خونهأتکهاِجـــــٰاره ا؎ بٰاشہ،
دٰائمبہ خُودت میگے:
میـــــخنَکـوب ؛
رو؎ دیوارهـــــآنقٰاشے نکِش ؛
و مُراقبخـونہ بـــــآش ...
أما اینهَمہ مُـــــرٰاقبتبرٰا چیہ ؟!
چونخونہ مـــٰــالتُونیست!
مــــٰـالصٰاحبخونه أست۔۔۔ ؛
چوناینخـــــونہ دَستتُوأمـــــآنتہ !!!
خونِهدِلـتچِطور ؟!
خونِه؎ دِلتمٰامشمـــــٰالخُـــᰔــداست ؛
تو خونہ خُـــــدا ،
نَقش " گنـــــآه " کِشیدنو
میخ " گنـــــآه " کوبیدَن ۔۔
﴿ مَمْنـــــوع۔۔✤﴾
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🐍 ماری در خرابه کعبه 🕋 هنگامی که حجاج بن یوسف کعبه را ویران کرد مردم خاک آن را جمع ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🐍 ماری در خرابه کعبه 🕋 هنگامی که حجاج بن یوسف کعبه را ویران کرد مردم خاک آن را جمع ک
#داستان_کوتاه
✨ معجزه حضرت ولیّ عصر (عج)
شخصی به نام سید حسن برقعی میگوید: مدتی است که توفیق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به مسجد جمکران قم نصیبم میشود،
یکبار مشرف شدم در قهوه خانه مسجد که مسافرین برای رفع خستگی مینشینند و چای میخورند، به شخصی برخورد کردم به نام احمد پهلوانی، سلام کرد و علی الرسم جواب و احوالپرسی شروع شد.
گفت: من چهار سال تمام است شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران مشرف میشوم. گفتم قاعدتا چیزی دیدهای که ادامه میدهی و قاعدتا کسی که در خانه امام زمان صلوات اللّه علیه آمد ناامید نمیرود و حاجتی گرفتهای؟!
گفت آری اگر چیزی ندیده بودم که نمیآمدم، در سال قبل شب چهارشنبهای بود که به واسطه مجلس عروسی یکی از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرف شوم،
گرچه مجلس عروسی، گناه آشکاری نداشت، موسیقی و امثال آن و تا شام که
خوردم و منزل رفتم خوابیدم پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم.
خانواده را بیدار کردم گفتم پایم حرکت نمیکند، گفت شاید سرما خوردهای، گفتم فصل سرما نیست (تابستان بود). بالا خره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم، رفیقی داشتم در همسایگی خود به نام اصغرآقا، گفتم به او بگویید بیاید.
آمد گفتم برو دکتری بیاور گفت دکتر در این ساعت نیست. گفتم چارهای نیست بالاخره رفت دکتری که نامش دکتر شاهرخی است و در فلکه مجسمه حضرت عبدالعظیم مطب دارد آورد.
ابتدا پس از معاینه، چکشی داشت روی زانویم زد، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد، حالیم نشد، در پای دیگرم فرو کرد درد نگرفت، سوزن را در بازویم زد، درد گرفت. نسخهای داد و رفت، به اصغرآقا در غیاب من گفته بود خوب نمیشود سکته است.
صبح شد بچهها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند. مادرم فهمید به سر و صورت میزد غوغایی در منزل ما بود، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم ای امام زمان! من هرشب چهارشنبه خدمت شما میرسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم و گناهی نکردهام توجهی بفرمایید، گریهام گرفت خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند فرمودند برخیز! گفتم آقا نمیتوانم. فرمود میگویم برخیز. گفتم نمیتوانم. آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند.
در این اثناء از خواب برخاستم دیدم میتوانم پایم را حرکت دهم، نشستم سپس برخاستم، برای اطمینان خاطر از شوق جست و خیز میکردم و به اصطلاح پایکوبی میکردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم.
مادرم آمد گفتم به من عصایی بده حرکت کنم، کم کم به او حالی کردم که در اثر توسّل به ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بهبود یافتم، گفتم به اصغرآقا بگویید بیاید، آمد، گفتم برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کس خوب شد.
اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دکتر میگوید دروغ است خوب نشده، اگر راست میگوید خودش بیاید. رفتم با اینکه با پای خود رفتم، گویا دکتر باور نمی کرد با این حال سوزن را برداشت و به کف پای من زد، دادم بلند شد.
گفت چه کردی؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولیّعصر را گفتم گفت جز معجزه چیز دیگر نیست اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢١٧
#امام_زمان #داستان_بلند
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه۸۱ وارستگي و پارسائي 🎇🎇🎇#خطبه۸۱🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ◽️تعريف زهد و پارسايي 🌷اي مردم، زهد يعني كوتاه كرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه۸۱ وارستگي و پارسائي 🎇🎇🎇#خطبه۸۱🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ◽️تعريف زهد و پارسايي 🌷اي مردم، زهد يعني كوتاه كرد
خطبه۸۲
در نكوهش دنيا
🎇🎇🎇#خطبه۸۲🎇🎇🎇🎇🎇🎇
دنياشناسي
🍃چگونه خانه دنيا را توصيف كنم كه ابتداي آن سختي و مشقت، و پايان آن نابودي است، در حلال دنيا حساب، و در حرام آن عذاب است، كسي كه ثروتمند گردد فريب مي خورد، و آن كس كه نيازمند باشد اندوهناك است، و تلاش كننده دنيا به آن نرسد، و به رهاكننده آن، روي آورد، كسي كه با چشم بصيرت به آن بنگرد او را آگاهي بخشد و آن كس كه چشم به دنبال دنيا دوزد كوردلش مي كند. (از شگفتيهاي بي نظير كلام امام (ع) اين است كه فرمود: (و اگر به دنيا بنگرد آگاهي يابد) و (اگر چشم به دنبال دنيا دوزد كوردل شود) درود و سلام خدا بر علي (ع) با اين فصاحت و بلاغت اعجاز گونه!!)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!! همین جمله ی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!! همین جمله ی
✹﷽✹
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم تلفنی صحبت کردم.
او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت:شاید حق با تو باشه..فقط خدا از نیات آدمها خبر داره..ولی احتیاط هم شرط عقله.پرسیدم:تو درمورد منم محتاط بودی؟!
او انتظار چنین سوالی نداشت.
این رو از سکوتش فهمیدم!!!
گفت: توکل کن به خدا.از خدا بخواه اگه برات خیره نسیم و دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه..
یک الهی آمین بلند گفتم.چون دعای خوبی بود.
شب شهادت دوم بود.مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه و عزاداری تو مسجد.از اونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم.
دم حیاط که ازهم جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت: یادتون نره..دعای قنوتتون رو.من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانه ی او..
گفتم:حاج کمیل امشب شما روضه ی مادرم و بخون..دلم یه دل سیر گریه با صوت حزین شما میخواد.
او دستش رو روی چشمش گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد.
وقتی وارد مسجد شدم همه ی دخترها به سمتم اومدند.راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم. بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم.مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟!
اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند.من دست مادرشوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم.
همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند.شاید اونها فکر میکردند من احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود.من بازهم آرامش نداشتم.
اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم.
هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه.دلم براش تنگ شده بود.
نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود.در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم نسیم شدم او چند ردیف عقب تر ایستاده بود و فکر کنم دنبال من میگشت.
برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیرشده بود.با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید:منتظر کسی هستید؟
متقابلا لبخند زدم:قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیرکرده..
راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت: ان شالله میاد.
صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد.
برگشتم و سلام دادم.
او که ماهیت خانواده ی همسرم رو نمیشناخت بی توجه به اونها شروع کرد به گله گذاری!
_بابا بی معرفت کجایی؟ ! هی چندوقته میام میبینم نیستی.دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید وبدعنقت شماره تو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم.
خانواده ی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او.!!
من اینقدر از بی ادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود.
باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد!
به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم.فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت .اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم وشانسم لعنت میفرستادم که نسیم بعد از چندروز غیبت درست روزی سرو کله ش پیدا شد که من مسجد اومدم.وبدتر از اون باید همین امشب هم خانواده ی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند.
سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه.
ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود.همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد:
_میگم مامانم و آوردم خونه خودم.اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم.تو چرا مسجد نمی اومدی؟یه شماره هم که بهم ندادی.این دختره..فاطمه..هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافه ش..خیلی رو مخه.خودشو خیلی عقل کل فرض میکنه. .من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی.
صورتم از شرم سرخ شده بود.الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت:
بسه دیگه بابا توام!!
ببینم تسبیح از این درست درمون تر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهره هاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟!
با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم.
گفتم: یک شب یه دیوانه ای پاره ش کرد به این روز افتاد!!
او که معنی کنایه مو گرفته بود با تمسخر گفت: بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟
ازغیض جوابش رو ندادم.
دوباره رفت سروقت فاطمه!
_چرا نمیومده پس این دوستت؟
گفتم:نمیدونم! نگرانشم..
_خوشبحالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که اینقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحالترم هم خشگلتر!هم با مرام تر.
ادامه دارد.
آیدی نویسنده👈 @moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﷽
#نماز_شب🌙🌔
🧠❌ برخی از افراد تصور نادرست و دشواری از نماز شب دارند.
✅ در حالی که یازده رکعت نماز شبی که وارد شده، خیلی ساده است و در آن استغفار، دعا و حتی خواندن سوره بعد از حمد نیز شرط نیست.
💠 در نماز شب سوره، استغفار و دعا به عنوان جزئیت شرط نیست، بلکه کافی است در هر رکعت بعد از نیت و تکبیرة الاحرام، سوره حمد قرائت شود و اگر خواست بعد از قرائت سوره حمد یک سوره از سوره های قرآنی را هم قرائت کند و سپس رکوع، سجود، سلام و تشهد به جا آورد.
📚رساله آموزشی بخش قبله و اقسام نمازها
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2