه از کرورکرور سوژه ی عکاسیِ مسیر، و برای کتایون تنها به نگاه میگذشت در سکوت محض به اطراف نظر می انداخت و همه چیز رو انگار با چشمهاش اسکن میکرد به دنبال پیدا کردن چی بود؟! نمیدونم... شاید دلیل حضورش شاید هم... آفتاب در حال غروب بود که از دور دو دختر بچه تقریبا چهار و هشت ساله رو دیدیم که با سینی خرمایی که روی چهارپایه گذاشته بودن با زبان کودکانه زوار رو دعوت به خوردن خرما میکردن ژانت اول با ذوق دوربینش رو بدست گرفت و کمی خم شد بعد چند قدم نزدیکتر شد و دوباره تا کاملا نزدیک شدیم و من با تشکر خرمایی برداشتم ژانت با کنجکاوی گفت: کاش زبونشون رو بلد بودم میتونستم یه چیزی ازشون بپرسم گفتم: _خب بگو چی میخواستی بپرسی من بپرسم ازشون _میخوام ازشون بپرسم چرا اومدن اینجا! _خب اینکه معلومه الان بپرسی میگه للحسین یعنی بخاطر حسین... _خب بپرس میخوام از زبون خودش بشنوم! آهسته روی شانه ی دختر بزرگتر زدم و پرسیدم: عزیزم چرا توی این گرما به اینجا اومدید چرا پدر و مادرتون نیومدن؟ چشمهای سیاهش رو بهم دوخت: پدر و مادرمم توی اون موکب کمک میکنن ما هم دوست داشتیم کمک کنیم _چرا؟ با لهجه شیرینش جمله همیشگیشون رو راحت به زبون آورد: للحسین! با لبخند بوسیدمش و پرسیدم: اذیت نمیشی؟ صادقانه جواب داد: چرا ولی بخاطر امام حسین تحمل میکنم دختر کوچکتر که عطر کوچکی دستش بود پرسید: براتون عطر بزنم؟ با ذوق دستم رو پیش بردم: بله ممنون میشم! رضوان و کتایون و ژانت هم با لبخند دستشون رو جلو بردن تا اون دختر بچه که خواهرش هلا صداش میزد معطرشون کنه راه که افتادیم کتایون با خنده گفت: چه کارای جالبی میکنن همه چی اینجا پیدا میشه نگاه کن اونجا رو آبمیوه گیری!! آب هویج و آب انبه میگیرن وسط بیابون! مگه میشه؟ خندیدم: چرا نشه مغازشونو آوردن اینجا دیگه فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه متفکر پرسید: واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟! _شنیدی که خودش گفت للحسین... _مگه حسین چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟ _حسین تماما برکته از اسمش تا رسمش بزرگترین برکتش هدایته بزرگترین هدیه ش عشقه محبت محبت میاره حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن... رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد: واقعا همینطوره وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟ این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن خب به نظرت چرا؟! حتما یه چیزی دیدن دیگه!
رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی مثل چشیدن طعم شیرینی... صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد: گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم باید برگردیم ... بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم درباره شان تک تک شهدای کربلا درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و...* کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه از خاطرات رضوان از سالهای قبل یا از بحث درباره موکبها و مسیر... گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم فقط به تو... ... ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود! ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت: کاش میشد از اینجا عکس گرفت رضوان زیر لب گفت: دیگه چی! خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟! ژانت مظلومانه گفت: گفتم کاش میشد حالا که نمیشه آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب رضوان_بله حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن به نظرم بریم اون گوشه ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تا حالا پر نشده! گفتم: احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه از نهادش بلند شد: وای چمدونم! رضوان_چی میخوای ازش؟! _مسواک خمیردندون رضوان دست کرد توی کیفش: بیا این مسواک نو خمیر دندونم من دارم البته میدونم به پای مسواک خمیر دندون شما نمیرسه ولی برای رفع حاجت خوبه از من میپرسی اصلا تا آخر سفر سراغ اون چمدون پت و پهنو نگیر! کتایون اخم همراه با لبخندی روی صورت نشوند: نه بابا دستتم درد نکنه تو چرا انقد از همه چی دو تا داری! کلافه گفتم: دو تا نه و ده تا این کلا معروفه به زاپاس! بارکشه دیگه _خب بد میکنم جانب احتیاط رو رعایت میکنم؟! میبینی که لازمم شد‌! ... با تکان دست رضوان بیدار شدم: خوابی؟ با اخم نگاهش کردم: نه بیدارم‌! بیدارم کردی دیگه چیه وقت رفتنه؟ _آره پاشو رفیقاتم بیدار کن اول کتایون و بعد ژانت رو بیدار کردم و حاضر شدیم همین که از پله ها پایین رفتیم خنکای نسیم سحر خواب از سرمون پروند و با آقایون یک جا جمع شدیم رضا رو به ما گفت: تا قبل از طلوع آفتاب از هم جدا نمیشیم با هم حرکت میکنیم نگاهش یکم بالا اومد و رو به من گفت: برای دوستتم ترجمه کن و من تازه حواسم به ژانت که با چشمهای گرد نگاهش میکرد جمع شد تا من به ژانت توضیح بدم موضوع چیه رضا و احسان با دو دست دو چای از موکب پشت سری برداشتن و نزدیک اومدن رضا چای ها رو جلو گرفت و من و ژانت که نزدیکتر بودیم از دستش گرفتیم چای های احسان هم قسمت رضوان و کتایون شد کتایون همونطور که چای رو میگرفت گفت: ممنون ببخشید من اگر بخوام از چمدونم وسیله بردارم چکار باید بکنم؟ احسان دستی به پشت گردنش کشید و کوتاه جواب داد: هرجا برای ناهار و نماز ایستادیم تشریف بیارید چمدونو میارم براتون و بعد یک قدم به رضا نزدیکتر شد: بریم داداش؟ رضا رو به من گفت: بریم؟ چشم چرخوندم: ا پس حنانه و.. رضا_اونا با هم رفتن قرار شد واسه نماز صبح عمود 370 باشیم بریم؟ سری تکون دادم: پس بریم همونطور که توی جاده قدم میزدیم کتایون آهسته زیر گوشم گفت: این موکبا شبا هم بازن؟ _اکثرا یعنی تو طول مسیر خلوتی نمیبینی _چقدر عجیبه! _چی؟ _اینکه انقدر سختی میدن به خودشون _درسته شب بیداری سخته ولی چون محبت پشتشه واقعا لذتش رو هم میبرن یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم! احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع چیزی که واقعا عجیبه اینه اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛ عشقه چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم با دست اشاره کرد: این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم: این پسره چرا انقد کم حرفه؟ _چی بگم خجالت میکشه چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن اصلا نمیخواست با ما بیاد به زود سبحان و حنانه اومده‌! آرومتر گفتم: الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه! با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم: آی.. _زهرمار
ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت: میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟! _میگم بهش ببینم چی میگه ... بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد: الان عمودِ ۵۵۰ هستیم دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم ژانت پرسید: یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟ رضا دلسوزانه گفت: بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید بعدم انقدر زمان نداریم کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت: چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید چرا نتونیم؟ ما هم سریع راه میریم من که میتونم! رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته زمان نیست من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟ احسان چند قدم جلو اومد: چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟ اشاره ای به کتا‌یون کرد: ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت: کسی به توانمندی های خانوما شک نداره ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟ کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید! کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد: باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم! احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد سبحان خودش ماشین میگیره رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟ کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه چیزی ازش نمیخوام گفتید فردا میرسید دیگه ممنون که میاریدش احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد: بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم ... توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد... عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم در رو باز کرد و وارد شدیم با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن خسته کوله ها رو به زمین گذاشتیم و کنارشون نشستیم باد قوی کولر گازی گرمای چند ساعته رو از تنمون میگرفت و بجاش لرز شیرینی هدیه میکرد مشغول حرف زدن درباره هوا و مسافت باقیمانده تا کربلا و رسیدن بقیه و... بودیم که زن نسبتا مسن صاحبخانه با دو دختر جوان که رضوان گفت دختر و عروسش هستن، با دو طبق از راه رسیدن داخل طبق بسته های آب سرد، کتلت، نان محلی عراقی، سبزی خوردن و خرما با حوصله و سلیقه چیده شده بود و رنگ آمیزی سینی اشتها رو دوچندان میکرد ژانت متعجب با دست یک خرمای تر برداشت و نزدیک صورتش برد: این چیه؟ خرماست؟ خانم صاحبخانه که بالای سرمون ایستاده بود تا مایحتاجمون رو تامین کنه و به خواهش ما برای نشستن گوش نمیداد فوری گفت: غذا باب طبع نیست؟ رضوان جواب داد: نه نه اینطور نیست این دوستمون اولین باره که به عراق میاد این خرماهای تر رو ندیده تاحالا* براش جالب بود زن که همسن و سال مادرم بود و رضوان خاله صمیمه خطابش میکرد نشست و توی چهره ی ژانت دقیق شد: ایرانی نیستن درسته؟ به نظرم انگلیسی حرف زد اهل کجایی دخترم؟ ✍ ادامه دارد. . . @man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤| 🍁السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌المهدی'عجل‌الله‌ تعالی‌فرجه' 🍁 در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت گفتم که در نبود تو شب‌ها بخیر نیست یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀 🔳 🔳 🔳 دعا برای همدیگه یادمون نره حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم
.....🍃 به توکل نام اعظمت 🍃...... .✧❁بسم الله الرحمن الرحیم❁☆.
🌷سلام آقا جان🌷
°🦋 • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» . °↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . °↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . °↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . °↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
▪️ ▪️ فرازےازدعاےندبہ‌ ﴿این‌الطالب‌ُ‌بدَمِ‌المقتولِ‌بِکربلاء﴾ ڪجاست... خواهنده‌خون‌ڪشتہ‌ڪربلا؟؟!🌾 السَّلامُ‌عَلَیڪ‌یٰا‌حُجَّةَاللّٰه‌فٖےارضِه تعجیل در ظهور مولایمان @man_montazeram
💫 (عج) می‌فرماید: 🔰من دعاگوی هر مؤمنی هستم که مصیبت جد شهیدم را یاد کند ، و پس از آن برای تعجیل فرج و تأیید من دعا کند. 📚مکیال‌المکارم،ج۱،ص۳۳۳ @man_montazeram
🌙 🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز این دعــا را بخواند: 🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ 🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ 🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ 🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. @man_montazeram
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ..← به‌قول‌‌استاد‌رائفی‌پور↻ این‌‌همه‌‌روایت‌‌درباره‌‌مهدویت‌هست!🍃 آقا‌‌توۍ‌یکیشون‌‌نفرمودن‌‌ꜜ اگر‌مردم‌دنیابخوان‌‌،ظهور‌اتفاق‌میفته...! توۍهمشون‌فرمودن‌:ꜜ🌸 اگرشیعیان‌ما... اگرشیعیان‌ما... بابا‌گرھ‌خودِماییم!😐😔 @man_montazeram
🌿🌿🌿💎🌿🌿🌿 🎙     همان‌طور که نمی‌توانید،   با دستتان به خورشید برسید، نمی‌توانید به این راحتی، به امام زمان عجل‌الله‌تعالي‌فرجه برسید، امام زمان پاک و طاهر است؛ 🌱    باید پاک و طاهر شوید،         تا او را ببینید.              "آیت الله کشمیرے" @man_montazeram
🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾 🌿 ابراهیـٖم مےگفت: دنیا‌همین‌است..تاآدم‌عاشق‌دنیاست‌ و‌بہ‌این‌دنیاچسبیدھ؛ حـال‌وروزش‌همین‌است امـا‌اگـرانسان‌سرش‌رابہ‌سمت‌آسمان بالا‌بیاورد‌و‌ڪارهایش‌رابرا؎رضاۍ‌ خـداانجـام‌دهدمطمئن‌باش‌زندگیش‌ عوض‌مۍشود و‌تازه‌معنے‌زندگۍڪردن‌رامیفھمد..!シ 🌱 @man_montazeram
🏴💫🏴💫🏴💫🏴💫 ▪️باور من اینه که همیشه تو زندگیمی ▪️من عوض شدم ولی تو حسین بچگیمی.. سه روزتا @man_montazeram
‏اگر موشک و توان نظامیمون نبود همین باکو و ترکیه که چند وقته شاخ شدن یک روز هم تعلل نمیکردن؛ بعد اون بزرگوار میگفت دنیای فردا دنیای موشک نیست!! @man_montazeram
- وبھ‌نآمت‌‌؛ خدای‌ِسڪوت‌در‌هیاهوےشھر..! ݕسم‌اللهـ‌الرحݦن‌الرحیــم وقتی موانع اجرا رو بررسی میکنیم، جدا از ترس، خجالت، شیوه های غلط (جهل‌مرکب)، و شبهات دینی و.... خیلی از عزیزان به موضع گیری گناهکار اشاره میکنن و میگن نمیدونیم چه جوابی بدیم. ان شاءالله به چند مورد از موضع گیری های بعد از تذکر و جوابی که میتونیم بدیم اشاره میکنیم...
💠 ابتدا پاسخ احتمالی گناهکار رو عرض میکنم بعد پاسخی که میشه بهش داد رو برجسته. 〰〰〰〰〰〰 🍃آقا من آزادم، انسان آزاد آفریده شده❗️ ✔️ بنده هم آزادم به شما تذکر بدم➖ یا➖ این گناه شما داره به آزادی دیگران آسیب میرسونه 〰〰〰〰〰〰 🍃 بیا برو مزاحم نشو ✔️ شما با گناهت مزاحم جامعه شدی من خیر خواهی کردم مگه مزاحمته 〰〰〰〰〰〰 🍃 سرت تو کار خودت باشه چیکار به ما داری ✔️شما گناهتون نمیذاره به کار خودم برسم ➖ الان مهم ترین کار من اینه 〰〰〰〰〰〰 🍃 دوست دارم دلم میخواد ✔️ خدا دوست نداره☺️
🍃 آدم باید دلش پاک باشه... ✔️ بله میدونم بزرگوار شما حتما دلتون پاکه اما این گناه دل پاک شما رو آلوده میکنه ➖ از کوزه همان تراود که دراوست از دل پاک شما حتما عمل پاک بر میاد 〰〰〰〰〰〰 🍃 من جهنم خودمو میرم تو بهشت خودتو برو ✔️ من تا تذکر ندم شریک گناه شمام، برای اینکه اتفاقا بهشت برم باید انجام بدم 〰〰〰〰〰〰 🍃 مگه ما به نماز خوندن شما گیر میریم ✔️ عزیزم ما سلیقمونو به شما تحمیل نمیکنیم حرف خدا رو میزنیم 〰〰〰〰〰〰 🍃منو تو قبر شما نمیذارن ✔️ اتفاقا منم برای قبر خودم تذکر میدم، کاری به قبر شما ندارم
🔺چند مورد از شبهاتی که ممکنه اذهان رو درگیر کنه مطرح و بهش جواب میدیم:🔻
♦️ بعضے‌از‌بزرگواران‌میفرماݩ‌ڪہ بایـد‌ڪار‌فرهنگے‌ڪرد، تذڪرلسانے فایدهـ نداره‼️ 1⃣ با ڪار فرهنگے فرق میڪنہ.قرآن اونہا رو جدا بیان ڪرده: 🔹 ولتڪن منکم یدعون الی الخیر <منظورکارفرهنگی‌هست> و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر🔹 2⃣ ڪار فرهنگے پیشگیرے میڪنہ‌از بروز گنـاهـ🔥ـ در جامعہ. مثل یڪ فرد که پیشگیری میکنہ از بیماری. مثلا نمڪ نمیخوره فشارخون نگیره. اماوقٺے فشار خون گرفت آیا باید درمان بشه یا باز هم پیشگیرے ڪنہ؟ یه بیمار قلبے رو ڪہ میبرن بخش اورژانس دڪٺر‌میگہ پیشگیری‌ڪن‌یادرمان‌میڪنہ⁉️ درمان جامعہ‌بیمارهسټ...