بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، استکبار جهانی که منافع خود را در منطقه از دست رفته می دید روش های مختلفی را برای براندازی نظام جمهوری اسلامی به کار گرفت، از جمله غیر انسانی ترین آنها می توان به برنامه سازمان جاسوسی آمریکا (CIA) به نام طرح فونیکس (phoenix) با هدف مقابله با انقلاب اسلامی مردم ایران اشاره کرد.بر اساس این طرح، باید سران نظام نوپای اسلامی از میان برداشته میشدند تا جمهوری اسلامی به زانو درآید. یکی از این قربانیان امام جمعه وقت تهران بودند که در تاریخ ششم تیر ماه سال ۱۳۶۰ مورد سوء قصد منافقین کوردل قرار گرفتند.
#تاریخانقلاباسلامی
چهار پنج روزی از عزل بنیصدر میگذشت. جنگ و شورش منافقین بعد از اعلامیهی جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیتالله خامنهای از جبههها مستقیماً خدمت امام رسیده بودند و بعد از دیدار، طبق برنامهی شنبهها عازم یکی از مساجد جنوبشهر برای سخنرانی بودند.
خودرو حامل آیتالله خامنهای که از جماران حرکت میکرد، آن روز مهمان ویژهای داشت؛ خلبان عباس بابایی که میخواست درد دلهایش را با نمایندهی امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد، همراه ایشان بود. آنها نیمساعت زودتر از اذان به مسجد ابوذر رسیدند و گفتوگو در مسجد ادامه پیدا کرد.
نماز ظهر تمام شد و آقا به پشت تریبون رفتند؛ نمازگزاران همانطور منظم در صفوف نشسته بودند. سخنران مقدمهای میچیند تا به اینجا میرسد که امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده. فردی با قد متوسط، موهای فر و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با تهریش مختصر که آن روزها کلیشهی چهرهی خیلی از جوانان بود، ضبط صوت به دست خودش را به تریبون رساند. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران! دستش را گذاشت روی دکمهی Play؛ شاسی مثل حالت پایان نوار، تق تق صدا کرد و روشن نشد. به دقیقه نکشید که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا گفتند: آقا این بلندگو را تنظیم کنید! بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند.
سخنران که رو به جمعیت و پشت به قبله بود، با یک چرخش 45 درجهای به طرف چپ جایگاه افتاد. اولین محافظ خودش را به بالای سر آقا رساند و با توجه به کوچک بودن محیط مسجد، ایشان را به تنهایی بیرون برد. امام جماعت متحیر، وسط مسجد مانده بود؛ که چشمش به یک ضبط صوت افتاد. ضبط عین یک کتاب، دو تکه شده بود و روی جدارهی داخلیاش با ماژیک قرمز نوشته بودند: عیدی گروه فرقان به جمهوری
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، آقا لحظاتی به هوش آمدند، سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ با سرعتی غیرقابل تصور میراند! در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر با قیافهی خونآلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف میبردند. با آن صورت خونآلود، کسی آقا را نمیشناخت.
دکتر با گوشی، ضربان قلب را گرفت؛ "نمیشود کاری کرد!" محافظها با سرعت به سمت در خروجی میرفتند که پرستاری از راه رسید: "کی هستند ایشان؟ دارند تمام میکنند!" اسم آقای خامنهای را که شنید، گفت: "ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید!"
ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه شد. "آقا اینجا دکتر دارید؟" دکتر محجوبی از همدان به بهارلو آمده بود؛ جراحی داشت و دستش را میشست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، خیلی سریع داد اتاق عمل را دوباره آماده کنند. دکتر منافی همانطور که در راه میآمد، تلفن زد به دکتر سهراب شیبانی جراح عروق و دکتر ایرج فاضل، که راه بیافتند بیایند بهارلو. دکتر زرگر را هم شهید بهشتی خبر کرد.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: "نگران نباش! من خونریزی را بند آوردهام." عمل تا آخر شب طول کشید اما دیگر نمیشد درمان را همانجا ادامه داد. کنترل آن بیمارستان کار مشکلی بود
هلیکوپتر خبر کردند. نمیشد بیمار را از وسط ازدحام مردم نگران کشید بیرون. محافظ پشت بیسیم گفته بود: "صدمه به قلب ایشان وارد شده". رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آیتالله خامنهای رسیده. مردم متوجه شدند که ممکن است قلب ایشان از کار افتاده باشد؛ آمده بودند و میگفتند "قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید!" با هزار ترفند، هلیکوپتر را وسط میدان نشاندند. تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد...
دکترها میگفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفتهاند و برگشتهاند. یک مرحله، همان انفجار بمب بود. مرحلهی دوم، خونریزی بسیار وسیع و غیرقابل کنترل و مرحلهی سوم، جمع شدن پروتئینها در ریه و حالت خفگی. اینها گذشت اما بیمار تب و لرزهای عجیبی داشت. چند تخته پتو میانداختند رویشان؛ گاهی حتی دکتر بغلشان میکرد تا کمتر بلرزند! تا مدتی معلوم نبود منشأ این تبها کجاست؟ ضایعهی کوچکی هم در ریه دیده میشد. آقا لولهی تنفس داشتند و نمیتوانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمیکند. اولین چیزی که نوشتند- با دست چپش- دو سؤال بود: همراهان من چطورند؟ مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟ دکتر باقی روی سطح پوستی که از بدن آقا برای ترمیم قسمتهای آسیبدیده برداشته و پیوند زده بودند، کار میکرد. میگفت تحمل ایشان در برابر این دردها، زیاد است. "اصلاً مسکّنها به حساب نمیآیند!" بحث دکترها این بود که این دست بلاخره تکلیفش چه میشود؟ شکستگیاش رو به بهبود بود ولی هیچگونه علایم حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها که به صورت تخصصی روی دست کار میکردند، بحث میکردند که دست قطع شود یا بماند!
امام خیلی نگران بودند. پیغام میدادند و از اطرافیان میپرسیدند: "آسیدعلی چطورند؟" پیامشان ساعت ۲ بعد از ظهر از رادیو پخش میشد. دکتر میلانینیا رادیو را برد و گذاشت بیخ گوش آقا. آنموقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازهای انگار در وجودشان دمیده شد. جان گرفتند.
ششم تیر او را ترور کردند که حذفش کنند
غافل از آنکه خدا میخواهد از ترور هفتم تیر حفظش کند #ذخیره_الهی
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
#رهبر_انقلاب