#داستانک
🍃 چند وقت پیش از #آیت_الله_بهجت پرسیدم: چطور میشود امام زمان را درک کرد❓
💡 گفتند: « زیاد قرآن بخوانید و به قرآن زیاد نگاه کنید. »
🍃 از وقتی این حرف را زدند، #قرآن خواندن روزانهام ترک نشده بود؛ اما امروز خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم: توی این مدت، چرا نباید یک حس نزدیکی به #امام_زمان داشته باشم❓
✨ بعد از جلسه، بدون اینکه حرفی بزنم، آقا برگشتند به من گفتند: چشم آدم باید مواظب باشه. اگر کسی میخواد #امام_زمان رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه.
⚠️ سرم را انداختم پایین حساب و کتاب چشمهایم👁 خیلی وقت بود از دستم در رفته بود. http://eitaa.com/joinchat/771096594C6a96f14d24
#داستانک
✅مردی بیسواد قرآن می خواند ولی معنای آن را نمی فهمید.
روزی پسرش از او پرسید:چه فایده ای دارید قرآن می خوانی،بدون آنکه معنای آن را بفهمی؟
پدرگفت:پسرم!سبدی بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیآور.
پسر گفت غیر ممکن است که آب در سبد بماند.
پدر گفت:امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال می گذاشتند را گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آب ها ریخت و آبی در سبد باقی نماند.
پسر گفت:هیچ فایده ای ندارد پدرش گفت دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیآورد.برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛که غیر ممکن است.....!
پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چه گونه بود؟پسرک متوجه شد سبد که از باقی های زغال کثیف و سیاه بود،الآن کاملا پاک و تمیز شده است.
پدر گفت این حداقل کاریست که #قرآن برایت انجام می دهد.
دنیا و کارهایت قلبت را از سیاهی ها کثافتها ؛خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک می کند.
حتی اگر معنی آن را ندانی....
.🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@dastanhavehkaytha
#داستانک
○روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد..
○یک پدر روحانی اورا دید و گفت:
حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت آن را اندازه گرفت!
○یک روزنامه نگار درباره درد هایش با او مصاحبه کرد.
○یک یوگیست به او گفت: این چاله و درد هایش فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
○یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت.
○یک پرستار کنار چاله نشست و با گریه کرد.
○یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی که پدر و مادرش او را آماده داخل چاله افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
○یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که:خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی!
🌼سپس فرد بیسوادی گذشت و دست اورا گرفت و او را از چاله بیرون آورد..!
🌼آنکه می تواند انجام می دهد
آنکه نمی تواند حرف می زند!🌼
@dastanhavehkaytha
#داستانک
🍂ما چقدر فقیر هستیم🍂
🌼روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به ده برد تا به آن نشان دهد مردمی که در ده زندگی می کنند چه قدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و پایان سفر،مرد از پسرش پرسید:
🍂نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
🌼پسر پاسخ داد عالی بود پدر!
🍂پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
🌼پسر پاسخ داد:بله پدر
🍂پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
🌼پسر کمی اندیشید بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک ست داریم آنها چهار تا.
ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم اما آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود ولی باغ های آنها بی انتهاست!🌼🌼
🍂با شنیدن حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود.
🌼بعد پسر بچه اضافه کرد:متشکرم پدر تو به من نشان دادی ما چه قدر فقیر هستیم.
📚مجموعه شهر حکایات
@dastanhavehkaytha
#داستانک
#تلنگر
✅میگن شیطان با بنده ای همسفر شد.....
🔻موقع نماز صبح نماز نخوند
موقع نماز ظهر و عصر هم نماز نخوند
موقع نماز مغرب و عشا فرا رسید بازم بنده نماز به جای نیآورد.
🔻موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم
🔻چون پنج وقت موقع نماز شد و تو نماز یک نماز نخوندی..
می ترسم غضبی از آسمان بر تو نازل بشه که من هم با تو شامل بشم.
🔻بنده گفت:تو شیطانی و من بنده خدا..!
چه طور غضب بر من نازل بشه؟
🔻شیطان گفت:من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم..
🔻در صورتی که تواز صبح تا حالا باید چند سجده به خالق می کردی و نکردی وای به حال تو که از من بد تری
✅از پاهایی که نمی توانند تو را به اعدای نمازببرند انتظار نداشته باش تو را به بهشت ببرند.
@dastanhavehkaytha
#داستانک
🍂مرد فقیری بود که همسرش از ماست کره می گرفت و او آن را به یکی از بقالی های شهر می فروخت آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویی در می آورد و با فروخت آن مایحتاج خود را تامین می کردند.
🍂روزی مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد تصمیم گرفت آن را وزن کند،هنگامی که آنها را وزن کرد اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
🍂او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمی خرم،تو کره را به عنوان یک کیلو به من فروختی در حالی که ۹۰۰گرم است.
🍂مرد فقیر ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادم .
🍂مرد بقال از شرمندگی نمی دانست چه بگوید.
🍂از ماست که بر ماست🍂
@dastanhavehkaytha
#داستانک
☘استادی با شاگردش از باغی می گذشت .
☘چشمان به یک کفش کهنه افتاد.شاگرد گفت گمان می کنم کفش های کارگری است در این باغ کار می کند.
بیا با پنهان کرد کفش ها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمی شاد شویم....!
استاد گفت چرا برای خنده،او را ناراحت کنیم،بیا کاری که می گویم انجام بده و عکس العمل اش را ببین....
مقداری پول درون کفش ها قرار بده..☘
☘شاگرد هم پذیرفت و بعداز قرار دادن پول مخفی شدند.کارگر برای تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئی درون کفش شد و بعد از وارسی پول ها را دید،با گریه فریاد زد خدایا شکرت.خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی کنی....☘
☘میدانی که همسرم مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم امروز با دست خالی و با چه رویی نزد آنها باز گردم و همین طور اشک می ریخت.☘
✅استاد به شاگردش گفت:همیشه سعی کن برای خوشحالیت ببخشی نه بستانی... ⚘
@dastanhavehkaytha
📚 #داستانک .
💢حتی اگر فحش دادند...
✅ عیاض بن حمّاد از رسول الله صلی الله علیه و آله پرسید:
یک نفر از قبیله من، که #مقام و منزلتی کمتر از من دارد، به من ناسزا میگوید، آیا من هم میتوانم به تلافی این کار، او را #دشنام دهم؟
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
دو نفری که به یکدیگر ناسزا میگویند، دو #شیطانند که به هم پرخاش میکنند و به جان هم میافتند. پس پاسخ او را نده
📚تنبیه الخواطر، ج۱، ص ۱۱۱
--------------------------
@manbar_delnshin