داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_نوزده✍ بخش اول نوزدهم 🌹گفتم تورج من خیلی خوبم ، تو
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_نوزدهم✍ بخش دوم
🌹اون به من احساس امنیت می داد وقتی با اون بودم دنیا ی من رنگ و وارنگ می شد.. و هیچ غمی تو دلم نبود ولی به محض اینکه ازش دور بودم ، ته دلم خالی میشد اونقدر اونجا وایسادم تا صدای در وردی با سر و صدای زیاد باز شد و از همون راه دور به گوش رسید…… و ماشین تورج اومد تو، قلبم شروع به لرزیدن کرد ..داغ شدم …. این بار می خواستم منو ببینه که منتظرشم …. اونم این کارو کرد چون دستشو از پنجره آورد بیرون و تکون داد … اون همیشه از راه که میومد چشمش به پنجره ی اتاق من بود …… یک راست اومد بالا و خودشو به من رسوند ، دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت :سلام …خوبی ؟ بهتر شدی ؟ ازت گله بکنم ؟ چرا وایستادی نباید به خودت فشار بیاری ندیدی دکتر گفت خطر رفع نشده لطفا استراحت کن … می خواستم برات گل بگیرم ولی علیرضا خان رو که میشناسی خسته شده بود و عجله داشت زود بیاد خونه …. بعد از پشتش یک بسته شوکولات آورد جلو و گفت : می دونم خیلی دوست داری …….. شوکولات رو گرفتم و گفتم : مرسی لازم نبود…ولی بازم ممنونم برای همه چیز خیلی باعث زحمت تو شدم …..
گفت : ما خیلی شرمنده ی تو هستیم این بلا رو ما سرت آوردیم چیکار کنیم که جبران بشه نمی دونم ….. خوب من برم لباس عوض کنم و یک کم بخوابم همین طور که میرفت گفت : شوکولات تو بخور و مواظب خودت باش می بینمت …. و دستی برای من تکون داد و نگاه عمیق و عاشقانه ای به من کرد که باعث شد دنیا رو فراموش کنم و بهم قوت قلبی داد و رفت ….
منم دوباره نشستم سر درسم ولی حواسم نبود دلم می خواست یک زنگ به مینا بزنم بهش بگم برام چه اتفاقی افتاده ، چون می دونستم نگرانم میشه ولی جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون …..
حالا سربار بودن رو با همه ی وجود احساس
می کردم خیلی بده که آدم زیادی باشه و جایی زندگی کنه که هیچ اختیاری از خودش نداشته باشه ….
تازه می فهمیدم که مرگ پدر و مادرم چقدر برای من فاجعه بوده و با تمام وجود فهمیدم که هیچ کس نمی تونه جای اونا رو بگیره ……….و بغض کردم و گفتم مامان دلم برات تنگ شده بیا پیشم ….چطوری دلت اومد منو ول کنی و بری ؟
ادامه_دارد۰۰۰
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_نوزدهم✍ بخش دوم 🌹اون به من احساس امنیت می داد وقتی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_نوزدهم✍ بخش سوم
❤️تا علیرضا خان اومد بالا و زد به در …
گفتم بفرمایید … اومد تو اتاقم و روی تخت نشست فورا سلام کردم : به جای جواب گفت : چرا بلند شدی باید استراحت کنی چطوری بابا جان بهتر شدی ؟ خیلی ما رو ترسوندی درد نداری ؟
گفتم : از لطف شما خوبم چیزی نشده که یک حادثه بود برای هر کسی پیش میاد بازم من باعث درد سر شما شدم …..گفت نه …نه …تو مثل دختر منی از اینکه سرت شکست اعصابم خورد شد….. خدا رحم کرد و بهت عمر دوباره داد خیلی خطرناک بود من جلو بودم دیدم چطوری مخ ات خورد لبه ی استخر از پیش چشمم نمی ره حالا باید یک کاری بکنیم ، این طوری نمیشه ادامه داد ……(بلند شد ) حالا تو استراحت کن تا ببینیم چیکارباید بکنیم ….و رفت .
از حرفاش متوجه نشدم از این که می خواد یک فکری بکنه و این طوری نمیشه ادامه داد منظورش چیه ؟
یک مرتبه قلبم به درد اومد خیلی دلم برای خودم سوخت آخه چرا؟ این چه سرنوشتیه من دارم؟ گریه ام گرفت و بشدت به هق و هق افتادم یک مرتبه دیدم سرم بشدت درد گرفت که تحملش برام سخت شد و به دنبالش توی چشمم سوخت و تیر کشید تا حدی که احساس کردم داره می ترکه دستم رو گذاشتم چشمم و فشار دادم …ترسیدم ، اشکها مو پاک کردم و با خودم گفتم رویا قوی باش نترس چیزی نشده که چرا امشب اینجوری می کنی ؟ خدای نکرده مریض بشی چیکار می کنی …. پس نا شکری نکن که بلای بدتر ی سرت نیاد ….
من همون خرافات مادرم رو یدک می کشیدم اون زمان در موردش فکر نمی کردم و فکر می کردم اگر ناشکری کنم خدا بلای بدتری سرم میاره در حالیکه الان می دونم این کفر به معنای واقعیه و خداوند هیچوقت بد بنده ای رو نمی خواد ……
تورج و ایرج با هم برای شام می رفتن پایین …. همون جا دم در یک احوال پرسی از من کردن و رفتن …..
خیلی حرصم گرفته بود که از من نخواستن با اونا برم …. اشتها نداشتم ولی چشمم به این بود که یکی از من بخواد تا مثل سابق با اونا باشم ……. چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و وانمود کردم خوابم… مدتی بعد مرضیه اومد چراغ رو روشن نکرد سینی شام رو گذاشت روی میز و سینی قبلی رو برداشت و رفت بیرون …..
حدود نیم ساعت بعد صدای عمه میومد که حمیرا رو برای خواب می برد … با خودم گفتم حالا که حمیرا خوابید حتما میاد ولی من خودمو می زنم به خواب و جواب نمیدم …… موقع برگشت نگاهی به من انداخت وآهسته درو بست و رفت ……
خوابم نمی برد از همه بدتر سر درد بسیار بدی داشتم مثل اینکه اثر مسکن ها از بین رفته بود و عمه یادش رفته بود که دواهای منو که تو کیفش گذاشته بود به من بده ….با همون سر درد موندم و به خودم پیچیدم تا ساعت یازده هیچ صدایی نبود ، فکر کردم همه خوابیدن برای اینکه یک مسکن و آب برای خودم بیارم رفتم پایین …… چراغ اتاق علیرضا خان روشن بود … من آهسته رفتم تو آشپزخونه یک لیوان آب برداشتم و یک مسکن از داروخونه گذاشتم دهنم و خوردم و خواستم که برگردم بالا که ….. صدای علیرضا خان بلند شد که می گفت : نمی شه گفتم نمیشه هر چی فکر می کنم باید از این خونه بره فردا ممکنه از بالای پله پرتش کنه پایین یا یک اتفاق بدتر بیفته کی می خواد جواب بده الان اگر داداشش بیاد و مدعی ما بشه چی داریم بگیم مسئولیت داره باید جلوی هر اتفاقی رو بگیریم …..
عمه گفت من قبول دارم راست میگی ولی کجا ؟چجوری؟ شما یک چیزی میگی نه باید یک فکر درست و حسابی بکنیم …ایرج گفت :من به روی خودم نیاوردم ولی خطر از بیخ گوشمون گذشت خیلی خطرناک بود راست میگه بابا, اگر از بالای پله هولش بده ؟…اعتباری که نداره هر کاری ازش برمیاد ….
علیرضا خان گفت : شکوه خودت می دونی ، یک فکری بکن من دیگه زیر بار نمی رم باید همین امشب تکلیف روشن بشه ……..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
🔸 خوابيدن به نيت نماز شب
🔸رسول اکرم صلیالله علیه و آله وسلم فرمودند:
🔸كسی كه به نيت بيدار شدن برای #نماز_شب بخوابد ، ولی خواب بماند ، خواب او عطيه ای است الهی و خداوند متعال به او پاداش نماز شب را عطا می كند.
📚ميزان الحكمه ، ج ۵ ، ص ۴۲۳
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی