eitaa logo
#من_منتظرم!
999 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای جوشن کبیر.pdf
694.3K
🔺متن کامل دعای جوشن کبیر به همراه ترجمه فارسی ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبول باشه عزیزای دلم❤️ الان 3 تا راه برای ادامه داریم... 🎈یا تموم کنیم برنامه رو و دعای قرآن رو بخونیم و ان شاءالله قبول باشه از همگی 🔅 🎈 یا دعای ابوحمزه بخونیم... 🎈 یا صد رکعت نماز و بگم که ابن صد رکعت خیلی حاجت میده... هر کدوم از این 3 دسته رو انتخاب میکنید بسم الله... بعدشم دعای قرآن به سر رو بخونید و تمام. خیلی التماس دعا یاعلی
قرآن به سر.pdf
2M
╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
مراسم_قرآن_بر_سر_گذاشتن_شبهایِ_احیا_شب_بیست_و_سوم_سید_مجید_بنی_فاطمه.mp3
5.78M
مراسم قرآن به سر 🎤🎤 سید مجید بنی فاطمه 💠 شب ۲۳ رمضان ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
032-doa Aboo_Hasmzeh_Somali (Samavati).mp3
18.62M
📖 دعای ‌ابوحمزه ثمالی 🎤 با صدای حاج مهدی سماواتی
Γ💫🌿🖇•° سال دیگه این موقع ها یه عدای رومیشناسن به اسم حالا مدافع وطن مدافع حرم مدافع مردم مدافع چادر امشب امشب دیگه رومیزنن پرونده رومیبندن ویه عدای رو و یه عدی بازمیمونن امشب الکی •|🌱 ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
یادی کنیم از کوچه بنی هاشم...
سی سال پیش مادر رفت... به مادر جسارت شد و شهید...
حال پدر رفته... پدر را شهید کردند نامرد ها. همان 30 سال پیش بر سر بستر مادر
10 سال دیگر هم برادرم حسن را همسرش ، نزدیکترین فرد زندگیش شهید میکند
و همسر پدربزرگم رسول الله دستور تیر باران جنازه اش را داد...
و 10 سال بعد شاهد بریده شدن سر برادر دیگرم میشوم.... من زینبم... 🤚🏻
خود را به خواب مي زني اي بنده تا به كي !؟ هي توبه پشت ِ توبه، سرافكنده تا به كی !؟
اي بنده جزء براي خدا بنده گي نكن !کج می روی،لجاجت و یک دنده گی نکن
از حوض ِ نور،كي به رخت آب مي زني !؟ كي دست رد به سينه ي اين خواب مي زني !؟
تيشه نزن به ريشه ي خود بنده ي خدا بیراهه می روی، نشو شرمنده ی خدا
جا مانده اي ز قافله، هيهات، گریه کن امشب براي عمه ي سادات گريه كن    
شايد خدا به حال ِ خرابت نظاره كرد
شبهاي قدر فرصت خوبيست؛ توبه كن غيراز تو و خدا كه كسي نيست!توبه کن
شبهاي قدر فرصت خوبيست؛ گريه كن آيا زمان توبه ي تو نيست!؟ گریه کن
گریه ڪــن... توبــہ ڪـن...
التماس دعا... یاعلی 🤚🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ احیای شب‌های‌قدر سال‌۱۳۹۹ تمآم‌شد...🖤 پروندھ هآ‌ بستھ‌و امضا‌خورده‌شد( : پرونده آخرین سال قرن... •⌋ ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
#من_منتظرم!
وَ احیای شب‌های‌قدر سال‌۱۳۹۹ تمآم‌شد...🖤 پروندھ هآ‌ بستھ‌و امضا‌خورده‌شد( : پرونده آخرین سال قرن..
ان شاءالله ملائڪ نوشته باشن: محبّ امیرالمؤمنین است... از آنش کربلا، پای پیاده اربعین، صحن نجف عاقبتش ختم به خیر و شهادت..🌱 با مهر و امضای آقا امام زمان...(:
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا