♡┅═════════════﷽══┅┅
□مـَنعَبـــــدفَقیـر،
↫تـــــوخِیـــــرِکَـــــثیر
﴿أمیـر؎حُـسیـــــنﷺونِعـمألأمیـر...𔘓⇉﴾
#میلاد_امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□دَردِ مــٰـــا رٰا در جهــــٰـان،
⇇ درمــــٰـان مبـــٰــادا بےشُمــــٰـا۔۔۔
⇠مَـــــرگ بــٰـــادا بےشُمــٰـــا ،
⇠ و جــــٰـان مبـــــادٰا بےشُمـــٰــا۔۔
╰─┈➤
◇◇﴿یـــٰــابَقـــــیة اللهﷺ𑁍⇉﴾
#امام_حسین
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□امشـَــــب کہ عبـــٰــاس آمــَـــد ...
... گـــــویـــٰــا کہ یـــــک¹ مـــ🌙ــاه آمــَـــد...
⇠⇠حُسیـــــنﷺ را هَمـــــرٰاه آمـَــــد 𔘓⇉
#میلاد_حضرت_عباس
#میلاد_امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□امشَـــــب شَب میـــــلٰاد⇩⇩⇩
⇦ عَلمـــــدٰار حُسیـــــنﷺ أســـــت..
میـــــلٰاد گــُـــل فـــٰــاطمہ ۜ
⇠سَـــــردٰار حُسیـــــنﷺ أســـــت..
◇لبخَنـــــد بہ لَبهـــــٰا؎ مَـــــلک،
⇇ گــُـــل کنُـــــد هَـــــر دم
..زیـــــرا هَمہ دَم خَنـــــده ↓↓↓
⇇بہ رخســـٰــار حُسیـــــنﷺ أســـــت𑁍⇉
#میلاد_حضرت_عباس🌸
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی #قسمت_آخر📖 داستان دنباله دار #تمام_زندگی_من✍ {نام ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی #قسمت_آخر📖 داستان دنباله دار #تمام_زندگی_من✍ {نام ها
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_اول
#دردعشقرادرمانینیست
_مادر! به من چند روزی فرصت بده!
_برای چه؟
_می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم.
_این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟
مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دختری هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد.
همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند، اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟
مادر ملیکا از اتاق بیرون رفت. ملیکا از جا بر میخیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد.
درست است که او در قصر زندگی می کند اما این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد.
همه روی زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او شوری برپاست.
مادر ملیکا خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. اما ملیکا گرفتار شک شده.
او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد.
آن روز ها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند.
مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناهان آنها را ببخشد.
او بزرگ تر شد چیز هایی را دید که به دین آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تر ک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا هجوم می آوردند!
ملیکا چیز های زیادی را در این قصر دیده بود، بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند!
او به دینی که اینان رهبرش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود اما نمی تواست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می دانند و نان حکومت روم را می خوردند!
او از این جماعت بخش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می ورزد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2